فرامرز نامه – بخش ۸۸ – نامه افراسیاب به سوی طورگ و فرستادن شیر مرد

یکی نامه فرمود سوی طورگ

به دشنام،کای دیو خونخوارگرگ

تو را از چنان جایگاه و حصار

که گفتست لشکر به هامون گذار

همی بود بایست برجای خویش

نه بنهادن از دژ یکی پای پیش

که گر بدکنش دشمن بد گمان

نشستی بدین بوم تا سالیان

نبودیش جز کوه خارا به دست

نه نیز آمدی بر شما هم شکست

به بی دانشی ای بد بدنژاد

سپاهی بدین گونه دادی به باد

کنون چون بباید برت شیرمرد

تو پیرامن لشکر و دژ مگرد

سپاه و دژ و مرز،او را سپار

تو برگرد و با کس مکن کارزار

چو آن نامه را مهر کرد و بداد

بدان نامور شیر شیرونژاد

بدوگفت ای شیر مرد دلیر

سرافراز گردنکش ونره شیر

سوی مرز خرگات باید شدن

نباید به راه اندرون دم زدن

نگهدار آن مرز و لشکر تو باش

برآن بوم وبر،شاه و مهتر تو باش

به رفتن شو آگاه تا برتو راه

نگیرد فرامرز یل با سپاه

که همچون دلیری به گیتی کمست

زپشت یل پیل تن رستمست

امیدم به دادار روزشمار

که باشی سرافراز از این کارزار

چو بشنید ازو شیرمرد دلیر

سرافراز و گردنکش و نره شیر

نیاسود روز و شب از تاختن

ابا نامداران آن انجمن

سه روز وسه شب راند لشکر چو باد

بدان سان کسی را نیامدش یاد

چهارم شب تیره گون در رسید

به بی راه،لشکر فرود آورید

فرود آمدنشان بدان مرز بود

که آنجا سپاه فرامرز بود

سپاه فرامرز آگه شدند

به دیدار لشکر سوی ره شدند

بدان تا بدانند کیشان کیند

از آن تاختن نیمه شب از چه اند

چو دیدند گفتند با پهلوان

که آمد سپاهی چو پیل دمان

بدانست کان لشکر کینه خواه

که آمد شب تیره زان جایگاه

زتوران سپاهند بهرحصار

شتابنده اند از پی کارزار

بفرمود تا لشکرش برنشست

کمر بر میان تاختن را ببست

بیامد شب تیره مانند کوه

چو ابر سیه بر سر آن گروه

ببارید از آن ابر،باران تیر

همی گفت برکس ده ودار وگیر

چو از خواب بیدار شد شیر مرد

سراسیمه گردید و تدبیرکرد

به اسپ تکاور بیاورد پای

برانگیخت بر سان آتش زجای

خروشی برآورد برسان شیر

تو گفتی زگیتی برآمد نفیر

به گرز و به زوبین و شمشیر تیز

برآورد از ایرانیان رستخیز

فراوان تبه گشت از ایران سپاه

کسی را نبد تاب آن رزمخواه

فرامرز از آن سو نه آگاه بود

به کینه ابا رزم بدخواه بود

بگفتند با پهلوان سپاه

یلانی که بودند در رزمگاه

که بر دست آن دیو بی ترس وباک

فراوان شد از نامداران هلاک

سپهبد برانگیخت خنگ نبرد

یکی حمله آورد بر شیرمرد

به دستش بدی گرز،بر زه،کمان

چو دیدش بدو گفت ای بدگمان

تهی دیده ای بیشه از نره شیر

که ای دون به جنگ آمدستی دلیر

ببینی تو آورد مردان جنگ

اگر زنده مانی مترس از نهنگ

جوابش چنین داد پس شیرمرد

که ای مرد بی هوش بی دار و برد

نبینمت آیین مردانگی

نباشد زتو فر و فرزانگی

به پای خود ایدر به دام آمدی

پی رزم جستن زنام آمدی

بگفت این و انگیخت اسبش زجای

به دستش یکی نیزه جان ربای

یکی نیزه زد بر کمرگاه شیر

ببرید خفتان مرد دلیر

فرامرز یل،آب داده سنان

بزد در بر و سینه پهلوان

چواز نیزه هردو نگشتند رام

کشیدند پس تیغ تیز از نیام

یکی تیغ زد شیر مرد دلیر

به فرق فرامرز چون نره شیر

سپر بر سر آورد گرد جوان

نشد کارگر تیغ آن پهلوان

فرامرز،باره برانگیخت زود

بغرید چون شیر و خشمش فزود

به گردن برآورد پولاد گرز

چنان بر سرش زد زبالای برز

که با ترک در گردنش خورد کرد

بیفکندش اندر زمین نبرد

چو پرداخت از کار آن مرد خام

چو تندر بغرید و برگفت نام

بزد خویش را بر سپاه گران

تو گفتی که شیر است و دشمن رمان

بدان آبگون تیغ آتش نثار

همی کرد چون بادشان خاکسار

هم ایدون سوارای ایران سران

چو دیدند آن نامور پهلوان

کشیدند از کین همه تیغ تیز

نموده به تورانیان رستخیز

چو دیدند تورانیان،شیرمرد

بشد کشته در دشت جنگ و نبرد

گریزان برفتند همچون رمه

ازآن رزمگاه پر از همهمه

پس اندر سواران ایران سپاه

فراوان بکردند از ایشان تباه

بکردند تاراج بنگاهشان

همه خیمه و اسب و خرگاهشان

سپهبد فرامرز روشن روان

ابا نامداران و کند آوران

چو از رزم دشمن بپرداختند

سوی منزل خویشتن تاختند

یکی نامداری ز ایرانیان

بیامد بر خیمه پهلوان

که از منزل ترک ناورد خواه

یکی نامه دید فکنده به راه

بیاورد و برخواند فرخ دلیر

نوشته یکی نامه ای بر حریر

پراز خشم و کین و پر از جوش و تاب

زسالار توران شه افراسیاب

به نزد سرافراز جنگی طورگ

که چون پیشت آید سپاه بزرگ

تو باید که مرد و سپاه نبرد

سپاری بدین نامور شیرمرد

چو برخواند نامه بر پهلوان

دل پهلوان شد پر اندیشه زان

کجا چاره دژ به چنگ آیدش

اگر چه از آن کار ننگ آیدش

ولیکن خردمند گوید که کار

چو تنگ اندر آید در آن گیرودار

چودست از هنر ماند خواند تهی

دل آن به که بر چاره جستن نهی

به چاره،خردمند بسیار هوش

به بند اندر آرد پلنگ و وحوش

یکی نامه نزدیک هردو سپاه

که بنوشته بودند در پیش راه

نوشت و چنین گفت کای بخردان

سواران و کار آزموده ردان

بدانید کز گردش روزگار

به نزدیک ما اندر آن کارزار

یکی لشکر آمد زتوران زمین

کشیدیم بر یکدیگر تیغ کین

سرانجام،یزدان مرا یار شد

سربخت توران نگونسار شد

من ایدون گمانم که سوی حصار

همی رفت آن لشکر نامدار

کنون در دژ اندیشه دارم همی

که لشکر بدان سو گذارم همی

چو از من شما را رسد آگهی

از این لشکر گشن با فرهی

شما هم به آیین جنگ ونبرد

بیارید واز ره برآرید گرد

چو با لشکر من برآیید جنگ

زمانی به تندی بسازید جنگ

از آن پس گریزان شوید از برم

بدان تا که من پیشتان بگذرم

چو از دژ ببیند سپاه طورگ

که ترسنده شد زی سپاه بزرگ

کمان باشدش کآن دلاور سپاه

زتوران همی آید از پیش شاه

در دژ گشایند تا من دمان

سپه را در آن دژ برم در زمان

بدین چاره بستانم آن دژ مگر

که چاره جز این نیست ما را دگر

فرستاده رفت و سپهدار گرد

یکایک سپه را همه برشمرد

بفرمودشان تا کلاه و قبا

بپوشند بر رسم توران سپاه

همه جوشن و اسب و هم تیغ کین

بدان سان که باشد زتوران زمین

بسازند و اندیشه ره کنند

ره رنج بر خویش کوته کنند

فرامرز،خود جوشن شیرمرد

همان خود و اسب وسلیح نبرد

بپوشید پس اسب را برنشست

همان خنجر خونفشانش به دست

دمان با سپه سر سوی راه کرد

بدان تا برآرد از آن باره گرد

وز آن سو فرستاده پهلوان

بیامد به نزدیک آن سروران

چو آن نامه خواندند برخاستند

به نزد فرامرز یل تاختند

مر آن هردو لشکر چو نزدیک شد

به گرد اندرون مرز تاریک شد

سه لشکر بدان سان به هم بر زدند

که بر سر همه گرز و خنجر زدند

زمانی ببودند هردو سپاه

گریزان برفتند زآوردگاه

به بیغاره گردنکش سرفراز

بشد نیم فرسنگ و برگشت باز

چو از دور دیدند گردان دژ

خروش آمد از شیرمردان دژ

گمانشان چنان بد که از کارزار

چو زین گونه بگریخت ایران سوار

که از لشکر شاه تورانیان

گریزان برفتند ایرانیان

چوما نیز آهنگ هامون کنیم

بن وبیخ ایرانیان برکنیم

سپاه و سپهبد در این گفتگوی

که لشکر سوی دژ نهادند روی

جوان خردمند خورشید فر

سرافراز و گردنکش و نامور

فکنده عنان از بر یال اسب

دمنده به کردار آذرگشسب

بیامد به درگاه دژ در شتاب

چنین گفت کز شاه افراسیاب

یکی نامه دارم به گرد سترگ

سپهدار جنگی دلاور طورگ

همیدون نهانی سرافرازشاه

سخن گفت با من زبهر سپاه

چنین گفت کز کار ایرانیان

سرم گشت پرتاب و دل پرگران

در آن کار مرز و حصار و سپاه

برایشان بسی دل گران گشت شاه

سپاهی بدین گونه کرده گزین

مرا داد شاهنشه پیش بین

به یاری مرا گفت باید شدن

به دژ با سپه رای نیکو زدن

نگهدار دژباش و هم یارمند

از ایران مبادا که آید گزند

بدادند نامه چو برخواندند

زشادی همه جان برافشاندند

قبلی «
بعدی »