فرامرز نامه – بخش ۸۶ – شبیخون زدن طورگ بر فرامرز و شکست خوردن طورگ

برون شد از آن لشکر بی شمار

پسندیده گردان ده و دو هزار

ابا آلت رزم و ساز نبرد

دلاور سواران پیکار کرد

بدیشان چنین گفت بی ره روید

به تندی سوی راه کوته روید

که ناگاه خود را بدیشان زنید

دل ودیده دشمنان برکنید

سگالش بدیشان در انداختند

بپرداختند و برون تاختند

شب قیرگون گاه بانگ خروس

نه آواز بوق و نه آوای کوس

رسیدند نزدیک ایرانیان

همه کینه را تنگ بسته میان

طلایه زگردان زبس تاختن

بیفتاده ا زخستگی تن به تن

همه مانده وخفته جوشن به بر

همان بار نگشاده یک تن کمر

همه اسب با زین و برگستوان

باستاده هریک چو پیل دمان

چو تنگ اندر آمد سپاه طورگ

به لشکر گه پهلوان بزرگ

طلایه در آن تیره شب همچو گرد

زناگه بدان جنگیان باز خورد

چکا چاک تیغ آمد و گرز و تیر

زخون یلان گشت دشت آبگیر

از آن دارو گیر واز آن گفتگوی

که بودند با یکدگر جنگجوی

بجستند گردان ایران زخواب

همه دل پر از کین و سر پرشتاب

نشستند بر بادپایان چو شیر

برآمد خروش از یلان دلیر

زبس دار وبند و بگیر وبکش

نماند هیچ با سروران،تاب و هش

شب تار روی درخشنده تیغ

به کردار برق از دل تیره میغ

سپهبد فرامرز یل بر نشست

پراز خشم، تیغ برنده به دست

یکی حمله آورد بر سان کوه

به تنها تن خویشتن بی گروه

به یکباره از جای برکندشان

به لشکر گه خود برافکندشان

به هر سو که حمله برآورد او

فرود آوریدی دو صد نامجوی

به تیغ و به گرز وبه تیر و کمند

همی کشت آن پهلوانان بلند

فراوان از آن جنگیان کشته شد

به سر بر سپهر بلا گشته شد

به کردار سالار ناهوشیار

برآمد سپه را درآن کارزار

طورگ دلاور چو دید آن چنان

که توران سپه گشته بی تاب و جان

به لشکر چنین گفت جنگ آورید

سپهدار ایران به چنگ آورید

سراسر شما را زر و خواسته

کنم کارتان هریک آراسته

یکی پهلوان بود نامش قلون

سترگ دژآگاه و ریزنده خون

به نیروی پیل و به تن همچو کوه

کجا کوه گشتی زچنگش ستوه

به تندی برآمد بر پهلوان

یکی بر خروشید کای بدگمان

ببینی کنون زخم شیران نر

اگر پایداری،کنی ترک سر

فرامرز پرخشم گشت از قلون

بزد چنگ وآمد ز لشکر برون

بیامد دمان تا برش پهلوان

به تنها گرایید سویش عنان

بدو گفت ای بدرگ نابکار

به میدان کینه یکی پایدار

چو دیدش دلاور قلون سترگ

خروشان بیامد چو درنده گرگ

دمان چو ن به نزد سپهبد رسید

ز زین کوهه گرز گران برکشید

برآورده و زد بر سر شیر مرد

سپهبد بپیچید اسب نبرد

به تندی بیامد پس پشت اوی

گرفتش کمربند مانند گوی

برآوردش از پشت زین پلنگ

تو گفتی ندارد چو یک پشته سنگ

به تارک بدان سان زدش بر زمین

که پیدا نبودش زگردن سرین

سوی خنجر جان ستان دست برد

به ترکان نمودی دگر دستبرد

چو تندر بغرید و بر زد خروش

از او کوه و دریا برآمد به جوش

زتیغش زمین سر به سر نم گرفت

زگرد نبردش فلک خم گرفت

به تیغ سرافشان و گرز نبرد

از آن نامداران برآورد گرد

بدین گونه تا تیره شب چاک زد

خور از آسمان عکس بر خاک زد

سپهبد نیاسود با سرکشان

شده تیغشان از عدو سرفشان

طورگ جفا پیشه چون آن بدید

کز آن گونه بر لشکرش آن رسید

هزیمت گرفت از سپاه بزرگ

به کردار آهو به چنگال گرگ

زپس،گرز و شمشیر،از پیش،آب

همه بختشان اندرآمد به خواب

به یکبار از جا برانگیختند

بدان ژرف دریا فرو ریختند

چنین است آیین جنگ و نبرد

یکی زو تن آسان و دیگر به درد

طورگ و گروهی زگردنکشان

به دریا رسیدند چون بیهشان

به کشتی فکندند جان از نهیب

نبد جنگ را روزگار فریب

به دژ شدند و ببستند در

سران،بی کلاه و میان،بی کمر

قبلی «
بعدی »