فرامرز نامه – بخش ۵۴ – سؤال کردن فرامرز از پیر برهمن

چو دیدش فرامرز کان فره مند

سخن گفت زین گونه با وی بلند

به پاسخ بدو گفت دانای راز

که درتن نباشد جهان دراز

بدو گفت کای پیر آموزگار

همانا بسی دیده ای روزگار

شنیدیم اندر سرای درنگ

نهان در تن مرد باشد پلنگ

زمردار هرگز نگیرد شکیب

همه کار او مکر و رنگ و فریب

تن مرد زان بد بود مبتلا

وزین غم همیشه بود در بلا

به پاسخ بدو گفت دانای راز

که در تن نباشد همانا جز آز

به گیتی نخواهد شد از چیز سیر

وگر چرخ پیر اندرآید به زیر

فریبش همه رنگ و اورنگ نیز

به گیتی ازین بد بتر نیست چیز

غم و رنج خود را نخواهی دراز

مگرد از بنه گرد اندوه و آز

که او دل برد،مرد،بیدین کند

سرانجام را دوزخ آیین کند

قناعت زملک سلیمان بهست

فراغت ز فر جهانبان بهست

مگرد ای جوان گرد دریای آز

که موجش گرانست و پنها دراز

دگر گفت کای کان به چربی سخن

به جای سپنجم تو آگاه کن

شنیدم درختی بلند و بزرگ

همه برگ او سبز و شاخش سترگ

همه شاخ او زآسمان تا زمین

یکایک بدو میوه نازنین

کسی کو برآن شاخ بر شد بلند

به گیتی همانا شود ارجمند

هرآن کو نیارد بدان شاخ شد

بدو دیو وارونه گستاخ شد

کیان و بزرگان شهر ستخر

بدین شاخ فرخنده دارند فخر

قبلی «
بعدی »