فرامرز نامه – بخش ۵۲ – رسیدن فرامرز به شهر نیک نور

به روز نخستین،مه فرودین

فرامرز پیمود هندو زمین

به ره برنیاسود مرد وستور

همی شد دوان تا در نیک نور

چوآمد خبر زان سوی نوشدار

پذیره شدن را بفرمود کار

دلیران برون برد از نیک نور

بیاراست گیتی به مرد و ستور

به جایی کجا نام او بد سرند

رسید اندرو پهلوان بلند

ابا او دلیران ایران هزار

هژبران رزم و پلنگان کار

گرانمایه گستهم و نوشاد شیر

پس اندر دمان با سپاه دلیر

ابا پهلوان بد جهانجو زراسب

گرانمایه بیژن چو آذرگشسب

چو گرگین میلاد و گرزم که کوه

از آن دو گروه یلان شد ستوه

ازین سو وز آن سو همه برزده

جهان پرشد از پیل وغول ودده

برابر به آیین صفی نوشدار

بیاراست یک رویه چون نوبهار

چهل پیل جنگی خروشان به پیش

بسی پیلبان گشته جوشان به خویش

همی گفت کای نامداران جنگ

همانا که تان نایداز خویش ننگ

که اندک سپاهی براین دشت کین

درآمد به میدان سوی رزم و کین

کز این سان یکی ما به میدان جهیم

مگر هم خوریم و زنیم و دهیم

چنانشان بگیریم از ایدر به جای

که نه سرشناسند یک سر نه پای

به یک روی از جای برخاستند

جهان را به زوبین بیاراستند

زراسب و فرامرز وگرگین ز پیش

دویدند چون گرگ بوینده میش

صف آرای شد بیژن از میمنه

خود و گرزم شیر چندین تنه

چوآتش در آن دشت کین ریختند

دل ومغز و گل با هم آمیختند

سوی قلب در شد فرامرز گرگ

چوآتش برآورده گرز بزرگ

چو شیری که اندر برافکنده گور

سرهندوان اندرآمد به شور

بدین سان زشبگیر تا نیمروز

سرسرکشان گرد گیتی فروز

سرهندوان همچو برگ درخت

فروریخت بر هندوان کار سخت

به هامون چنان سخت شد رستخیز

که افتاد در پیل جنگی گریز

فرامرز ناگه چو باد بهار

رسید اندرون بد رگ نوشدار

گرفتش کیانی کمر شیر نر

ز زینش بیفکند بر ره گذر

بشد تیز گرگین به کردار مست

دو دستش بپیچید بر پشت بست

چوشد مهتر هندوان،پست و خوار

گریزان بشد لشکر نامدار

جهان پهلوان با سپاهی زپی

چوآتش که سوزد همی خشک نی

بجست و گرفت وبه شمشیر کشت

زمانه بدان هندوان شد درشت

هزارو صد وشصت زیشان اسیر

گرفتند پیلان بسی دستگیر

همان مهد زرین و پرده سرای

ببرد و نماندند چیزی به جای

چو گستهم ونوشاد در وی رسید

بجز کشته و خسته چیزی ندید

گرفته همین نوشدار بلند

بپیچد او را به خم کمند

ستایش همی کرد گفت ای دلیر

سپهرت ز چهره مگر داد سیر

کجا شیر گنجد سرویال تو

کجا شیر پیچد به کوپال تو

ببستند آن شاه هندی به بور

بشد همچنان تا در نیک نور

پذیره شدندش همه هندوان

به خواهش بر پهلوان جهان

به پیش اندران طبل و طوق و علم

همه چهره پرخون و دیده به نم

به خواهشگری پیش برده سمن

به گردان فروبسته تیغ وکفن

یکایک ببردند پیشش نماز

ببخشیدشان پهلو سرفراز

بفرمود تا نوشدار آورند

بدو پند واندرز کار آورند

بدو گفت کای سرور هندوان

ببخشیدمت زان که هستی جوان

بدانی که با لشکر شاه کی

ندارد همی چرخ گردنده پی

نه این ده هزار است گرصد هزار

بیاری نیاید به میدان کار

بفرمود تا حلقه زر ناب

کشیده در آن لؤلؤان خوشاب

به گوش اندرش کرد و کردش رها

رها شد همان خسرو پربها

بدوگفت کای شیر با رای و هوش

به من گوش پرداز و پندم نیوش

مرا آگه آمد که اندک سپاه

زایران بدین مرز پیموده راه

تو دانی که هرکو به گیتی برست

زهرسو غرورش بسی در سرست

سبکساره مرد و غرور مهی

به یادآورد تخت شاهنشهی

زتیری پدید آید آن سرکشی

نباشد به گیتی به از خامشی

تو را کمترین من یکی چاکرم

ره کید هندی به سر بسپرم

سپاه تو را پیشرو من شوم

به مردی به کام برهمن شوم

ببین آن که بختم چنین تیره شد

زایرانیان چشم من خیره شد

که در لشکر کید و آن انجمن

به کند آوری کس نباشد چومن

چو دیدم تو را کفنه کید هند

به کوپال او درنیاید پسند

بدانم که او را سرانجام کار

نخواهد شد از تیغ تو رستگار

نخستین بیارد به میدان خروش

به آخر همین حلقه سایدش گوش

بدین سان که بینی کمندت دراز

هم اکنون دو گوش ورا حلقه ساز

چو دیدم تو را مغفر جنگجوی

به دل گفتم از شاه دستت بشوی

چو بشنید زو مهتر انجمن

به گوشش همانا خوش آمد سخن

بخندید و گفتش تو خود شاد زی

زاندیشه کید آزاد زی

تو اندیشه بامدادان مکن

که فردا دگر باشد او را سخن

سپاهی که داری تو از نیک نور

بخوان و همی سازکن مرز بور

سرنامداران برآور بلند

یکایک همه ایمن آر از گزند

وز آن پس ره کید را پیش باش

پر از خون گرامی تر از خویش باش

که من ساز و سامان کید وسپاه

به هم برزنم با چنین دستگاه

از آن پس یکی حلقه شاهوار

کلاه وکمر،جمله گوهر نگار

قبا و کلاه و ستام و کمر

گرانمایه اسبان با زین زر

بفرمود و کنجور کآرد برش

بپوشید آن نامور پیکرش

فرامرز را گفت پس نوشدار

که ای شاد گرد دلیر و سوار

یکی خوان من شادمان کن به می

برافروز خوان و بیاشام می

یکی هفته رخسار من برفروز

به شادی همه بگذرانیم روز

جهان پهلوان گفت آری رواست

بدین کار برمیزبان پادشاست

برفتند در خانه نوشدار

شه ولشکرو مهتر نامدار

یکی هفته دلشاد در نیک نور

کشیدند باده زجام بلور

همه بانگ خنیاگران در چمن

لب جوی پرلاله و نسترن

سمن خرمن گل به خروار بود

هوا یکسره مشک تاتار بود

به خانه درون مشک وعود وعبیر

چمن شد بهشت وهوا دلپذیر

دف و چنگ و رامشگر و رود و می

روان باده بر یاد کاوس کی

سر سرکشان چون که مستان شدی

به می یادش از پور دستان شدی

به هردم چو دیدی می و گلستان

سخن گفتی از زال وزابلستان

چو یک هفته با رامش و چنگ بود

به هشتم به کوپال، آهنگ بود

سپاه گو مهتر نیک نور

یکایک ببستند زین بر ستور

چو شاهین که خیزد به پرواز صید

یکایک برون رفت زین مرز کید

همه دل پراز کین چو پیلان مست

بریدند فرسنگ زان راه شصت

از آن آگهی شد به شهر برنج

که آمد خداوند کوپال و گنج

فرامرز یل گوشه تاجدار

فشاندند شمشیر و خنجر زبار

پذیره شدندش کهان و مهان

همه پر شد ا زشادمانی جهان

از آن سرکشان شد جهاندار شاد

بسی پند واندرز و امید داد

سه روز و سه شب شاد و خرم بدند

به می درنشستند و خرم شدند

یکی مرد فرزانه بد شادکام

که بد مهتر مرز بهروز نام

فرامرز یل را ستایش گرفت

غم ودرد خود را نمایش گرفت

بدو گفت کای مهتر سیستان

مبارک پی تو به هندوستان

رهاندی زبد مرز نوشاد را

به کوپال و شمشیر پولاد را

چه گرگ سخن دان چه کناس دیو

چه آن مار کز وی جهان شد غریو

تو کردی جهان خالی از کرگدن

جهان را رهانیدی از مکی وفن

بلایی بدین گونه در شهر ماست

کزو روز و شب مرد و زن در بلاست

نه نزدیک شهر است ایدر نه دور

همی نام او کرده دانا سنور

به تن، ژنده پیل و به رنگ پلنگ

هیونان به گردن،چو شیران به چنگ

از آن مرز،ما را بسی غم شدست

زآشوب او خواب و خور کم شدست

نباشد بدین دردمان یار، کس

بدین غم،تو ما را به فریاد رس

به پاسخ چنین گفت کای رای زن

نخستین بتابید روی از شمن

به گیتی یکی جز خداوند نیست

که او را همی مثل ومانند نیست

بتان ار زبن خورد باید نخست

وز آن پس ز دد کینه بایدت جست

بفرمود تا هرچه بدشان شمن

بیارند و سازندشان انجمن

چوشد انجمن آتش افروختند

به یک رویه آتش همی سوختند

بیاموختشان نامه کردگار

بدان سان که بنشیند زآموزگار

چوآن بوم و برگشت یزدان شناس

برآمد به هر جا درود و سپاس

قبلی «
بعدی »