به زال ستمدیده رفت آگهی
که گشت از فرامرز،گیتی تهی
بزد آه و بگسست از لب،نفس
همی زد سر خویش را بر قفس
همی گفت کای بیوفا روزگار
برآوردی از ما به یک ره دمار
همان خواهرانش خبر یافتند
زگیتی همه روی برتافتند
به خنجر بریدند عنبر کمند
به فندق شخودند بادام وقند
ز نرگس،شب وروز در ریختند
به مشک سیه خاک بربیختند
شب وروز،گریه شد کارشان
زدن دست بر سینه،کردارشان
هرآن کس کزین داستان یاد کرد
دلش گشت از کین بهمن به درد
زکار فرامرز پرداختیم
جهان ار ازین سوز بگداختیم
جهان ای برادر نماند به کس
دل اندر جهان آفرین بند وبس