سراینده دهقان با آفرین
سخن راند زین سان ز فغفور چین
که در رزم و کین چون ندید هیچ بهر
ز هامون شتابان درآمد به شهر
رخش بود از بخت سرکش دژم
زمان تا زمان غرقه گشتی به غم
یکی هفته در بتکده روز و شب
ز بهر گشایش گشاده دو لب
زبان را به خواهش بیاراستی
دمادم ز بت یاوری خواستی
به هشتم ز بتخانه آمد برون
ازو دور گشته قرار و سکون
بیامد نشست از بر بخت مرد
ز گردنکشان جای پردخت کرد
فرستاد دستور را پیش خواند
ز سام و پریوش سخنها براند
از آن پس بگفتا چه افسون کنم
که این خار از پای بیرون کنم
بدو گفت دستور کای شهریار
برآراسته از پی کارزار
برون شو ز چین رخ سوی جنگ کن
به سام نریمان جهان تنگ کن
که او یابد از رزم و کینه شکست
همانا پریدخت آید به دست
ز گفتار دستور فغفور چین
نپیچید سر، کرد رخ سوی کین
سران سپه را سراسر بخواند
بر ایشان بسی سیم و گوهر فشاند
بگفتا همی رای نام آورید
سر سام نیرم به دام آورید
شتابید یکبارگی رخ به جنگ
مگر سر درآرید از زیر ننگ
سران یکسر از جای برخاستند
زبان بهر پاسخ بیاراستند
که ما شاه چین را پرستندهایم
بر امر او سر درافکندهایم
نتابیم ز امر شهنشاه سر
ز فرمان او نیست ما را گذر
همه سوی پیکار رو آوریم
هنرهای مردی به جا آوریم
کمر تنگ بندیم در داوری
بکوشیم با لشکر خاوری
به قلواد و قلوش سرآریم دهر
چو رو اندر آریم از کین و قهر
ببندیم بازوی مر سام را
به گردون برآریم ازین نام را
کجا سام را باشد این دستگاه
که در زیر چنگ آورد دخت شاه
ازین پس به شادی اگر رو کنیم
سر نام خود زیر آهو کنیم
برآنسان برانیم لشکر به کین
که شب لرزه گیرد ادیم زمین
ازیشان بسی شاد شد شهریار
سپه کرد از هر سوئی خواستار
چنان لشکری بر وی انبوه شد
کزان پیک اندیشه نستوه شد
ستادند پیش شه چین روان
سپه برشمردند کارآگهان
ز پیکار جویان نیزهگذار
گذشت از بر شه دو ره سیهزار
شهنشه شد از سرکشان نیکبهر
همان دم برون برد لشکر ز شهر
بر لشکر سام خرگه زدند
درفش بنفش از بر مه زدند
همانگه خبردار گردید سام
که فغفور چین گشت با رزم رام
ز پرده برآمد بر افراز زین
نظر کرد بر شاه توران زمین
به قلوش چنین گفت کای نامدار
ندیدم چنین لشکر بیشمار
ز سم ستوران مردان کین
زمین است جوشان چو دریای چین
مگر دادگرمان دهد یاوری
که چیره شویم اندرین داوری
اگر نه به گیتی کرا هست پای
که با این سپاه آورد رزم رای
درین بد که آمد شه چین ز شهر
به خرگه درون رفت مانند زهر
سپه بر لب رود آمد رود
طلایه برون رفت مانند دود
ز افراز که سام آمد به زیر
ز هجر پریوش دل از غم اسیر
چو بنشست بر تخت شاهنشهی
مهش مهربان گشت و بختش زهی
نشستند گردان خاور برش
ستادند بر جایگه لشکرش
پی چاکری دست کرده به کش
همه نامداران با رای وهش
سخن در میان بود از مهر و کین
که آمد فرستاده شاه چین
ورا راه دادند نزدیک سام
چو آمد دعا کرد و بگذارد گام
ز شاهنشه چین یکی نامه داد
به دست جهانپهلو پاک زاد
به دستور خود داد آن نامه سام
به خاموشی آن انجمن گشت رام
گرانمایه دستور برخواند زود
نخستین ز بت بود شه را درود
پس از نام بت گفتنش بد چنین
که این نامه از نامور شاه چین
به نزدیک سام نریمان راد
جهانجوی جنگآور شهنژاد
بدان ای سرافراز رزمآزمای
که دارم دگر ره به پیکار رای
خرد کار بند و رهی پیشه کن
ز انجام این رزم اندیشه کن
پریدخت را رهسپر کن به چین
وز آن پس روان شو به ایران زمین
وگر زانکه رای نبرد آیدت
همانا که سرزیر گرد آیدت
چو لشکر برانم به کین آوری
به تو بر سر آرم همه داوری
به ننگ آورم بر شده نام تو
به هم برزنم یکسره کام تو
جهان پهلوان زین برآشفت و گفت
که شه را مگر بخت بدگشت جفت
پریدخت را برد دستی برون
وزو گشت جان و دلم بیسکون
نخستین بگفتم بدو راز را
که بردند مرغ نواساز را
ندارد چنین گفتگو را پسند
برآید پی کین به پشت سمند
سپه را براند به کین آوری
که من هم ابا لشکر خاوری
چو شیر ژیان رای جنگ آوریم
جهان را بدو تار و تنگ آوریم
ز بالای پیلش درآرم به خاک
برآرم ز لشکرش گرد هلاک
پی رزم چون دست بیرون کنم
ز خون دشت را رود جیحون کنم
پی رزم چون دست بیرون کنم
ز خون دشت را رود جیحون کنم
بتان را درآرم ز بالا به پست
روان دور گردانم از بتپرست
فرستاده برجست و برتافت روی
بشد پیش سالار پرخاش جوی
پیام جهانپهلوان بازداد
شه کینهجو رزم را ساز داد
یکی هفته شه کرد بر چین درنگ
به هشتم برانگیخت لشکر به جنگ
نشست از بر پیل سالار چین
به جنبش درآمد ادیم زمین
یلان برنشستند بر بادپای
سراسر سوی رزم کردند رای
غو کوس بر چرخ گردون رسید
خروش یلان تا به جیحون رسید
هوا گشت تار و زمین گشت پست
ز سم ستور و پی پیل مست
شد از نیزهها بیشه صحرای چین
وز آن بیشه چون شیر مردان کین
شهنشه ز شادی سبک برکشید
سپاهش ز هر سو رده برکشید
ز بس جنگیان اندر آن پهن دشت
یکی باره زآهن نمودار گشت