درآمد به میدان چو شیر ژیان
ز سم سمندش زمین بد نوان
به طغرل تکش گفت ای تیرهروز
کنون دل ز امیدها برفروز
چنانت درآرم ز زین ستور
که گریان شود بر تو ماهی و مور
نمودی به قلواد گو دستبرد
کنون رزمجوئی ابا سام گرد
بخندید طغرل تکش کای دلیر
همانا ندیدی تو چنگال شیر
ز طغرل تکش نیستی باخبر
که در کین نتابد رخ از شیر نر
به خنجر بکاود درون سپهر
به تیغش بلرزد دل گاو مهر
عمود گران گر درآرد به چنگ
به خود موزه سازد دمنده نهنگ
چو گیرد به کف نیزه جان ربا
سپهر روان را درآرد ز پا
چو او برگشاید خم خام را
هماکنون به بند آورد سام را
بخندید ازو سام کشورگشای
بزد بانگ بر باره تیزپای
سنان بر کمربند او کرد بند
بخندید طغرل به پشت سمند
دلش گشت از سام یل پر ز بیم
بزد تیغ و شد نیزهاش بر دو نیم
از آن پس برانگیخت اسب نبرد
به سوی سپهدار آهنگ کرد
چو پیکار او دید فرخنده سام
برآهیختش تیغ تیز از نیام
به طغرل تکش حمله آورد باز
برآویخت طغرل در آن رزمساز
زمانی بگشتند با یکدگر
چو شیر دژآگاه چو پیل نر
سرانجام سام اندر آمد چو باد
به دست اندرش آب آتش نهاد
بزد بر سر طغرل شیرکین
بدان سان که بشکافت تا صدر زین
ز باره درافتاد با خاک خار
برو کرد باره به تندی گذار
برانگیخت مه لعل سم خاره سام
جهان گشت از گرد او تیزفام
زمانی سر و پای میدان بگشت
خروشش ز جنگآوران درگذشت
کجا شاه چین از طلبکار بود
که شه را بدو راه پیکار بود
بدو داد از شه دلیری پیام
که امروز شد روز فرخنده سام
چو فردا نماید رخ از چرخ شید
درآید شه چین به پیل سفید
فرامش کند کام ایام را
طلبکار گردد به کین سام را
کنون بازتابان ز میدان عنان
که خورشید شد در پس که نهان
عنان باز پیچید فرخنده سام
به لشکرگه خویشتن باز سام
به پردهسرا شد برآمد به تخت
دلش در غم یار و زو شادبخت
دلیران سراسر شدند انجمن
ز پیکار فغفورشان بد سخن
وز آن رو شه چین به خرگاه شد
روانش ز اندوه کوتاه شد
غمی داشت در پیش دل همچو کوه
دلش بود در پیش دختر ستوه
دو سالار بودش چو شیر نژند
که بودند در رزم و کین دیوبند
یکی را پرینوش یل نام بود
دگر گرد فرشاد خودکام بود
چنین گفت فغفور کای سرکشان
ز روز بد آمد بر من نشان
پری دخت با دیوزاده مگر
فکندند در شهر خلخ گذر
طغان سویشان رفت پیکارجو
چو شد دیوزاده به پیکار او
قضا را طغان گشته از غم اسیر
همی دیوزاده بر او گشته چیر
پریدخت از آن جای گشته روان
به دست اندر آورده گنج گران
همی آید اینک ز خلخ به چین
که با سام یاری کند روز کین
شما را بباید شدن با سپاه
نهانی هم امشب شتابان به راه
بدیشان ز ناگه کمین ساختن
ز پیکار کین طغان آختن
گزینید ازین لشکر نامدار
دلیران جنگآزموده هزار
که دارند ایشان سپاه اندکی
همانا بجویند کینه یکی
که یکسر ز بهر طغان در غمند
شب و روز با دیده پرنمند
پرینوش گفتش که ای شهریار
سزد گر کنی راز را آشکار
چه کس باشد این دیوزاده بگو
که با او طغان شاه شد رزمجو
بدو شاه چین گفت کای خویشکام
بود دیوزاده غلامی ز سام
ازو سروران رخ برافروختند
خرد را سبک دیده بردوختند
بگفتند ما را ازو نیست باک
ز جانش برآریم گرد هلاک
نداریم اندیشه در دل ز سام
بود دیوزاده مر او را غلام
گزیدند از جنگیان ده هزار
برفتند تازان سوی کارزار
چنین گفت راوی که یک خاوری
چو آگاه گردید ازین داوری
بترسید زی سام آمد چو باد
زبان دعاگستری بر گشاد
پس آنگه همه رازهای نهفت
به فرزانه سام سرافراز گفت
که فرهنگ با گلرخ سیمبر
رسیدند اینک ایا نامور
شده دشمن از کارشان باخبر
بودشان خیال شبیخون به سر
شه چین دو پهلو ز توران سپاه
به عزم شبیخون در پیش راه
فرستاد با جنگیان ده هزار
که در شب برآرند ازیشان دمار
چو سام از پریدخت و فرهنگ گرد
خبردار گردید از آن دستبرد
بسی شاد گردید و سر برفراخت
پی رزم جستن یکی چاره ساخت
همی گفت اگر من برانم سپاه
به یاری فرهنگ به آوردگاه
شه چین خبردار گردد ازین
همانگه پی کین برآید به زین
سپه برنشاند کند تاختن
بیاید پس ما به کین آختن
ز توسن کند سروران را نگون
شود لشکر ما به جنگش زبون
اگر زانکه ایدر درنگ آورم
سرنام خود زیر ننگ آورم
فرینوش و فرشاد پیکارجوی
درآرند ناگه به پیکار روی
شبانگه به کین دست بیرون کنند
به فرهنگ و مهرو شبیخون کنند
نه لشکر بماند نه خاور نه گنج
بیابند مانا از آن گنج رنج
دلم در شگفت است ازین داوری
ندانم چه سازم ازین یاوری
بدان گفتگو قلوش نامدار
زمین بوسه زد پیش سام سوار
که هستم درین جنگ من کینهساز
به لطف خدا و به فر تو باز
پرینوش و فرشاد را از تکین
چو باد وز آن اندر آرم به کین
پریدخت و فرهنگ را از نهفت
بیارم به پیش تو من بیشگفت
بدو سام یل آفرین کرد و گفت
که فیروزیت باد همواره جفت
کنون ساز کین پوش برشو به زین
سپه ساز و رو کن سوی رزم و کین
بپوشید قلوش سلیح نبرد
نشست از بر باره رهنورد
سه ره سه هزار از دلیران گزید
که هر یک نبرد هژبری سزید
بدل در یکی فال فرخ گرفت
شب تیره ره سوی خلخ گرفت
وز آن روی فرهنگ با دخت شاه
همان شیر دل خارمایه سپاه
ز خلخ سوی چین شده ره سپر
نبدشان ز راز نهانی خبر
چو ده میلشان بود در شهر چین
بدیدند خرم یکی سرزمین
پر از سبزه و جوی و آب روان
ز هر سوی آهوی مشکین چمان
خوش آمد در آن جای فرهنگ را
چراگه چو دید آهوی رنگ را
یکی سایبان را ابر پای کرد
پریدخت را زیر آن جای کرد
مقارن بر رود آمد فرود
بر او شتابید هر کس که بود
سپه بر لب رود خرگه زدند
همه انده و رنج را ره زدند
شب آمد غنودند مردان کار
دمی بود فرهنگ یل برقرار
برو رنج ره کرد ناگه شتاب
ز بس رنج چشمش درآمد به خواب