سام نامه – بخش هفتاد و هشتم – رسیدن نامه مرگ طغان شاه به پدرش شاه چین

همی‌خواست تا خود درآید به جنگ

کند روز قلواد را تیره‌رنگ

که گردی شد از روی دشت آشکار

یکی ره‌سپر مرد خنجرگذار

برون آمد از گرد مانند باد

بر پادشه شد زمین بوسه داد

به کش در یکی نامه بودش نهان

سبک داد بر دست شاه جهان

چنین بود در وی که ای شاه چین

فرستاده از شهر خلخ زمین

بیاید شتابان به درگاه تو

که اکنون دگرگون بشد راه تو

پریوش ز دریا برون زد علم

طغان‌شه روان شد به راه عدم

مرا دل ز بهر پسر شد کباب

شب و روز می‌بارم از دیده آب

پری‌دخت بگرفت تاج و نگین

ابا دیوزاده برون شد به کین

چه خوش گفت دانا که دختر مباد

وگر باد فرخنده اختر مباد

از آن رخ نهفتم ز کین پسر

که این کینه را تازه خواهد پدر

تو دانی که او مر مرا دخت نیست

همان مادر او به گیتی پریست

سزد گر بشد مرو را شهریار

که گشتم ز مرگ پسر سوگوار

همه جنگ و اسباب جنگی طغان

به یک ره پدید آورید از نهان

سه ره سی‌هزار از دلیران کین

گزین کرد آمد سوی شهر چین

شه چین ازو چون خبردار شد

برو روز روشن شب تار شد

ز مرگ پسر روز او شد چو نیل

همی خواست خود را فکندن ز پیل

بدو گفت دستور کای شهریار

مکن بخت خود را چنین سوگوار

مزن پای امید خود را به سنگ

مکن روز خود را چنین تیره رنگ

که در رزم چون تو شوی سوگوار

کند خصم تو کام دل در کنار

مکن شادمان زین سخن سام را

که بر فرق گردون کشد کام را

مینداز خود را از افراز پیل

که پر کشته بینی زمین چند میل

چنین داد پاسخ به دستور شاه

که شد از پری دخت روزم سیاه

چه سازم که او را به دست آورم

چگونه سر سام پست آورم

بدو داد پاسخ خردمند مرد

که امروز رخ بر متاب از نبرد

غوطبل و شادی چو بر جا ستاد

هم‌آورد می‌جست قلواد را

همی گفت در چین مگر مرد نیست

و یا همچو من کس درآورد نیست

برآشفت طغرل تکش زین سخن

سبک سر برافراخت زان انجمن

کجا گفت قلواد را داشت ننگ

ز بیغاره او دلش گشت تنگ

شد از قلبگه تازیان پیش شاه

شهنشاه را دید در قلب‌گاه

بیامد بر شاه طغرل تکش

باستاده و دست کرده به کش

همی گفت کای شاه پیکار جوی

ز بهر چه کردی به پیکار روی

ز لشکرگه نام‌بردار سام

بیاید یکی مرد گم بوده نام

بترسید ازو این گشن انجمن

ابا او نگردد کسی رزم‌زن

زبانش چو بیغاره ره جسته است

همی گفت از رزم من خسته است

از آن رخ نهادم سوی شهریار

که کردم منش رزم را خواستار

اجازت همی خواهم از شاه چین

گشایم چو شیران بر او بر کمین

به اقبال و یمن تو ای شهریار

برآرم همین دم ز جانش دمار

از آن پس برانم سوی رزم سام

برو روز روشن کنم همچو شام

سخن‌گو ز طغرل تکش کرد یاد

که هنگام کین بود آتش نهاد

به نیزه دل شیر کردی کباب

بر گرز او پیل کم داشت تاب

خدنگش گذر کردی از خاره سنگ

فکنده ز خنجر دمنده نهنگ

همان هم سپهبد ز فغفور بود

به مردی به هر جای منشور بود

ز خودکامگی کرد بر عزم چین

پذیرفت گفتار او شاه چین

بدو گفت رو لیک بیدار باش

ز سام دلاور خبردار باش

که او مرد جنگ است و پرخاشخر

بدرد به خنجر دل شیر نر

ز گرشسب دارد نژاد آن دلیر

عقاب دلاور درآرد به زیر

چو بشنید طغرل تکش گفت شاه

همی گفت بادا حمل جفت شاه

مباداش لختی ز گردون نژند

که بیند گزند شهنشه پسند

وز آن پس به زانو زدن کرد رای

که این بود آئین توران خدای

به زانو درآمد مرآن نامور

بر شه از آن پس فرو برد سر

نشست از بر اسب تازی نژاد

سوی رزم قلواد گو رو نهاد

چو آمد به میدان سواری گرفت

به قلواد گو کامکاری گرفت

به گردن درفش هنر برفراخت

چپ و راست چون باد مرکب بتاخت

وز آن پس به تیر و کمان دست برد

برانگیخت اسب از پی دست برد

به نزدیک قلواد شد چون شرار

بدو گفت کای نیم مرده سوار

سران را فکندی به گرداب خون

که این دم سرت را کنم سرنگون

برو بر خروشید قلواد گرد

کجا داشت پیکار او را به خورد

چنین خصم را درگه گیر و دار

ببین تو به دو دیده اعتبار

که گر خاک باشد به گاه نبرد

درآید به دو دیده‌ات همچو گرد

کمان را به زه کرد طغرل تکش

بپیوست شیری ز کین بر رهش

ز نیرو کشید و سبک برگشاد

برون شد ابر ران قلواد راد

چنان زد که گلبرگ او زرد شد

ز پیک دلش مسکن درد شد

چنان زد که شد ارغوانش پرند

بتابید از کین عنان سمند

چو از قلبگه دید فرخنده سام

برانگیخت که پیکر بادگام

قبلی «
بعدی »