سام نامه – بخش صد و هفتم – گفتگوی فغفور چین و پاسخ دادن سام نریمان

شه چین چو آن سرکشان را بدید

رخش شد از اندوه چون شنبلید

بگرداند از کینه و رزم روی

دلش گشت از نو دگر مهرجوی

برانگیخت بور ابرش تیزگام

گرفت از ره ایمنی دست سام

ز دیو دژآگه پژوهش گرفت

جهان‌پهلوان را نکوهش گرفت

که چون رزم جستی ز دیو دژم

سزد گر بگوئی مرا بیش و کم

که تا تو شدی سوی پیکار دیو

دلم بد ز اندیشه‌ات پر غریو

بخندید ازو سام و لب برگشاد

همه رزم و پیکار او کرد یاد

ز ناگاه فغفور چین بنگرید

به زیر قبا جعبه‌اش را بدید

تو گفتی که نوشش همه شد کبست

ز دستش به تندی جدا کرد دست

وز آن پس بدو گفت کای نیک‌بهر

سزد گر رخ آری کنون سوی شهر

سر غم درآیم در زیر بند

بسازیم با خوشدلی روز چند

بدانگه که گردی ز می بی‌خبر

پری‌دخت را اندر آری به بر

چو نام پری‌دخت بشنید سام

تو گفتی ورا روز شد همچو شام

چو آتش دلش اندر آمد ز جای

ز کردار فغفور و شاه ختای

ز غم چهره‌اش زعفران بار شد

سرشکش نشانی ز گلنار شد

به فغفور گفت ای شه زشت‌خو

چه کردم ز بد با تو خود بازگو

ز خاور چو راندم سوی چین سمند

نخستین کمین برگشودم به ژند

مر او را به خنجر سر انداختم

وز آن به دژ سر برافراختم

بکندم ز بن بیخ و بنیاد را

ز محنت رهاندم پریزاد را

همه گوهر و لعل و در ثمین

کشیدم ز زرینه دژ سوی چین

سرم را ز گردان برافراختی

ولیکن به بندم درانداختی

اگرچه در آن بند بودم نژند

ولی دادگستر رهاندم ز بند

چو از کار من آگهی یافتی

سوی رزم و پیکار بشتافتی

فراوان کشیدی به من تیغ تیز

ز نابخردی باز جستی گریز

اگرچه کشیدم بسی درد و رنج

ولی شاد گشتم ز پرمایه گنج

چو گنجم به دست اندر افتاد باز

به نیکی تو را کردم آگه ز راز

همانگه یکی نامه آراستی

ز من آن پریروی را خواستی

نپیچیدم از امر تو هیچ سر

سپردم به تو لاله رخ را دگر

پذیرفتی ای شاه بیدادخوی

که آری به نیکی سوی داد روی

به خوبی دهی ماهرو را به من

نرانی ز پیکار و کینه سخن

برادر پسر را سرافراختی

مرا در جهان جفت غم ساختی

من آرم بدین رزم پرخاش را

تو سر برفرازی تمرتاش را

ز من نیکی آمد همی از تو بد

چنین بد ز شاهنشهی کی سزد

کنون چاره از نو بیاراستی

پی خون من لشکر آراستی

می جنگ و پیکار نوشیده‌ای

نهان آلت رزم پوشیده‌ای

که در بزم بر من سرآری زمان

کنی لشکرم را ازین غم نوان

بگفت و خروشید مانند میغ

همانگه بزد دست و آهیخت تیغ

سپر بر سر آورد فغفور چین

بزد بر سر نامدار گزین

چنان زد که سر تا به سر برشکافت

ز تیغش شهشاه چین سر بتافت

به تندی برانگیخت اسب نوند

به نیرنگ سر دور کرد از گزند

خروشید از آن پس به ترکان چین

که یکسر برآرید شمشیر کین

ممانید تا او شود چیردست

بکوشید با او چو پیلان مست

همانگه ز پیکار فغفور شاه

ز جا اندر آمد سراسر سپاه

برانگیختند اسب گندآوران

کشیدند یکسر پرندآوران

جهان شد به پیکار پر رستخیز

که قلواد آمد به شهر ستیز

پس و پشت او لشکر زابلی

کشیده همه خنجر کابلی

سپرهای زرین گرفته به چنگ

یکایک خروشان چو شیر و پلنگ

همان لشکر خلخ و خاوری

برافراخته سر پی داوری

درآورده بر یال مرکب عنان

به سوی هم آورد داده سنان

دو لشکر به هم آنچنان باز خورد

که گردنده گردون نهان شد ز گرد

غو کوس و شیپور و آواز نای

تو گفتی زمین اندر آمد ز جای

ز سم ستوران زمین شد ستوه

درآورد لرزه به هامون و کوه

ز خون شد دم تیغها ژاله‌ریز

وز آن ژاله صحرای کین لاله‌خیز

قبلی «
بعدی »