سام نامه – بخش صد و ششم – جنگ کرن سام با فغفور چین

چنین داد دهقان شیرین کلام

ز فغفورشاه و ز فرخنده سام

که چون نامه سام را خواند شاه

برافراخت با سروران سپاه

همانگه یکی نامه پاسخ نوشت

به باغ حیل تازه نخلی بکشت

سر نامه بود از نخست آفرین

بدان کو ز دیو دژم جست کین

سپهدار ایران زمین سام گرد

که گو از همه نامداران ببرد

دگر گفت چون نامه آمد به من

شدم شاد با نامور انجمن

پس از نامه زی سام رای آورم

همه عهد و پیمان به جای آورم

شهنشاه چین را نبود این خبر

که هست آگه از مکرش آن نامور

همه چنگ و نیرنگ را داد ساز

بدان تا سرش را درآرد به گاز

چو شد نامه نامور اسپری

نهاد از برش مهر انگشتری

فرستاده را خلعت آراست شاه

برافراخت با سروران سپاه

چو او شد در راز را باز کرد

سخنها بدین گونه آغاز کرد

که ای نامداران جنگی سران

ز لشکر گزینید نیزه‌وران

بپوشید در زیر جامه زره

زنید از نهانی زره را گره

کز ایدر سوی سام یل رو نهم

همه داوریها به یک سو نهم

ز راهش سوی شهر باز آوریم

سرش را به دام گداز آوریم

چو سرگرم گردد ز جام شراب

دهیم از تف تیغش آنگه کباب

سرش را درآریم در زیر پا

وز آن پس برآئیم بر بادپا

دگر سوی یارانش کین آوریم

سران یکسره بر زمین آوریم

برین بر نهادند و برخاستند

سپاه گرانی بیاراستند

نهان هر کسی زیر جامه زره

بپوشید و برزد زره را گره

شهنشاه چین نیز چون بانگ خاست

بپوشید ساز و غم از دل بکاست

نشست از بر باره که سرین

برون آمد آنگاه از شهر چین

ابا او یکی لشکر بیکران

زره کرده در زیر جامه نهان

به رسم پذیره به دریا کنار

براندند با نامور شهریار

چو شد نامه شاه چین سوی سام

طلب کرد نام‌آوران را تمام

مر آن نامه را خواند فرخ دبیر

شگفتی فرو ماند سام دلیر

همی گفت شه چاره جوید مگر

به دامم درآرد دگر باره سر

ولی مرغ زیرک چو از دام جست

نگردد به دام دگر پای بست

درین بد که آمد سواری ز راه

همی مژده دادش ز فغفور شاه

که آمد شه چین پذیره چو باد

ز بهر دل پهلو پاک زاد

سزد گر پذیره شود سام گرد

که شه سویش از دل همی ره سپرد

سبک سام نیرم درآمد چو باد

ابا نامداران فرخ نژاد

که بودند گردنکش انجمن

نیارست تا باز راند سخن

سزد گر جهان پهلو سرفراز

بباید پژوهش نماید ز راز

به خرگاه او شد دلیر گزین

فرستاده برجست و کرد آفرین

که روی جهانجوی فرخنده باد

چو فغفور چینت دو صد بنده باد

غلام پری‌نوش خاقان منم

یکی محرم راز شاهان منم

یکی نامه دارم از آن ماهروی

به نزد جهانجوی پرخاشجوی

چو فرمان دهی نامه آرم برون

به نیک‌اختری گردمت رهنمون

بخندید پهلو از این کامه‌اش

طلب کرد از مهر دل نامه‌اش

بدو داد نامه پرستنده مرد

جهان پهلوان نامه را باز کرد

چنین بود کای سام فرخنده کام

مباد شوی با شهنشاه رام

که چون رو نهادی به پیکار دیو

ابا خود ببردی دلیران نیو

ز پیمان تو شه بتابید روی

درآمد به نزدیک آن ماهروی

بزد ماه را تازیانه بسی

نبودش در آن غصه یاور کسی

از آن پس به هودج برآورد نای

به چینش فرستاد سوی ختای

کنون با تو گردان بجوشیده‌اند

زره زیر جامه بپوشیده‌اند

که از ره به شهرت درآرند باز

سرت پست سازند در زیر گاز

چو زین گشتم آگاه ای پاکزاد

مرا آمد از ژند و از بند یاد

به سویت فرستادم این نامه را

کنون راز آن شاه خودکامه را

چو برخواند نامه بخندید سام

به خنده چنین گفت با آن غلام

که برگو به آن مهوش سیمبر

که بودم به آن رازها باخبر

ولیکن ندانستم این راز را

که پوشیده زیر قبا ساز را

کنون چون شدم آگه از کار او

کمر تنگ بندم به پیکار او

تو اکنون برو نزد آن سرو بن

بگو هر چه بشنیدی از من سخن

فرستاده برگشت شد سوی شهر

چو شد آن جهانجوی فیروز بهر

طلب کرد قلواد را نزد خویش

بدو رازها گفت از کم و بیش

وز آن پس بگفتش سپه را ز جای

سزد گر برانگیزی ای پاک رای

پی من پذیره بیائی ز راه

که بر شاه سازیم گیتی سیاه

بگفت و به خرگاه شد بیدرنگ

نهانی بپوشید اسباب جنگ

برآراست خود را به چینی قبا

وز آن پس نشست از بر بادپا

تنی چند همراه آن شیر کین

پذیره برفتند زی شاه چین

فرستاده از پیش شد همچو باد

چو آمد بر شه زمین بوسه داد

که شاها ترا بخت گردید رام

سزد گر درافتد به دام تو سام

از آن رو که با خود ز ره یل سپاه

پذیره نیاورد کس را به راه

چو بشنید فغفور شد شادمان

ز شادی دلش گشت در بر نوان

چنین گفت با لشکر نامجو

که چون سام رو اندر آرد به رو

ببینید کو را کسی نیست یار

برآرید شمشیر زهرآبدار

به انبوه رزمی بسازید سخت

به بحر فنایش درآرید رخت

کز ایدر چو رانیم باره به شهر

به نوشش رسانیم از زهر بهر

به زین برنهادند و راندند اسب

سوی سام یل همچو آذرگشسب

چو گردید بر چرخ گردنده شید

جهان‌پهلوان زی شه چین رسید

به همراه او قلوش نامدار

ابا او ز زابل سپه ده هزار

چو آمد به نزدیک فغفور سام

فرود آمد از باره تیزگام

به شاهنشه چین گرفت آفرین

وز آن پس چو باد اندر آمد به زین

شه چین ز گردان زابل سپاه

ندید هیچ‌کس با گو کینه‌خواه

همی خواست تا برکشد تیغ تیز

نماید بدان جنگجو رستخیز

که ناگه برآمد غوی نای و کوس

هوا شد ز گرد سپه آبنوس

یکی لشکر آورد قلواد راد

کزو در در و دشت غوغا فتاد

قبلی «
بعدی »