چو لشکر شنیدند ازو این سخن
نجنبید یک تن از آن انجمن
مگر پور شداد شوم پلید
برانگیخت اسبش ز جا خود شدید
تو گفتی مگر دیو بد بدنژاد
چنین گفت آنگه به شداد عاد
که تا کی زبونی کشم زین سوار
زبونی بماند ز من یادگار
بتازم در آورد و جنگ آورم
همه نام او را به ننگ آورم
نمانم که پی بر نهد بر زمین
نگونسار سازم مر او را ز زین
بجز مرگ نبود همی ناگهان
نماند کسی زنده اندر جهان
دوباره به گیتی کسی چون نمرد
خنک آنکه او نام نیکی ببرد
بدو گفت شداد بشتاب زود
برآور ز جانش یکی تیره دود
تو او را به میدان ببندی دو دست
سراسیمه آری به مانند مست
بپوشید ساز نبردش شدید
ستور اجل را به زین درکشید
نشست از بر اسب و بفشرد ران
به گردن درآورد گرز گران
سوی دشت آورد آهنگ کرد
برآورد بر چرخ گردنده گرد
یکی نعرهای از جگر برکشید
بگفتا منم گرد جنگی شدید
منم پور شداد تاج سران
نترسم ز کوپال و گرز گران
مرا سام باید در آوردگاه
که سازم بدو مهر و مه را سیاه
سپهبد درآورد او را بدید
بدانست کامد به میدان شدید
برون تاخت از قلب لشکر چو شیر
چو شیری که آید به نخجیرگیر
بغرید مانند غرنده ابر
کزو چاک گردید چرم هژبر
خدای جهان را همی کرد یاد
بدو گفت کای پور شداد عاد
تو را خواستم من به میدان جنگ
بدان تا نمائیم جنگ پلنگ
بکوبم سرت را به گرز گران
چو مسمار کوبند آهنگران
شدید پلید اندر آمد به خشم
بگرداند بر سام نیرم دو چشم
برانگیخت چرمه برآورد گرز
به میدان آورد افراخت برز
یکی گرز زد بر سر پهلوان
که گفتی زمانه ازو شد نوان
سر سام کو را نشد زو خبر
بخندید و گفت ای دد بدگهر
ز دستم یکی زخم را نوش کن
نبرد خودت را فراموش کن
بگفت و برآورد کوپال را
به گردون برافراخت او یال را
چو او را چنان دید جنگی شدید
سپر را همان دم به سر درکشید
بزد گرز بر تارکش شیر گرد
سر و گردن اسب او کرد خورد
ازو گرد برخاست بر آسمان
ز چنگال پهلو ندید او امان
چو شداد عاد آن چنان بنگرید
گریبان خود را سراسر درید
کله بر زمین زد فرو ریخت خون
که شد تاج و تختم به یک ره نگون
به گریه درآمد به رادا شها
به تخت بزرگی نکوئی مها
دلیر و جوانمرد و هم موبدا
هنرمند و بیدار و هم بخردا
ز خصمت بد آمد ز آوردگاه
که بر من جهان شد ز دردت سیاه
ز بهر که کوشم به گیتی دگر
ز بهر که بندم به میدان کمر
دلیران مغرب همه زارزار
فغان درکشیدند در کارزار
بسی اسب را دم بریدند و گوش
ز شدادیان خاست بانگ و خروش
یکی ماتم اندر سپاه اوفتاد
تو گفتی که خورشید و ماه اوفتاد
پس آنگه چنین گفت شداد عاد
چه سود از غم و درد فریاد و داد
یکی چاره باید که پیش آورید
که انگشت غم را نباید گزید
یکی جادوئی باید آید دلیر
کز افسون مر او را درآرد به زیر
ز تنبل مگر چارهسازی کند
بدین رزمجو سرفرازی کند
اگر نه به نیروی بازو و دست
سر ژنده پیلان درآرد به پست
چو بشنید خاتوره مام عوج
برآورد سر بهر آرام عوج
نگه کرد بر سوی هاروت پیر
که بودی در افسون و جادو دلیر
بدو گفت بنما به میدان هنر
ز اسب اندر آور مر این بدگهر
چو بشنید هاروت برکرد پیل
که گردید از گرد او دشت نیل
به میدان درآمد به کردار گرگ
به بالا بلند و به بازو سترگ
رخش قیر و مویش به مانند برف
دهانش به ماننده غار ژرف
یکی نعره زد سوی سام سوار
که ای زابلی بدرگ نابکار
نترسی تو از خشم شداد عاد
که آخر دهد جان شومت به باد
خدیو جهان کین سپهر آفرید
که خورشید تابان و مهر آفرید
همین دم به سنگ سیاهت کند
به میدان کینه تباهت کند
بدو گفت سام سپهبد که بس
به مردی مکن باد را در قفس
خدای جهان پاک یزدان بود
نه شداد بیدین شیطان بود
برآشفت هاروت و بگشاد لب
کز افسون کند روز او را چو شب
بزد دست بر هم شراری بجست
زبانه زد آنگه سوی سام جست
همی خواست کو را بسوزد به سحر
تنش را همی برفزود به سحر
سپهبد سوی تیغ یازید دست
بغرید برسان پیلان مست
برو حمله آورد و زد تیغ کین
که از فرق بشکافت تا روی زین
ز نو شادشاه و ز تسلیم شاه
غریوی برآمد به خورشید و ماه
دل آزرده گردید شداد عاد
ز پیکار سام نریماننژاد
بدو گفت خاتورهاش غم مخور
که امشب نمایم بدو یک هنر
سفیده نبینی مر او را به دشت
چنان دان که جان وی اندر گذشت
دری گفتگو بود آن نابکار
که آمد دگرباره سام سوار
بزد بر سپه خویش را همچو شیر
بغرید چون اژدهای دلیر
نخستین ابر میمنه حمله کرد
ز گردان به گردون برآورد گرد
از آن حمله افکند پانصد سوار
همه نامداران نیزه گذار
دگر ره بزد خویش بر میسره
چو شیری که خود را زند بر بره
دو صد تن از آن نامداران بکشت
سواران ز پیشش نمودند پشت
درافکند در دشت کوس و درفش
ز خون کرد میدان سراسر بنفش