یکی ابر بربست بر آسمان
که بد تیرباران او از کمان
شده تیغ او رعد و برقش خروش
درافتاد در چرخ گردنده جوش
کمین برگشودند از هر طرف
بسی کشته افکنده در پیش صف
فراوان ز دیوان کین کشته شد
سر بخت تسلیم برگشته شد
همه قلب یغمای طلاج شد
همه گنج و خرگاه تاراج شد
گرفتار گردید رحمان به جنگ
نهادند بر گردنش پالهنگ
ز یک سوی ایشان درآمد سهیل
شکست اندرافکند بر خیل خیل
پریپیکران را در آوردگاه
بسی کشته افکند هر جایگاه
درفش سپه را به دو نیم کرد
دل شاه تسلیم پر بیم کرد
کمند اندرافکند و او را گرفت
ازو دیو و جنی شد اندر شگفت
سر شاه جنی درآمد به بند
ببستند دستش به خم کمند
ببردند او را به نزد شدید
گره در برو زد چو او را بدید
ز یک سوی طلاج در رزمگاه
دگر سو سهیل آن دد کینهخواه
شکستند آن لشکری را همه
گریزان پریپیکران چون رمه
بسی سیمتن سرو بالا پری
شد از تیغ خسته در آن داوری
تن همچو گل گشته پر خون همه
تن سیمگون گشته گلگون همه
سراپرده و تخت تاراج گشت
همه گنج تاراج طلاج گشت
گریزان نهان گشت فرهنگ دیو
برفت از پی سام سالار نیو
چو تخت شه جن به تاراج شد
ز شصت قضا تیر آماج شد
برافروخت ماه اندرین سبز باغ
چو هندو که در دست گیرد چراغ
نشست از بر تخت جنگی شدید
پس از خوان کشیدند پیشش نبید
چو از باده لعل گردید مست
ببردند تسلیم را بسته دست
چو رحمان جنی و دیگر سیاه
نشستند بسته به نزدیک شاه
شدیدش چنین گفت کی دام ساز
چرا رنج کردی به ما بر دراز
چسان آشنائی به تو داشت سام
چرا حیله پیش آوریدی مدام
نترسیدی از من همی در جهان
یک اندیشه نامد تو را در نهان
چرا سر فرو ناوری پیش ما
چنین دین فرخنده کیش ما
ستایش نیاری به شداد عاد
نسازی دماغت تهی خود ز باد
تو را چیست با زابلی دوستی
که گوی تو با او به یک پوستی
تو جنی و او دشمن کیش توست
تو گوئی که آن دیوکش خویش توست
تو این سام را از کجا یافتی
که در دوستی نیز بشتافتی
مگر دخترت را به پیوند سام
رسانیدی آنگه شدی شادکام
چرا خواست با من تو را دشمنی
ره کج گرفتی و اهریمنی
در فتنه بر من گشادی و جنگ
که گشتم زبون زیر چنگ پلنگ
سرانجام از فر شداد عاد
ز میدان گریزان شد آن بدنژاد
نتابید در جنگ طلاج دیو
برون برد جان را از آن مکر و ریو
کنون جانت ایدر به بند اندرست
روانت به بیم گزند اندرست
رها کن همه خشم و بیداد را
ز جان کن ستایش تو شداد را
پس آنگه ببخشم تو را تاج و تخت
غنوده شود یار بیداربخت
اگر نه گره بر گره پیکرت
ببرم به خاک اندر آرم سرت
به پاسخ چنین گفت تسلیم شاه
که ای بدگهر مرد گم کرده را
ندانسته دادار خود را هنوز
سر از پا ندانستهای تو هنوز
چرا لاف داری به شداد عاد
بود کافر و ظالم و بدنهاد
چو دادار خوانی تو او راه همی
ز سگ کمتری دان تو او را همی
ستایش کنم پیش یزدان پاک
کزو گشت پیدا همه آب و خاک
دهد خاک را پاک روشنروان
همی آب از ابر میبارد آن
غریوان و سرگشته زو هست باد
همه داغ بر جان آتش نهاد
تن خار را خلعت گل دهد
همه ناله و غم به بلبل دهد
به پروانه آتش زند سوز او
به شب شمع گردد ابر روز او
به روز سپید و شبان سیاه
دو آئینه بر درگهش مهر و ماه
خدائی به گیتی مر او را سزاست
ستایش جز او را دگر نارواست
به سنگی دهد آبرو آن قدر
که شاهان نشانند او را به سر
یکی بنده اوست سام سوار
که او را کسی نیست در رزم یار
مرا کرد یزدان ز کارش خبر
که بندیم در خدمت او کمر
که راه خدا جان سپاری کند
همه گمرهان را حصاری کند
برهمن براندازد و بتپرست
ز شداد و از عادیان هر که هست
به مردی به دین خدا آورد
به دلشان خرد رهنما آورد
فرستادم او را به سوی طلسم
بدان تا نویسد به خورشید اسم
طلسمی است از شاه جمشید جم
کزو جان طلاج گردد دژم
بسا کس کز آن تیغ کشته شود
تن بخت تو زار و گشته شود
بتندید از گفته او شدید
گره در برو زد برو بنگرید
بفرمود دژخیم خونخوار را
ببر رشته سخت گفتار را
سرش را به نزدیک شداد بر
بزودی به ماننده ابر باد بر
برآورد دژخیم تیغی چو زهر
که زهرش به بهرام میزد به قهر
بدو گفت طلاج کای شهریار
نه آسان بود خون این نابکار
ز جنی همه راه آید به بند
رسانند به لشکر ما گزند
یکی شیشه باید سطبر و بزرگ
که سازد خردمند مرد سترگ
به شیشه کنی جای تسلیم شاه
بماند در آنجا همی سال و ماه
سر شیشه بر سرب بر یکدگر
ببندد به جادوی بیدادگر
که هشیار باشد به روز و به شب
بدان تا بماند به رنج و تعب
چنان کرد دژخیم زان سان که گفت
به رحمان به یک جای باشند جفت
سراینده راز بسیار دان
بر سام برتافت آنگه عنان
که با شمسه پیمود بی راه و راه
همه کارها را بدو گفت ماه
که تا آن طلسم اندر آید به دست
ازو کار شداد یابد شکست