سام نامه – بخش صد و شست و یکم – جنگ کردن شدید با تسلیم شاه و گرفتار شدن تسلیم شاه

چو زنگی شب پیرهن چاک زد

سپیداج بر صفحه خاک زد

ز خاور برآمد درخشنده شید

ز چهرش جهانی بشد پرامید

ز سام آگهی شد به نزد شدید

که سام از نهیبت بشد ناپدید

گریزان شده سوی ایران زمین

نتابید ایدر به پیکار و کین

ز طلاج جادو شد اندیشه‌ناک

نشانش نبینی ابر روی خاک

زکار آگهان این خبر خوش شنید

بخندید آنگه شدید پلید

بدو گفت طلاج کای شهریار

چو گردید گم سام فرخ‌سوار

بباید گرفتن در آوردگاه

چو رحمان جنی و تسلیم شاه

که این کینه ز ایشان همی خواسته است

مر این جنگ تسلیم آراسته است

چو او را بگیریم در داوری

به چنگ اندر آریم دیو و پری

مرا شمسه ماهرو آرزوست

مر آن ماه فرخنده خو آرزوست

که بس نازنین است و سیمین‌عذار

نباشد چو او ماه در روزگار

بسی روزگار است تا من به مهر

گرفتارم او را به زیر سپهر

شده تیره روزم چو نقش سیاه

در امید یک شب به گل گشت ماه

ببوسم مگر سیب سیمین او

ببویم مگر زلف پرچین او

ز طلاج چون این سخن بشنوید

بخندید از گفته او شدید

بیاراستند باز اسبان و پیل

وز ایشان جهان گشت چون رود نیل

دلیران مغرب ببسته کمر

به آهن نهان گشته تن سر به سر

ز گرز یلان گشت گیتی چو کوه

روان گشت هر سو گروها گروه

زهر سو برافراخت بالا درفش

چو خوبان ابا جامهای بنفش

دو دستی ابر سینه می‌کوفت کوس

که روی که گردد ز کین سندروس

کف از درد بر هم همی کوفت سنج

که جان که آید ز کینه به رنج

ز بهر دلیران فغان کردنا

که بسیار کس کو در آید ز پا

بسا سر که در خون بغلطد به کین

بسا تن که از زین فتد بر زمین

به تسلیم جنی رسید آگهی

که از پور شداد شد بیرهی

گمانش که شد سام یل ناپدید

به میدان کینه چنین صف کشید

ز نو کینه جوید به میدان جنگ

جهان کرد از لشکری بی‌درنگ

کمربسته آید به آوردگاه

پسش پهلوانان مغرب سپاه

بترسید و بر شد همانگه به اسب

خروشان ز کینه چو آذرگشسب

به یک دست رحمان جنی چو باد

به میدان شدادیان رو نهاد

بیامد دگر دست فرهنگ دیو

به گردون رسیده خروش و غریو

سپاه پری برکشیدند صف

دگر نره دیوان ز کین کرده کف

ز مین و زمان پر ز دیو و پری

گره بر جبین سر پر از داوری

که ناگاه طلاج جادو به دشت

بر شاه تسلیم جنی گذشت

بدو گفت کین چیست کانگیختی

همه شهد ما زهر آمیختی

به دانستنی خیره برخاستی

همه رزم بیهوده پیراستی

به یاری سام نریمان نژاد

به خیره شدندی ز شداد عاد

کنون سام بگریخت از رزمگاه

به غارت دهی تاج و تخت و کلاه

بهشتش تو کردی سراسر خراب

نترسیدی از کینه و خشم و تاب

نه آنست سام یل آن تیزچنگ

که از تو گریزد ز میدان جنگ

ستیزنده ناگریزنده است

سوار جهان شیر فرخنده است

پی مرگ تو رفته برگ آورد

همه ساز و آلات مرگ آورد

ببینی که چون اندر آید ز راه

جهان را کند پیش چشمت سیاه

چنانت به میدان زند بر زمین

که دیگر نجنبی ز جا بهر کین

اگر آهنی تیغت آهن‌رباست

وگر کوه گردی نه تیغش خطاست

هزارت اگر جان بود در درون

نیاری ز چنگش یکی را برون

چو بشنید طلاج شد پر ز درد

بخندید و رخساره را کرد زرد

بدو گفت مردی به میدان فرست

که پیکار و کین را در دیگر است

همین دم ببینی سرت در کمند

گرفتار در بند و بیم گزند

یکی دیو بد نام آذرنژاد

به یک دست آتش به یک دست باد

برون آمد از قلب تسلیم شاه

نهاده به سر بر ز آهن کلاه

به میدان طلاج جادو رسید

به پتیاره زشت بدخو رسید

بدو گفت کای جادو نابکار

که آمد زمانت درین کارزار

تو را چیست با شاه ما گفتگوی

کنون کآمدی پیش ما جنگجوی

ببینم چه داری ز گردنکشان

درآ و ببین رزم کندآوران

هنرهای خود را پدیدار کن

به میدان آورد پیکار کن

بگفت و به حمله درآمد دلیر

که تا آزماید یکی جنگ شیر

یکی گرز بودش به کف نره دیو

درانداخت طلاج شد پرغریو

همان درقه را پیش آورد زود

به آهن‌ربا از کفش در ربود

همان گرز را کوفت بر پیکرش

همه استخوان خورد شد بر سرش

نگه کرد در قلبگه چون شدید

بخندید و لب را به دندان گزید

به لشکر بفرمود تا یکسره

بیایند در رزم مرد سره

بجنبید لشکر ز غارتگری

نماندند ازیشان به دیو و پری

پری برده، دیوان ورا سر برید

بگیرید هر یک که افسونگرید

به سویم بیارید تخت و کلاه

همان بسته آرید تسلیم شاه

چو لشکر شنیدند گفتار او

یکایک به میدان نهادند رو

برآمد خروشیدن مرد جنگ

زمین گشت بر چشم بدخواه تنگ

زمانه فرو شد به دریای نیل

ز بس گرد اسبان و از پای نیل

درخشیدن تیغ و گرز و سنان

هیاهوی گردان گردون عنان

زمین کوه شد کوه شد چون زمین

چو کوهی که باشد همه آهنین

قبلی «
بعدی »