فرامرز چون کرد آنجا درنگ
نویسنده ای خواند با فر وهنگ
بفرمود تا نامه ای دلپذیر
پر از پند و اندرز و با دار وگیر
نویسد به نزدیک آن نامور
زکارش دهد آگهی سربه سر
نویسنده چون کرد آهنگ نی
نخستین سرش را ببرید وپی
نی از سر بریدن سخنگوی گشت
به چوگانش اندر زمان گوی گشت
نخستین چه برکاغذ آمد قلم
زمشک سیه کرد بر وی رقم
به نام خداوند جان و جهان
نماینده آشکار و نهان
خداوند بهرام و ناهید ومهر
کزویست کین وکزویست مهر
جهاندار دارای چرخ وفلک
پرستش ورا از سما تا سمک
وزویست آرام وبیم وامید
وزویست پیدا سیاه وسفید
ازو باد برشاه ایران درود
کش از آفریدون بود تار و پود
بدان ای سرافراز جنگی طورگ
که ما را چنین گفت شاه بزرگ
که در مرز خرگاه ازین پیشتر
نبودست توران سپه را گذر
زگاه منوچهر یزدان پرست
که توران زشمشیر او گشت پست
نبودی کسی ار در این مرز، راه
زشاه و زگردان توران سپاه
کنون از چه سازند ترکان نشست
بدین مرز وبوم از چه آرند دست
چو خالی بدی بیشه از نره شیر
چرا روبه زین بیشه آمد دلیر
تو خرگاه را کن زترکان تهی
وگرنه نبینی تو روز بهی
برو بیشه از روبهان کن تهی
نخواهم که یابند روز بهی
کنون آمدم من به نزدیک شاه
بدین مرز با فیل و کوس و سپاه
که از شهر توران بدین بوم و بر
نمانم که باشد کسی را گذر
به ترکان کنم پاک خرگاه را
به خوبی نمودم به تو راه را
اگر مر تورا ره نماید خرد
بدانی زاندیشه نیکی زبد
که در عهد کیخسرو پاک رای
شما را نباشد بدین مرز پای
ترا آن به آید که گنج و سپاه
همان تخت و دیهیم وتاج وکلاه
بدین مرز بگذاری و بگذری
مبادا بدین بد تو کیفربری
زمن بشنو این پند پرترس و بیم
تو چندان بکش پا که باشد گلیم
گر از گفته من بپیچی تو سر
نمانم که باشد تنت را به سر
همان مرز خرگاه ویران کنم
ترا جایگه،کام شیران کنم
همه لشکرت جمله خورد و بزرگ
دهم مغز اوشان به شیر و به گرگ
بپیچد نامه چو گشت اسپری
جهانجوی با خشم و با داوری
بفرمود تا شیر مردی دلیر
کجا نام او بود کاهوی شیر
مرآن راه را تنگ بندد کمر
شود نزد آن مرد پرخاشخر
پسیجیده راه و به تیزی برفت
جهان دیده کاهو به خرگه تفت
چو نزدیکی مرز خرگه رسید
زگردان یکی پیشرو برگزید
بفرمود تا نزد آن مرزبان
رود خرم و شاد وروشن روان
بگوید که گردنکشی تیزویر
زنزد فرامرز با دار وگیر
به پیغام سوی تو آید همی
زمانی به ره بر نپاید همی
فرستاده مانند باد دمان
ویا همچو تیری که رست از کمان
بیامد چو نزدیک دریا رسید
سوی مرز خرگه یکی کوه دید
دژی بود بر رفته از قعر آب
به بالا کشیده سر اندر سحاب
که خور بر سرش پاسبانی نمود
زحل در برش دیده بانی نمود
چنان بود بر چرخ بر رفته تنگ
که رخسار مه را شخودی به سنگ
چنین گفت دانا خردمند گرد
که تور فریدون درو رنج برد
پر از کاخ و باغ و پرآب روان
درو مرد فرتوت گشتی جوان
سلاح و سپاه فراوان در او
ازو دشت توران پر از رنگ و بو
فرستاده آمد به پای حصار
از آن ره نشینان در خواست بار
چنین گفت کاهوی گردنفراز
زنزد فرامرز چون کردساز
ز رفتن مرا گفت رو پیشتر
وزیشان بگو حالیات و خبر
درون رفت گردی وبا او بگفت
سپهبد چو بشنید ازو در شگفت
بفرمود تا برگشادند راه
فرستاده آمد سوی بارگاه
زبان کرد چون تیر و دل چون کمان
بگفتا که کاهو بیامد دمان
چو بشنید جنگی طورگ دلیر
زگردان گزین کرد مردی چو شیر
که کاهوی یل را پذیره شود
برش با درفش و تبیره شود
محاور بدی نام آن نامدار
پذیره شدن را بیاراست کار
ابا چند مردی به کردار باد
خروشان و جوشان سوی مرد راد
به کشتی گذر کرد و آمد دوان
به نزدیک کاهوی روشن روان
چو کاهوی شیر اوژن او را بدید
محاور برابر صفی برکشید
دو مهتر رسیدند هردو به هم
بپرسید کاهوی از بیش وکم
وزآنجا برفتند نزد طورگ
رسانید پیغام گرد سترگ
درآن نامه بنهاد نزدیک او
نویسنده برخواند بشنید او
طورگ دلاور برآشفت و گفت
چرا داشت باید سخن در نهفت
فرامرز گر هست شمشیرزن
نه من کمترستم به نیروی و تن
نه شاه من از شاه او کمتر اس
گه کینه صدبار از او برتر است
دژ و لشکر و مرز و دریای آب
به گیتی کس این را نباید به خواب
که گوید که بگذار و زین دژ برو
که من بود خواهم سپهدار نو
چو بر خود ببیند جوان زور بیش
کند بیگمان تکیه بر زور خویش
نداند که پیل ارچه باشد دلیر
زبون تر بود او به چنگال شیر
به خود برنگیرم چنین نام وننگ
نه برگردم از وی به هنگام جنگ
سه روزش نگه داشت مهمان خویش
ابا سرفرازان و یاران خویش
به روز چهارم بدو گفت رو
به نزدیک آن نام بردار گو
بگویش که ای مرد بی هوش و رای
همانا که گوید چنین پاک رای
تو در کار تندی ندانی که من
برآورده ام سر به هر انجمن
نه آنم که گویی بر و بوم و راه
رهاکن برو سوی توران سپاه
برآرای کار و میاسای هیچ
که من رزم را کرد خواهم بسیچ
همانا تو را زندگانی نماند
نهانت ز ایران بدین مرز راند