چو یک چند نزدیک شاه جهان
ببود آن سرافراز روشن روان
سوی بازگشتن به هندوستان
همی زد به نزدیک سرداستان
به نوعی یکی عهد بنوشت شاه
زبهر فرامرز لشکر پناه
همه کشور سند و هندوستان
زقنوج کشمیر چون بوستان
همان منزل مرغ با مرز چین
بدو داد پیوسته شاه گزین
یکی تاج با طوق و با گوشوار
همان تخت فیروزه زرنگار
فرامرز را داد شاه جهان
بدو گفت کای گرد روشن روان
نگر تا نیاری به بیداد،دست
که دنیا نباشد سرای نشست
هرآن کس که باتو کند کارزار
برآور ز مرز و سپاهش دمار
دل زیردستان میازار هیچ
کزین پس ببینی بسی درد و پیچ
به هر جایگه یار درویش باش
به دهقان بیچاره چون خویش باش
چنان کن که هر جا که نامت برند
به نیکی به تن آفرین گسترند
زمین را ببوسید در پیشگاه
بدوگفت کای نامور پادشاه
زپیمان شاه جهان نگذرم
به هر جا که باشم کهین چاکرم
ده ودوهزار از دلیران گرد
گزین کرد شاه و مر او را سپرد
سپیده دمان برخروشید نای
دلاور نشست از بر بادپای
سوی هندوان تیز لشکر براند
بیامد به زابل دوهفته بماند
همی بود با او گو پیل تن
بسی پند دادش به هر انجمن
که در کار،هشیار باید بدن
نباید که دشمن کند تاختن
دگر نامور زال سام سوار
بدو گفت ای پهلو نامدار
به هر کار باموبدان گفت کن
پس آنگه بدان رای خود جفت کن
نباید که آسیب یابی ز دهر
همان خرمی بادت از دهر،بهر
و دیگر ز هر نیک و بد کایدت
فرستاده نزدیک ما بایدت
پذیرفت گفت نیا وپدر
زمین را ببوسید وآمد به در
وز آن جا به قنوج شد با سپاه
جهان گشته از دل،ورا نیکخواه
چوآمد،برآسود وخرم بزیست
به نخجیر و رامش همی کرد زیست