فرامرز نامه – بخش ۱۷۳ – رفتن فرامرز نزد کیخسرو

چو چندی برآسود پیش نیا

جوان سرافراز پر کیمیا

سوی شهر ایران بسیچید را

ابا گنج و باکوس وپیل و سپاه

هرآن چیزکو را در آن روزگار

به دست آمد از هرسویی بی شمار

زگنج و زاسبان واز تاج وتخت

بیاورد نزد شه نیک بخت

چوآمد به نزدیک ایران زمین

خبریافت زو شهریار گزین

کس آمد بگفت این بر پیلتن

که آمد فرامرز با انجمن

زشادی،دل پیل تن برتپید

همان گه بر شاه ایران دوید

شهنشاه فرمود تا مهتران

بزرگان ایران وکندآوران

چو گودرز وبهرام و گیو دلیر

ابا توس و گستهم وگرگین شیر

ابا پیل وکوس و درفش بنفش

همان نامداران زرینه کفش

به پیش اندرون پیلتن با سپاه

پذیره برفتند سه روزه به راه

چودیدار شد با پدر،شیرمرد

درفش پدر دید از تیره گرد

پیاده شد ونیم فرسنگ راه

بپیمود با لشکر نیک خواه

چوآمد بر پیلتن با سپاه

ستودش پدروار و بردش زراه

تهمتن چو روی فرامرز دید

همان نامداران با ارز دید

فرود آمد از رخش،بی خویشتن

زواره همیدون ابا انجمن

گرامی پسر را به بر درگرفت

زشادی،خروشیدن اندرگرفت

ببوسید رخسار پور جوان

زدیدار او گشت روشن روان

همان مهتران را که با او بدند

دلیر و ابا فر ونیرو بدند

به بر درگرفت وببوسیدشان

به چهره گرامی پسندیدشان

بزرگان ایران همه تن به تن

رسیدند زی بچه پیلتن

جوان را و دیگر بزرگانش را

سرافراز وگردان و شیرانش را

یکایک گرفتندشان درکنار

شده شاد از گردش روزگار

وزآنجا برفتند نزدیک شاه

فرامرز چون شد بر پیشگاه

شهنشاه برخاست از تخت زر

بیامد گرازان به نزدیک در

فرامرز را تنگ در برگرفت

چو بنشست پرسیدن اندرگرفت

چنین گفت خسرو در آن انجمن

که ای پهلوان زاده پیل تن

چرا دوری ازما گزیدی همی

زدیدار ما دل بریدی همی

ببوسید روی زمین،نامدار

بسی آفرین کرد بر شهریار

بدو گفت کای شهریار زمین

به هرجا که بودن به هند و به چین

شب وروز بر درگه کردگار

فزون خواستم دولت شهریار

زبخت شهنشاه نیکو گمان

گرفتم همه ملک هندوستان

اگر گویم از کار وکردارخود

زهر چیز کآمد برم نیک وبد

شگفتی بماند در آن شهریار

همین انجمن نامور نامدار

از آن پس بیاورد چیزی که بود

اگر گنج اگر تاج اگر گاه بود

زلعل و زیاقوت واز سیم وزر

زفیروزه وگونه گونه گهر

زاسپان و وزتیغ وبرگستوان

زدرع و زخفتان و گرزگران

زکافور و از عنبر و عود ومشک

زهرگونه دارو چه تر و چه خشک

کنیزان تاتاری وکشمری

غلامان چینی وهم بربری

زسنجاب و از قاقم و از سمور

بدین گونه آورده از راه دور

بیاورد چندان که شاه جهان

شگفتی در او ماند یکسر کهان

زبهر بزرگان ایران سپاه

بی اندازه بخشید آن رزمخواه

از آن پس شهنشه به رامش نشست

ابا نامداران خسرو پرست

نشاندش برخویشتن شهریار

همی کرد هرگونه ای خواستار

جوان دلاور،زبان برگشاد

همی کرد کردار هرگونه یاد

زهر چیز کو را به سر برگذشت

چه در کوه ودریا وهامون ودشت

دلاور همی گفت و شاه جهان

بزرگان ایران و فرخ مهان

شگفتی فرومانده از کار او

همان مردی و رای و کردار او

که زین سان جوانی بدین روزگار

که سالش زچل نگذرد روزگار

بدین سان بپیمود روی زمین

گهی بزم جسته گهی رزم وکین

به مردی،جهان زیر پا آورد

همی نام شاهی به جا آورد

به گیتی یکی داستان ماند ازو

که هر جاکه باشد یکی نامجوی

چونام فرامرز رستم برند

همه باده بر شادی او خورند

ازاین نامور،چشم بد دورباد

سرانجام وآغاز او سورباد

ازو زنده شد نام سام سوار

که رخشنده بادا بدو روزگار

قبلی «
بعدی »