چه بانو چنان دید شد سوی کوه
رسیدند تا پای کوه آن گروه
چه بانو چنان دید برداشت تیر
به ترکان زبر تیر بارید زیر
بهر تیر کافکند افتاد مرد
ز ترکان بیفکند هفتاد مرد
یکی دشت بودی پر از نره شیر
میان اندرش ماده شیر دلیر
سرانجام ترکان شدند از نشیب
سرافراز بانو چه دید آن نهیب
پیاده شد از باره بر شد به کوه
زریر جوان ماند اندر گروه
هنوز آن زمان سال او بود هشت
ببردند ترکان ز کوهش بدشت
گرفتند ره سوی ارجاسپ شاد
ببردند شه زاده را همچو باد
بفرمود ارجاسپ تا بچه شیر
به بردند زی حصن روئین زریر
بدر نیز شهزاده را بند کرد
بدین گونه ز ایران برآورد گرد
و زین روی بانو بحصنی رسید
تن بسته و خسته در دز کشید
سپهدار دز کرد او را نهان
بدان تا برد پیش شاه جهان
بدان قلعه هم پیر جاماسپ شد
بر بانوی شاه لهراسپ شد
چه بانوی شه دید جاماسپ را
بگفتا چه کردی تو لهراسپ را
دریغا از آن شاه آزادگان
که شد کشته در دست ترکان دمان
جگر گوشه ام را ببردند اسیر
چه بود آن که آمد از این چرخ پیر
همی گفت و می زد به زانوی دست
گهی دست و گه لب به دندان بخست
چنین گفت فرزانه بانوی را
مکن رنجه زین بیش زانوی را
به زانو مزن دست و رخ را مکن
که هست این ز کردار چرخ کهن
جهان را بسی هست از اینگونه یاد
مخور غم دلت را بدل دار شاد
که آخر ببینی تو لهراسب را
نبیره جهان جوی طهماسب را
مخور غم ز پور آن زریر سوار
که آخر به بینیش اندر کنار
سرانجام ایران ز لهراسپ است
گریزان از او شاه ارجاسپ است
ازآن رو چه بگریخت لهراسپ شاه
شب تیره از پیش ارجاسپ شاه
سه روز و سه شب راند مرکب چنین
ز بیم آن سرافراز شاه گزین
جهان جوی را بد گمان آن چنان
که باشد مر آن ره ره سیستان