داستان پیدایش شطرنج

شاهوی حکیم چنین تعریف می کند : در هند پادشاهی به نام جمهور برهندوان حکومت میکرد که از بست و کشمیر تا مرز چین همه فرمانبردار او بودند . او زنی هنرمند و هوشمند و فرزانه داشت که شبی پسری برایش بدنیا آورد . نام پسر را گونهادند . مدتی نگذشت و شاه بیمار شد و جان سپرد . مدتی به عزاداری پرداختند سپس عده ای از خردمندان و بزرگان جمع شدند تا کسی را به پادشاهی برگزینند و چون فرزند شاه هنوز کودک بود و توانایی اداره کشور را نداشت ، بزرگان به پادشاهی برادر خردمند و شایسته او که مای نام داشت و در شهر دنبر بود رای دادند و مای بر تخت نشست و با همسر برادرش ازدواج کرد و نتیجه این وصلت پسری بود که او را طلحند نام نهادند . وقتی طلحند دو ساله شد و گو هفت ساله گشت ، مای نیز درگذشت و مجلس عزا به پا شد و سپس خردمندان جمع شدند و رای به پادشاهی همسرش دادند و گفتند : تا زمانیکه دو فرزندت بزرگ شوند تو بر تخت پادشاهی بنشین و آموزگار آنان باش .

زن بر تخت نشست و فرزندانش را به دو موبد سپرد تا پرورش یابند و دانا و توانا شوند . هر زمان فرزندان نزد مادر می آمدند و می پرسیدند از ما دو نفر کدام شایسته تاج و تخت است ؟ مادر می گفت : تا ببینم هنرمندی و رای و پرهیز و دین کدامتان بهتر است . اما وقتی هرکدام تنهایی نزدش می رفتند مادر می گفت که این تاج و تخت از آن توست تا دلشان را شاد کند . بالاخره رشک به جان هردو افتاد و در پی تاج و تخت به جان هم افتادند و شهر و لشکر دوپاره شد و جنگ درگرفت .

خردمند گوید که در یک سرای – چو فرمان دو گردد نماند بجای

روزی دو شاه جوان بدون لشکر در برابر هم قرار داشتند و زبان به سخن گشودند . گو پهلوان گفت : ای برادر این کارها را مکن . آیا نشنیدی زمان پادشاهی جمهور ، مای چون بنده ای فرمانبردار بود و چون من کودک بودم مای پادشاه شد ؟ اکنون بیا تا سخن بزرگان را بشنویم هم من از تو بزرگترم و هم پدرم از پدرت بزرگتر بود . تخت شاهی مجوی و کشور را به باد نده . طلحند گفت : من این تاج و تخت را از پدرم به ارث بردم اگر تخت میخواهی بجنگ . طلحند خفتان پوشید و آماده نبرد شد و گو نیز خفتان بیاورد و بر روح پدرش درود فرستاد . دو شاه بر پشت فیلان نشستند و از دو سو لشکر کشیدند و جنگ شدیدی درگرفت . گو سخنگویی را نزد طلحند فرستاد تا او را نصیحت کند و بگوید که به بیداد با برادرت نجنگ که هر خونی ریخته شود به گردنت میماند . مگذار که هند ویران شود . بیا آشتی کنیم و از این مرز تا چین را به تو می سپارم و تو تاج سر من خواهی بود .

مکن ای برادر به بیداد رای – که بیداد را نیست با داد پای

طلحند به فرستاده پاسخ داد : بهانه جویی مکن . تو نه برادر و نه دوست منی . تو پیش یزدان گناهکاری .هر خونی که ریخته شود مایه نفرین تو و آفرین من است . دیگر اینکه گفتی مرز را به من می بخشی اینها همه از آن من است . من تو را شکست میدهم و در جلوی سپاهت سر از تنت جدا می کنم . فرستاده سخنان طلحند را به گو یادآور شد . گو غمگین شد و از موبد فرزانه چاره خواست . موبد فرزانه گفت: اگر از من می پرسی میگویم که با برادرت نجنگ و فرستاده ای چرب زبان نزد او بفرست و همه گنج خود را به او ببخش و تاج و انگشتری را برای خود نگهدار . من به گردش آسمان و ستارگان نگاه کردم و دیدم که بزودی زمان او سرمی آید پس بر او سخت مگیر .گو دوباره فرستاده ای خوش سخن نزد برادر فرستاد تا او را نصیحت کند و قول دینار و گوهر و درم و گنج به او بدهد .

اگر پند من یک به یک نشنوی – بفرجام کارت پشیمان شوی

ولی طلحند سخنان او را نپذیرفت .

چگونه دهی گنج و شاهی به من – تو خود کیستی زین بزرگ انجمن

آماده جنگ شو. سخنان طلحند را برای گو آوردند . وقتی خورشید زد سپاهیان در برابر هم صف آرایی کردند . دو شاه در قلبگاه سپاه خویش و وزرایشان در کنارشان بودند . گو سپرد که درفش به پا دارند و تیغها را برکشند ولی پیادگان حرکت نکنند تا ببینیم طلحند چگونه با سپاهش عمل خواهد کرد اگر سپاه پیروز شد دیگر به خاطر مال و خواسته خون نریزند . اگر نامداری به قلبگاه رفت و طلحند را یافت نباید به او گزندی برساند . خروش از لشکر برخاست که : ما گوش به فرمان تو هستیم .

 

از آن سو طلحند به سپاهیان گفت : تیغ برکشید و دشمنان را بکشید . اگر به گو دست یافتید گزندی به او نرسانید و دست بسته او را نزد من بیاورید . جنگ سختی درگرفت که تا شب ادامه داشت . در آن هنگام گو خروشید که هرکس از جنگ پشیمان شد با او کاری نداشته باشید .بسیاری امان خواستند و بدینسان طلحند تنها ماند . گو او را آواز داد که برادر به درگاه خود برو و جنگ را کنار بگذار . من هم کاری به کار تو ندارم . طلحند که آبرویش را در خطر می دید در گنج گشود و دوباره سپاهیانی از هر سو دورش را گرفتند و دوباره به برادرش پیام داد که آماده نبرد شو . وقتی گو پیام برادر شنید دیگر دل از مهر برادر برگرفت و به موبد فرزانه گفت: می بینی ؟ موبد گفت : او تا هلاک نشود دست بردار نیست . تو با او درشتی مکن و اگر جنگید تو هم بجنگ .

همه کوشش او به کار بدیست – چه سازد که آن بخشش ایزدیست

باز هم گو پیکی فرستاد و او را نصیحت کرد که آشتی کنند و سپس گفت : رای من بر مداراست اما اگر نشنیدی باید سپاه را سوی دریا ببریم و با کنده چوب راه را بر جنگجویان ببندیم . از ما هرکه در جنگ پیروز شد دیگر خون نریزیم .پیک سخنان گو را برای طلحند برد . طلحند با بزرگانش چنین گفت که : هرکس مرا همراهی کند شهرهایی را به آنها می بخشم . بزرگان سرتعظیم فرود آوردند .دو سپاه به سوی دریا رفتند و اطرافشان کنده ساختند و صف کشیدند و دو شاه سوار بر پیل در قلب لشکریانشان نشستند و جنگ آغاز گشت . از زد و خورد نیزه و درفش زمین سیاه گشت و آسمان بنفش شد و اطراف سپاهیان چون آبنوس سیاه شده بود . همه دشت از مغز و جگر و دل انباشته شده بود و نعل اسبان به خون آلوده بود . موجی برخاست و به سوی طلحند آمد و او راه گریزی نداشت و بدینسان مرد و هندوستان را به گو سپرد . برای گو خبر مرگ طلحند را آوردند ، گو گریان شد و پیاده به سوی طلحند رفت و سراپای او را برانداز کرد و نشست و سوگواری کرد . موبد فرزانه به گو گفت : از زاری چه سود ؟

این تقدیر بود . سپاس خدای را که طلحند به دست تو کشته نشد . سپاهیان همه چشم به تو دارند مبادا تو را گریان ببینند و آبرویت برود . شاه همه را امان داد سپس تابوتی از عاج که با زر و فیروزه و ساج زینت شده بود ، آماده کرد و رویش را با پرند چینی پوشاند و جسد برادر را در آن قرار داد و به سوی منزل روان شد. وقتی مادرشان آگاه شد جامه درید و رخ خراشید و سر به دیوار کوبید و آتشی برافروخت تا به آیین هندوان خود را بسوزاند . گو مادر را در بر گرفت و گفت : ای مادر مهربان گوش کن ، من بی گناهم و او را نکشتم . این تقدیر بد او بود. مادر بانگ زد : ای بد سرشت برادرت را از پی تاج و تخت کشتی . گو پاسخ داد : بر من بدگمان مشو و صبرکن تا من چگونگی جنگ را برایت توضیح دهم اگر قانع نشدی خودم را میسوزانم . مادر پذیرفت.

گو پریشان به ایوان خویش رفت و با موبد فرزانه مشورت کرد تا بیندیشد چه کنند . موبد گفت : باید به دنبال نامدار هوشمندی باشیم تا چاره کار ما کند . شاه سواران را به هر سو فرستاد تا بزرگان را جمع کنند و سپس با آنها به مشاوره نشست و صحنه جنگ را برای آنها بازگو کرد . دو مرد گرانمایه تخته ای آوردند و صد خانه بر آن کشیدند و دو لشکر از عاج و ساج ( سفید و سیاه ) تراشیدند که شامل دو شاه تاجدار و سواران و وزیر و اسبان و پیلان بود . شاه را در قلب سپاه قرار داد و در کنارش وزیر فرزانه و دو طرف آنها دو فیل و کنار آنها دو شتر و در کنار شترها دو اسب و در کنارشان دو مرد پرخاشجوی و دو رخ در کنارشان قرار داشت و پیاده ها در جلوی آنها بودند . فیل و اسب و شتر همه سه خانه میرفتند و رخ به هر سو میرفت . شاه از خانه خود دور شد و در تنگنا قرار گرفت و راهها را بر او بستند و شاه مات شد. مادر به بازی نگاه میکرد و دلش از درد طلحند پرخون بود و اشک می ریخت و شطرنج داروی دردش بود .

متن این بخش از کتاب ” داستان های شاهنامه فردوسی ” می باشد ، نویسنده این کتاب سرکار خانم فریناز جلالی هستند. همچنین راوی این بخش سرکار خانم فریما قباد هستند .

قبلی «
بعدی »