داستان رزم خاقان با غاتفر سالار هیتالیان

گویند از میان نامداران و ثروتمندان و افراد جنگجو و با نژاد به جز کسری فقط خاقان چین بدین پایه و مقام بود . خاقان چین وقتی به پادشاهی چین رسید رای به دوستی با کسری داد پس کاروانی از هدایا تهیه کرد و از اسبان رومی تا دیبای چین گرفته تا تخت و تاج و شمشیر و جواهرات و هرچیز منحصر بفردی که در چین بود و صدهزار دینار چین و ده شتر گنجینه را به همراه مرد خردمند و خوش صحبتی همراه کرد و نامه ای نوشته بر حریر به او داد تا به نوشیروان دهد . راه کاروان از هیتال می گذشت . وقتی سالار هیتالیان از ماجرا آگاه شد با بزرگان جلسه ای گذاشت و گفت : اگر شاه ایران و خاقان چین دست دوستی با هم دهند به ضرر ماست . ما باید به کاروان حمله کنیم و فرستاده را بکشیم پس لشکری بیاراست و به کاروان حمله کردند و فرستاده را سر بریدند .

یکی از چینیها فرار کرد و خبر به خاقان چین داد. خاقان عصبانی شد و سپاهی از جنگجویان و نوادگان ارجاسپ و افراسیاب بیاراست و به سوی شهر گلزاریون رفتند . وقتی خبر به هیتالیان رسید برآشفتند و آنها هم سپاهی عظیم آماده نبرد کردند و جنگی در بخارا درگرفت . یک هفته گذشت و همه جا توده ای از کشته های جنگ افتاده بود تا بالاخره در روز هشتم هیتالیان شکست خوردند و تا سالیان سال می گفتند که چنین جنگ طولانی ندیده بودند . هیتالیان فرار کردند و به سوی ایران رفتند تا شاید که غاتفربه خدمت کسری کمر نهد و او شهر هیتال را به آنها بازپس دهد .

هیتالیان شخصی به نام فغانیش را به شاهی برگزیدند . خبر به نوشیروان رسید و با بزرگان مشورت کرد و گفت : بعید نیست که خاقان پس از این پیروزی عزم ایران کند پس ما نیز برای نبرد آماده شویم ، هرچند که بزرگان راضی به جنگ نبودند اما شاه عزم جنگ داشت پس به سران همه کشورها از جمله خاقان چین و فغانیش نامه نوشت و خبر داد که قصد جنگ دارد . پس لشکر بزرگی از مدائن به گرگان به راه انداخت . خاقان در سغد بود که خبر رسید نوشیروان به گرگان رسیده ، برآشفت و گفت :سپاهی به ایران میکشم و همه خاک ایران را به چین ملحق می کنم و اثری از تاج و تخت شاه ایران نمیگذارم .

موبد خردمندی به خاقان گفت : با شاه ایران نجنگ که پادشاهی و سپاه خود را به باد خواهی داد . او شاهی با فر و جاه است که هند و روم خراجگزار او هستند . وقتی خاقان سخنان موبد را شنید نامه ای سرگشاده و پر از ستایش به نوشیروان نوشت و با هدایای فراوان توسط ده پیک به سوی شاه ایران فرستاد . فرستاده ها به نزد نوشیروان رفتند و با تعظیم و تکریم او پیغام خاقان را دادند. نامه به زبان چینی بر حریر نوشته شده بود و در کمال تعجب شاه خود نامه را قرائت کرد . ابتدا ستایش خداوند بود و از گنج و سپاه و بزرگی خاقان سخن گفت و سوم اینکه فغفور چین دخترش را برای او فرستاده بود و سپس اینکه سپاهیانش به فرمان او هستند و تعریف کرد که هدایایی برای شاه ایران میفرستاد که هیتالیان جلوی آن را گرفتند و غارت نمودند و بدینسان مجبور شد برای بازپس گیری آن هدایا از غاتفر به آنها حمله کند و از تمایلش به دوستی با شهریار گفته بود .

پادشاه پس از خواندن نامه ، فرستادگان را مورد ملاطفت قرار داد و آنها یک ماه در بزم و شکار در کنار او بودند . روزی در بارگاه همه سپاهیان را جمع کرد از مرزبان گرفته تا بلوچ و گیلانی و سرداران هند و روم و غیره . روی زمین جایی باقی نمانده بود و به چینی ها نشان داد که پادشاهیش از آسمان تا دریا و از سواره و پیاده و از هر کشوری و هر نامداری در خدمت او هستند . فرستادگان از دیدن آن عظمت شگفت زده شدند و شاه نیز با کلاهخود و زرهی با شکوه سوار بر اسب خودنمایی میکرد تا هر کسی با دیدن عظمت او نزد شاه خود برود و بگوید که جهان شاهی چون نوشیروان ندیده است سپس شاه به دبیرش گفت که به زبان پهلوی نامه ای به خاقان بنویسد . ابتدای نامه ستایش پروردگار و عظمت حق تعالی بود و سپس نوشت : اول آنکه هیتالیان راه را بر کاروان تو بستند و تو هم با آنها نبرد کردی و پیروز شدی . دوم از گنج و سپاه و نیروی فغفور و تخت و تاج گفته بودی .

کسی کز بزرگی زند داستان – نباشد خردمند همداستان

تو بزرگی تخت و تاج ندیده ای و باید بدانی چنین حرفهایی را باید به کسی گفت که گنج و لشکر و مرز و بوم ندیده باشد . همه بزرگان جهان مرا دیده اند و یا بزرگی مرا شنیده اند . سراسر جهان از آن من است . سوم اینکه دوستی و پیوند ما را خواستی اگر تو صلح بخواهی من هم عزم جنگ نخواهم داشت . جهان آفرین یار تو باد و تاج و تختت سرافراز باد . مهر شاه را بر نامه نهادند و به رسم شاهان با خلعت به فرستادگان داد و هر سخنی هم که در دل داشت به آنها گفت .

فرستادگان به خوشی از نزد شاه به نزد خاقان رفتند و همه چیز را برای او تعریف نمودند و از هوش و دانش و قد و بالا و عظمت سپاه و تاج و تخت و گنجش گفتند .

هر آنکس که سیر آید از روزگار – شود تیز و با او کند کارزار

وقتی سخنان فرستادگان را خاقان شنید رنگ از رخش پرید و با مشاوران مذاکره کرد و سپس گفت بهتر است با شاه فامیل شویم پس یکی از دختران را به شاه ایران میدهم و فکرم راحت میشود.

چو پیوند سازیم با او به خون – نباشد کس او را به بد رهنمون

همه سخنان شاه را تایید کردند و بر او آفرین گفتند پس شاه سه سخنور شایسته را برگزید و به همراه گنج و مال فراوان و نامه ای نوشته بر حریر با ستایش یزدان و درود بر شاه ایران و اینکه فرستادگان از عظمت و سرافرازی شما به من گفتند و من آرزو کردم زیر سایه حمایت شما باشم پس اگر شما بپسندید دخترم را به شما میدهم تا مرز ایران و چین جدا نباشد. وقتی شاه نامه خاقان را خواند خوشحال شد پس نامه ای به خاقان نوشت و پس از ستایش خداوند گفت : فرد شایسته ای را میفرستم تا شبستان خاقان را بنگرد و دختری شایسته از نژاد کیان را برایم برگزیند .

همیشه ترا جان پر از شرم باد – دلت شاد و پشتت به ما گرم باد

پس به نامه مهر زدند و به مشک آغشتند و با خلعتی به همراه پیری خردمند که نامش مهران ستاد بود و صدهزار نامور نزد خاقان فرستاد و به مهران ستاد سفارش کرد : با عقل و درایت و چرب زبانی سخن بگو و سپس شبستان خاقان را خوب و دقیق ببین و فریب ظاهر و آرایش چهره را مخور. دقت کن که دختری را انتخاب کنی که مادرش خدمتکار نباشد . گرچه پدرش خاقان است ولی باید دختری با شرم و حیا که مادرش از نژاد خاقان باشد بیابی . خاقان سپاهی را به استقبال مهران ستاد فرستاد . بدینسان به نزد خاقان رفت و سخنان نوشیروان را به او متذکر شد . خاقان با همسرش مشورت کرد که تاج دخترانم را که خواستگاران زیادی از بزرگان داشت را به انوشیروان نمیدهم و یکی از چهار خدمتکار همراهش را به شاه خواهم داد . ملکه هم موافقت نمود .

صبح روز بعد خاقان نامه شاه را خواند و خندید و کلید شبستان را به مهران ستاد داد تا دختری را برگزیند . در شبستان پنج پریچهره با تاج و جواهرات فراوان نشسته بودند مگر دختری که نه تاج داشت و نه جواهری و هیچ آرایشی هم نداشت . مهران ستاد پی به نیرنگ خاقان و همسرش برد و گفت : من آن دختر ساده را میخواهم . خاتون گفت او کودکی نارسیده است اما مهران ستاد گفت : اگر موافق نیستید برگردم . خاتون همه چیز را برای خاقان تعریف نمود و خاقان ستاره شناسان را فراخواند و آنها گفتند که : دل بد مکن زیراکه این پیوند نتیجه خوبی دارد و از پیوند دختر خاقان با شاه ایران شهریاری نکوروی و مایه افتخار بزرگان چین بوجود خواهد آمد . خاقان و خاتون شاد شدند و به پیوند آنها رضایت دادند . خاقان دخترش را با هدایا و جواهرات فراوان و چندین خدمتکار به همراه نامه ای پر از مدح و منقبت با مهران ستاد نزد شاه ایران فرستاد .

در ایران هم استقبال شایانی از عروس شد و همه جا آذین بندی شد و بر سر عروس درم و مشک و عنبر می ریختند و صدای چنگ و رباب همه جا را فراگرفت و شاه پس از دیدن دختر خاقان بسیار شاد و راضی بود و خدا را شکر کرد . قیصر روم هم تحف و هدایای فراوانی برای شاه فرستاد و گفت که از این پس خراج بیشتری خواهد پرداخت . یک روز نوشیروان بزرگان را بار داد و در آن مجلس بوذرجمهر به پند وی پرداخت و از گفتار و کردار نیک سخن گفت و نصایح فراوانی به کسری کرد .

روزی به شاه خبر رسید که فرستاده ای از طرف شاه هند با فیل و سواران سندی و هزار شتر بار آمده است و عزم دیدار شاه ایران را دارد . وقتی فرستاده به نزد شاه رسید پس از نیایش جهان آفرین و کرنش به شاه هدایایی چون فیل و چتر هندی جواهرنشان و مشک و عنبر و عود و جواهراتی از سیم و زر گرفته تا یاقوت و الماس و تیغ هندی و پرند و هرچه در قنوج و مای بود را تقدیم شاه کرد . سپس نامه ای بر پرند از طرف رای هند به شاه ایران داد. در نامه نوشته بود : تا فلک به پاست تو نیز پابرجا باشی . بازی شطرنج را همراه نامه فرستادم هرکدام از بزرگان دربار شما بتواند نام مهره ها و نوع حرکتشان را بدانند و بازی کنند ، من هر خراجی که بگویی میدهم ولی اگر نامدارانت نتوانند از این بازی سردرآورند دیگر نباید از ما خراج بخواهی .

 

شاه یک هفته زمان خواست و سپس موبدان را فراخواند اما هیچکدام از راز شطرنج آگاه نشدند تا اینکه بوذرجمهر بعد از یک روز و یک شب بالاخره به راز بازی پی برد . پادشاه شاد شد و فرستاده رای را فراخواند و گفت : صفحه شطرنج رزمگاهی است که در قلب آن شاه قرار دارد و چپ و راستش سپاهیان قرار گرفته اند . وزیر در کنار شاه و در ردیف جلو سربازان قرار داشتند و پیلان جنگی در دو سو و در کنار آنها اسبان جنگی قرار دارد و در کنارشان دو رخ بودند . وقتی بوذرجمهر بازی را انجام داد ، فرستاده رای غمگین و شگفت زده شد که کسی که تاکنون شطرنج ندیده و نه شنیده چگونه پی به رسم و راه این بازی برده است . پادشاه از بوذرجمهر شاد شد و جامی پر از گوهر شاهوار و کیسه ای پر از دینار و اسب و زین به او پاداش داد .

مدتی بعد بوذرجمهر در خلوت خود به اندیشه پرداخت و تصمیم گرفت در برابر شطرنج هندیان بازی جدیدی اختراع کند و چنین بود که تخته نرد را اختراع کرد . ابتدا دو مهره از عاج ساخت و بر آن نقطه هایی از ساج نهاد . زمین بازی را چون رزمگاهی شبیه شطرنج ساخت که در دو طرف نیروهایی برای کارزار صف کشیده بودند و دو لشکر به هشت گروه تقسیم شده بودند (چهار گروه برای هر لشکر ) و زمین به چهار قسمت شد و تاس در حکم فرمان دو شاه نظیر هم بودند که با دستور دو شاه ( انداختن تاسها ) دو سپاه حرکت میکردند و هر کسی که دو مهره را بیندازد طرف مقابل از هر دو مهره شکست میخورد و بدینسان نرد را ساخت و نزد شاه برد و طرز کار آن را به شاه یاد داد و از شاه خواست تا ساروانی از دوهزار شتر با گنج و گوهر فراوان مهیا کند و سپس نامه به رای هند بنویسد و در آن پس از ستایش یزدان بگوید که پیام شما رسید و ما به راز شطرنج پی بردیم و اکنون بوذرجمهر حاوی پیام ماست به همراه بازی نرد تا شما نام و راه و روش آن را برای ما بگویید و اگر توانستید بار شتران از آن شما باد و اگر نتوانستید به تعداد این شتران باید شتر و بار اضافه کنید و بفرستید .

کسری هم پذیرفت و نامه را نوشت . وقتی بوذرجمهر به هند رسید و پیغام شاه را تقدیم کرد رای ترسید و هفت روز زمان خواست و ناموران کشور را فراخواند تا به راز بازی نرد پی ببرند اما کسی نتوانست پرده از راز نرد بگشاید . روز نهم بوذرجمهر نزد رای آمد و گفت : بیش از این نمیتواند درنگ کند چون شاه منتظر جواب است . چون بزرگان به نادانی خود اقرار کردند بوذرجمهر راز نرد را به آنها گفت و به سؤالاتشان پاسخ داد . پس رای هند دوهزار شتر و بار هم ضمیمه کرد و شهادت داد که شاهی جز نوشیروان نیست و خردمندتر از وزیر او هم در جهان یافت نمیشود و باج سال بعد را هم پیشتر فرستاد . وقتی بوذرجمهر با نامه رای بازگشت کسری شاد شد و جشن گرفتند و یزدان را سپاس گفتند .

متن این بخش از کتاب ” داستان های شاهنامه فردوسی ” می باشد ، نویسنده این کتاب سرکار خانم فریناز جلالی هستند. همچنین راوی این بخش سرکار خانم فریما قباد هستند .

قبلی «
بعدی »