همی خواست تا لشکری گشن زوش
سوی چین فرستد به پیگار کوش
نبودند بر در بسی سروران
دلیران جنگی و گندآوران
کزان پیش بودند هر سروری
سوی دشمنی رفته با لشکری
سپهدار قارن شده سوی روم
سپاهی کشیده بر آن مرز و بوم
نریمان و گرشاسب بر هندوان
سپاهی کشیده چو پیل دمان
همه هند خون بود و تاراج بود
که گرشاسب را رزم مهراج بود
چنان آمد از رای خسرو پدید
که نستوه شیروی را برگزید
بدو گفت بگزین ز لشکر سوار
دلیران و گندآوران سی هزار
به روزی دل هر کسی شاد کن
یلان را ز گنج من آباد کن
یکی راه برکش سوی مرز چین
که دادم سراسر تو را آن زمین
چو آن جا رسیدی به مردی بکوش
مگر دست یابی بر آن دیو زوش
به بندش فرستی بدین بارگاه
ببینم یکی روی آن پر گناه
سپه را نگهدار از آن پر گزند
نگر تا نگردی به دستش نژند
که پر چاره دیوی ست نیرنگ ساز
گه کینه گردنکش و جنگ ساز
به نستوه دادند منشور چین
نهاد از برش مهر زرّین نگین
یکی خلعتش داد در خورد شاه
ز شمشیر و اسب و قبا و کلاه