یکی گفت اگر در صف کارزار
سوی من شتابی به هنگام کار
چنانت بکوبم به گرز گران
که مسمار کوبند آهنگران
یکی گفت گر آیی به کین سوی من
ببینی تو خود زور و بازوی من
چنانت ببندم به خم کمند
که گیسوی خوبان و دل مستمند
دلیران در آن بزم،همچون پلنگ
ابا یکدگرشان به کین بود جنگ
چوشد گفتگوهای مردم دراز
شدند از دلیران به هم جنگ ساز
نخستین به چوب ولگد بود جنگ
وزان پس به شمشیر وتیر خدنگ
شد آن بزمگه همچو میدان رزم
برآشفت شه چون چنین دید بزم
بغرید کاوس همچون پلنگ
برآشفت با نامداران جنگ
به زرین عمود آن سرافراز شاه
وزان بارگه کرد بیرون سپاه
یکی همچو گل سینه اش کرد چاک
یکی لاله سان غرق در خون و خاک
یکی سرخ گشته به خون چون انار
یک از بیم لرزان چو بید از چنار
یکی رویش از خون دل سرخ بود
که در سینه از خون به ناخن شخود
یکی سر شکسته یکی پا ودست
یکی تن برهنه یکی چوب دست
نهادند برفرق هم مشت را
شکستند در مشت انگشت را
بیا تا ببینی زشراب شراب
کند بیگمان خانمان ها خراب
بپرهیز کین آب آتش نهاد
بسی خانمان برآتش نهاد
بیندیش از آشوب شرب مدام
که باشد خرابی سرانجام خام
کباب و شراب ار نداری مشور
که فرجام این هر دو تلخست و شور
مخور می که میخواره فرجام کار
به تلخی گذارد همین روزگار