زواره کمر بند را تنگ کرد
برآشفت و آهنگ آن جنگ کرد
کشیدند صف در برابر سپاه
شد از گرد خورشید تابان سیاه
ز پیش صف ارهنگ آمد چو باد
میان سپه در چه کوهی ستاد
بزد نعره کای زابلی برگرای
یکی بور سرکش به میدان درآی
زواره برون راند چو شیر زوش
خروشان چه از باد دریا بجوش
گران گرزه گاو پیکر بدست
سر راه برگرد ارهنگ بست
چو ره بست بر دیو واژون دلیر
چنین گفت آن شیر نخجیرگیر
که ای بخت برکشته تیره روز
سپاه آری از کین سوی فیروز
ندانی که این جای شیران بود
گذرگاه شیران و فیلان بود
زدانا شنیدم من این داستان
که می گفت از گفته راستان
که بر شیر چون مرگ رای آورد
گذر سوی نر اژدها(ی) آورد
زمان چون رسد کور را بی درنگ
به پای خود آید به نزد پلنگ
چنان باز گردی از این رزمگاه
که بر تو بگریند خورشید و ماه
چنین پاسخ ارهنگ واژونه داد
که ای گرد بر گوی نام و نژاد
که اکنون سرت را بگرز گران
بکویم دراین رزمگاه سران
زواره مرا گفت گرد است نام
سپهبد جهاندیده دستان سام
برادر منم رستم زال را
که برداشت از کین چه کوپال را
گریزان از او رفت افراسیاب
خلیده روان و دو دیده پر آب
بگفت این یازید و چون شیر چنگ
برآورد آن گرزه گاو رنگ
چو ارهنگ دیدش چه شیر عرین
بزد دست برگرزه گرز کین
نخستین زواره بدان اهرمن
درآمد فرو کوفت گرز کشن
ز گرز زواره نیامد ستوه
که بد باد آن گرز و ارهنگ کوه
کجا جنبد از باد کوه کشن
که جنبد ز گرزی چنان اهرمن
چه زآنگونه گرزی به ارهنگ زد
روان دیو بر گرز کین چنگ زد
برانگیخت از جای باره چو باد
درآمد به تنگ زواره چو باد
چه آن حمله ازکینه ارهنگ برد
زواره سپر بر سر چنگ برد
بشد راست برباره آن اهرمن
رسید و فرو کوفت گرز کشن
سپر با سرو ترک در هم شکست
ولیکن زواره نگردید پست
دژم پهلوان از چنان ضرب گشت
برآمد غونای از آن پهن دشت
زواره بزد دست و برداشت تیغ
درآمد به ارهنگ غران چه میغ
چه تیغش نگه کرد ارهنگ زود
به شمشیر از کینه زد چنگ زود
دو پر دل دو شمشیر الماس رنگ
کشیدند و جستند از تیغ چنگ
بزد بر سر باره دیو تیغ
ز باره نگون شد چه از کوه میغ
چه ارهنگ از آنگونه افتاد پست
بجست و ببازید از کینه دست
دو پای ستور دلاور گرفت
کشید و نگون شد زواره شگفت
چه از زیرش آن اسب بیرون کشید
بزد چنگ بر یکدگر بردردید
وز آن پس میان زواره دلیر
به نیروی بگرفت ارهنگ شیر
بزد بر زمین و دو دستش ببست
ببردش به لشکرگه و برنشست
چو زابل گروه آن بدیدند تیغ
کشیدند یک سر به کردار میغ
چه دریای جوشان خروشان شدند
بیگره به آن دیو واژون زدند
برآورد ارهنگ شمشیر را
به شمشیر بستد دل شیر را
سپاهش همه تیغ کین آختند
بیکره به میدان کین تاختند
برآمد چکاچاک شمشیر مرد
زمین گل ز خون کشت در زیر مرد
کمند دلیران گلوگیر شد
کمان گوشه گیر و روان تیر شد
بپرید مرغ روان از قفس
گره شد نفس در گلوی جرس
زبس کشته در دشت افتاده پست
گریزنده را راه رفتار بست
شفق برگریبان گردون گرفت
که دامان گردون دون خون گرفت
ستمکاره ارهنگ مانند دیو
که در گله افتد چه شیر سترک
بدان لشکر زابل افتاده بود
بدیشان ز کین گرز بنهاده بود
زنعل ستورش زمین گشت چاک
شد انباشته چشمه خور ز خاک
چو زابل چنان دید بنمود پشت
. . .
گریزان سوی سیستان آمدند
. . .
به شهراندرون ریخت یکسر سپاه
. . .
چو زین آگهی یافت فرخنده زال
برآورد کوپال نیوم به یال
بفرمود تا در ببستند زود
خروش یلان شد به چرخ کبود
فکندند در کنده شهر آب
کسی را نبد رای آرام و خواب
چو نزدیک شهر آمد ارهنگ تنگ
فرود آمد آهیخت از جنگ چنگ
بزد خیمه در دامن سیستان
گرفتند آن شهر را در میان
چو این پیک آهو تک خاوری
برون شد ازین حصن نیلوفری
شب تیره پیدا نهان روز شد
حصار فلک انجم افروز شد
بفرمود ارهنگ دیو نژند
زواره ببردند در زیر بند
شب تیره نزدیک ارجاسب شاه
که در بلخ بنشسته بد با سپاه
وزین رو سپهدار فیروز چنگ
همه شهرآراست اسباب جنگ
سپردند مر برجها را حصار
بگردان گردن کش نامدار
ز هربرج آواز بیدار باش
بگردون همی شد که بیدار باش