همان دم پریدخت فغفور چین
به زاری و افغان غزل گفت بین
که آیا مه مهربانم کجاست
دلآرام و آرام جانم کجاست
کجا سام نیرم شه نیمروز
که امشب شبم را کند همچو روز
کجا آن جهان دید? شیر مرد
که از ژند جادو برآورده گرد
چه بودی که این لحظه اینجا بدی
فروزنده مجلس ما بدی
چو شمع آمدی در شبستان ما
برافروختی قصر و ایوان ما
درین شب جمالش بدی روزیم
برافروختی بخت فیروزیم
ز دیدار او شادمان گشتمی
به مجلس به یک جای ننشستمی
روان سام بشنید آن را به گوش
دل آتشینش درآمد به جوش
برافراخت از سقف خرگاه سر
ز روزن فرو کرد چون ماه سر
به خنده در از لعل شیرین نمود
درافشان لب از عقد پروین گشود
که اینک جگر خستهای بر درست
به خدمت درآید اگر درخورست
گدائی به درگاه شاه آمدست
نهانی به خرگاه ماه آمدست
بفرما که ما را چه فرمان دهی
که دایم ترا بخت باشد بهی
به چشم معین برین بنده بین
مرانم ز در ای مه نازنین
پریدخت بوی دلارام یافت
دل خستهاش در برآرام یافت
مهی دید چون خور به بام آمده
غزل خوان غزالی به دام آمده
ولیکن ز سر رفت هوش و توان
چو بشنید گفتار آن پهلوان
چو با هوش آمد بگفتا شها
چه داری بدین خسته بینوا
که بی روی فرخندهات خستهام
چو هاله به روی تو دل بستهام
جمال تو شمع شبافروز من
وصال تو سرمایه روز من
منور دو چشم من از روی تو
معطر دماغ من از بوی تو
گل روی تو مایه شادیم
نشستت ز غم دارد آزادیم
لب و حرف تو به ز شهد و شکر
توئی شربت سرو سوخته جگر
پس آنگه پرینوش را گفت خیز
برو آب بر آتش فتنه ریز
چو خورشید رخشان به برجش درآر
چو لعل بدخشان به درجش درآر
بود کآفتابم درآید ز بام
خرامان تذروم درافتد به دام
سمنبر پرینوش حورینژاد
درآمد به بام شبستان چو باد
به ایوان درآورد جمشید را
به جان مشتری گشت خورشید را
روان مهروارش به بر درگرفت
سبک چون دلش تنگ در برگرفت
به سیب زنخ اندر آورد دست
دل خسته در زلف مشکین ببست
گره برگشود از قمرسا شبش
برآورد شور از شکر لب لبش
سر درج لولوش را برگرفت
دو مرجانش در لولو تر گرفت
ز گلبرگ، ریحانش را میکشید
ز یاقوت، مرجانش را میچشید
لب چون شکر در دهانش نهاد
چو خضر و آب حیاتش بداد
شکر بر طبر زد که پیوسته شد
ز شیرینی آن هر دو لب خسته شد
در آن بزم هر کس که بنشسته بود
بدیدند لبها که چسبیده بود
دو سیمینه ساعد هم آغوش بود
دهانشان مگر چشمه نوش باد
خوشا وصل جانان که دایم بود
به امید دل هر دو قایم بود
زمانی ببودند با یکدگر
لب اندر لب و سینه بر سینه بر
پرینوش بر خدمت پهلوان
ستاده به پا چون پرستشگران
ز شادی به ساقیگری دست برد
گهی صاف میدادشان گاه دُرد
گهی پند میداد و گاهی شراب
گهی چنگ میداد و گاهی رباب
قمر ساقی و زهره دستان نواز
گه آن عودسوز و گه آن عودساز
شبستان بهشتی پر از حور بود
ولیکن ز نامحرمان دور بود
مه و مشتری گوئیا در سپهر
قرآن کرده بودند در برج مهر
پرینوش اندر میان گشته اهل
مبادا رود نقد از جد و جهل
همه قصر حور و پریزاد بود
دل هر دو دلبر ز هم شاد بود
گهی دست بازی و بوس و کنار
گهی باده خوردند با هم دو یار
همه کاخ حور دلآرای بود
دل سام نیرم دگر جای بود
بدینگونه تا صبحدم دم زدند
به می خاک در چشم زمزم زدند
سفیده چو زد خنده بر کار شب
ز آفاق بزدود زنگار شب
روان سام آمد برون در حرم
به طرف چمن زد همان دم علم
برآمد به که پیکر بادپای
چو آتش برآورد بر بادپای
ز ناگاه آن پیر دهقان چو باد
به سام نریمان کجا رو نهاد
بزد چنگ و بگرفت او را عنان
برآورد بر شیر چنگی فغان
که امشب بگو تا کجا بودهای
درین قصر خرم چرا بودهای
من از دور دیدم که چون آمدی
ز پیش پریدخت برون آمدی
ندیدت مگر دخت فغفور شاه
به باغ سمنزار در جشنگاه
همانا خیانتگری کردهای
به ناپاکی اینجا پی آوردهای
بگیرم برم پیش شاهت کنون
به زورت کشم گر نیائی برون
بدو گفت ای پیر ازین ماجرا
گذر کن همانا ندیدی مرا
که صد دانه یاقوت رخشنده رنگ
که قدرش ندانی تو و شاه زنگ
ز بازو گشایم دهم مر ترا
ستان از من و کم کن این ماجرا
بگفتا مگو این که ناگفتی است
گرانمایه دری که ناسفتنی است
بود حق فغفور در گردنم
نشاید بجز نام او کردنم
چو بردم ترا من به نزدیک شاه
ببخشد مرا شه قبا و کلاه
چو سام نریمان شنید این سخن
بپیچید از آن گفته بر خویشتن
بغرید ماننده پیل مست
بغل برگشود بیازید دست
سرش را بپیچید و از تن بکند
بیفشاند و برخاک راهش فکند
پس آنگه غرابش به صحرا دواند
ز چشم اشک گلگون به دریا براند
نه آن سر که رخ سوی شاه آورد
نه دل را که سر راه به راه آورد
نه روئی که بیند دگر روی شاه
نه راهی که دیگر رود سوی ماه
نه صبری که روزی کشد در برش
بود روز آن روز شب زیورش
سری پر زشور و دلی پر ز درد
لبی پر ز باد و رخی پر ز گرد
عنان داده آن بور شبرنگ را
به دلبر سپرده دل تنگ را
چو لختی در آن کوه و صحرا پرید
ز چشمش دو صد چشمه گشته پدید
ز ناگه برآمد یکی تیره گرد
که تاریک شد گنبد لاجورد
جهان گشت پر ناله کرنای
به عالم درافتاد بانگ درای
برون آمد از گرد گلگون شاه
به گردون برآمد خروش سپاه
شه چین چو از ره بر تخت شد
همان دم به نزد پریدخت شد
بپیچید سام نریمان عنان
جهان زیر دست و فلک زیر ران