ازو سام نیرم بمانده شگفت
پس آنگه چو زلفش برآشفت و گفت
که ای عارضت باغ نسرین بود
به روی تو روشن جهانبین بود
ز ماه تو صد طعنه بر مشتری
ندارد مثال خود از دلبری
دلم نقش ماه نوت بسته است
که پیوسته در مهر پیوسته است
در آن طاق فیروزه بینم گره
که پیوسته دارد کمان را به زه
شود شیرگیر از دو آهوی تو
سگ کویت ای من سگ کوی تو
چو در تابم از شمع خلوت گهت
ازین پس منم خاک پای رهت
مگر پیش رویت بمیرم چو شمع
که از سوز دل ناگزیرم چو شمع
چو اشکم به هر سود دوانی که چه
چو خون دل از دیده رانی که چه
ببین بازی دیده باز من
که هر لحظه پیدا کند راز من
غم تست غمخوار غمخوارگان
بکن چاره کار بیچارگان
من و خاک کوی تو ای سیمبر
به بادم مده آب رویم مبر
تکبر مکن یار درویش باش
جراحت مشو مرهم ریش باش
به خوبی کسی چون تو مغرور نیست
اگر دور باشی ز من دور نیست
دلم دلبر و دلربایش توئی
چه درمان چه دردم دوایش توئی
دوا از که جویم که دردم ز تست
دل آتشین آه سردم ز دست
گرفتم که خون بر تو کردم حلال
بکش لیک خونم مکن پایمال
گمان من ای جان من جان تست
دل و جان من صدقه جان تست
به مانند زلف ار ببری سرم
ز سر بگذرم از سرت نگذرم
غریبم ولی از تو نبود غریب
که بخشی ز انعام خویشم نصیب
از آن رو نمیپیچم از سخترو
که سختی کند مرد را سخترو
دمی با تو گفتم برآرم ز دل
ز خون دلم پا فرو شد به گل
دمث با که گویم که همدم توئی
غمت با که گویم که محرم توئی
دلم در غم عشق و غم در دل است
چو غم هست و دل نیست این مشکل است
به زور ارکشی ور به زاری کشی
بکش یا بکش چون مرا دلکشی
دلم زان ز مهر تو در آتش است
که در سوختن شمع مجلس خوش است
نگویم که ماهی که ماه سپهر
بکاهد ز مهر تو فارغ ز مهر
نگویم که سروی که سرو روان
سراپا تن است و تو بینی روان
گرم گوئی از چشم من دور باش
زند دورباش از توام دورباش
دمی فتنه بنشان چو برخاستی
مشو کج چو بر کار ما راستی
چو خاک تو گشتم به بادم مده
چو کردی به هیچم به خاکم مده
مران چون به یک کوچه از در مرا
مدار از سگ کوچه کمتر مرا
نکردم رخ از خاک کوی تو پاک
که با خود برم خاک کویت به خاک
بدان رخ که شاهان رخش مینهند
که رخ بر رخ چون تو فرخ نهند
که چندان بساطت به رخ گسترم
که رانند شاهان فرس بر سرم
ز مهرت مبادا دل خسته دور
که گیرد چراغ مه از مهر نور
در آن شام شبگون شکست آرمت
وگر دست یابم به دست آرمت