سام نامه – بخش هشتاد و هشتم – رای زدن فغفور با وزیر و فرستادن سام به جنگ نهنکال

ترنم سرایان دستان نواز

چنین گفته‌اند این حدیث دراز

که آن دم که سرچشمه آفتاب

فروشد به زیر زمین در چه آب

شه زنگ بر زد سر از راه شام

درافتادش این باز شرقی به دام

به ایوان درآمد شهنشاه چین

بر ابروی پرچین برافکنده چین

وزیر جهاندیده را پیش خواند

برو آفرین کرد و پیشش نشاند

بفرمود تا خلوتی ساختند

ز بیگانه خرگه بپرداختند

ز نامحرم آن کس که در پیش بود

براندند گر فی‌المثل خویش بود

به دستور گفت ای جهاندیده پیر

مرا هم پدر هم گرامی‌وزیر

تو در هم سخن محرمم بوده‌ای

به هر جایگه همدمم بوده‌ای

مرا التماسی کنون از تو است

اگر گیریم در چنین ورطه دست

نهانی یکی راز دارم ز تو

سخن مهر کرده سپارم به تو

بگو با من اکنون تو ار کار سام

که او را چگونه بسازیم رام

که سام نریمان گرشاسبیست

که بر مرگ خویشش بیاید گریست

ببین دور گردون چها می‌کند

که او قصد پیوند ما می‌کند

پری‌دخت من آن که نامش مباد

که نام مرا داد یکسر به باد

بپوشاد مادر به مرگش سیاه

مبیناد چشمش دگر مهر و ماه

مرا بر دل از وی هزاران غمست

در ایوانم از سوز او ماتمست

ز خونش روان آب سازم به جوی

چو او رفت من رستم از گفتگوی

بگو تا چه سازم درمان درین

که بدنام گشتم به روی زمین

به پاسخ چنین گفت دستور این

میامیز تو زهر با انگبین

اگر تو ز این در ستانیش هوش

درآید همه چین و ماچین به جوش

ترا سام، مهمان و در انتظار

چگونه کنی ناامیدش ز یار

ز خون ریختن دست باید کشید

که آریم نیرنگ و رنگی پدید

بگوئیم گر بایدت وصل یار

تو یک چند هجران کنی اختیار

اگر میل پیوند داری به شاه

ترا برد باید ازین در سپاه

ز ماچین سپه بر به دریای گنگ

به کشتی و لنگر برو بی‌درنگ

چو از تخم گرشسپ نام‌آوری

نهنکال را سر زیان آوری

سپه را به مردی به دریاکشی

خوشی بایدت برگزین ناخوشی

به تنگم ز دست نهنکال دیو

تو شاید که از وی برآری غریو

بود مهر دختر سر اهرمن

چو آری سرش شو تو داماد من

چگوید که آری یقین دان که مرد

کسی نیز از دست او جان نبرد

به هر سال ناپاک دیو لعین

خرابی چه سازد به ماچین و چین

رسد بر سر خلق توران زیانش

بود آب دریای چین تا میانش

اگر او بیارد سر دیو نر

بهانه بجوئی ز پهلو دگر

روان دخترت را بدو ده به زیب

نگوئی دگر چیز و سازی فریب

چو فغفور بشنید فرزانه پند

به دلش اندر آورد و زو شد پسند

به پاسخ ورا خواند بس آفرین

بگفتا برو زود گویش همین

وزیر از بر شاه نیرنگ‌جوی

بیامد بر پهلو جنگ‌جوی

بگفت ای سرفراز زبیندگاه

رسانم پیامی ز فغفور شاه

نخواهیم هرگز به روی تو گرد

ولیکن ترا باید این چاره کرد

مرا دشمنی هست بالای دست

که هر سال ما را ازو رنج هست

نهنکال دیویست پر مکر و فن

ز دستش زبون‌تر بود اهرمن

توانی اگر چاره سازی بدو

رهانیم از دست آن تیره‌رو

اگر از تنش سر تو سازی جدا

توئی بهتر از جان و داماد ما

گر این رزم را ساختی چاره‌ای

تو جفت پری‌دخت مه‌پاره‌ای

روان سام گفتا به دستور پیر

که ای مرد دانای روشن‌ضمیر

چو فغفور را رای باشد چنین

ز دیوان کنم پاک روی زمین

نترسم ز دیو و ز نر اژدها

جهانی نیابد ز چنگم رها

ولیکن مرا در دل آید چنین

که با من کند ریو فغفور چین

بدو گفت دستو روشن روان

که پیمان کنم با تو ای پهلوان

که آری نهنکال را زیر دست

به دیوان گروه اندر آری شکست

کنم چاکری بندگیت مدام

رسانم دلت را ز دلبر به کام

به ماچین و چین کامت آید به دست

چو گیتی ز چنگال آن دیو رست

دلاور ز دستور چون این سخن

شنید و پسند آمدش تا به بن

به قلواد و قلوش بفرمود گرد

که لشکر بیاید سوی جنگ برد

دلیران خاور هم اندر زمان

به جنگ نهنکال بسته میان

روان سام شد سوی فغفور شاه

مکلل ز آهن قبا و کلاه

شهنشاه فغفور بر پای خاست

به پهلو بسی پرسش آورد راست

که موئی نخواهم ز موی تو کم

ولیکن ز دیو است بر من ستم

چو آری سر دیو را در برم

سپارم ترا تاج با دخترم

بدو سام گفت ای نژاد کیان

برای تو بستم کمر بر میان

نهنکال را سر به باد افکنم

بدان جادوان کارزار افکنم

بدو گفت فغفور کای گرد کین

سپه صدهزار از میان برگزین

همه گرد و گردن‌کش نامدار

که باشند در رزم دیوانت یار

به شه گفت کی سازم این داوری

مرا بس همین لشکر خاوری

شهش گفت دارد نهنکال دیو

سپه صدهزاران پر از رنگ و دیو

همه دیو جادوی نیرنگ‌ساز

تو با این سپه چون شوی جنگ ساز

نهنکال، دریای چین تا میانش

بود ای سپهدار روشن بدانش

اگر کوه خاره به چنگش فتد

چو ماهی که دام نهنگش فتد

ز مردان و پیلان و کندآوران

ندارد کسی تاب او از کران

به جنگ نهنکال دیو دمان

به اندک سپه چون شوی بدگمان

تو نخجیر پنداری ای پرهنر

ندیدی تو پرخاش دیوان نر

بدو گفت پس پهلوی پاک رای

که ای شاه با گهر و فر و جای

تو دانی که شیران به جای کمین

نخواهند یاری به هنگام کین

شنیدی که گرشاسپ گرد دلیر

بیاورد چون زو هراسش پذیر

که هرگز نبود است دیو ژیان

که تا او ببستش به بند گران

به درگاه ضحاک جادو ورا

ببرد و بکردش به بند اندرا

نه از پشت پاک نریمان منم

همان از دلیری نه مردم زنم

بخندید فغفور و بنواختش

همه ساز و آئین ره ساختش

به همراه او رفت شه پس سه روز

چهارم همان چو شب آمد به روز

به منزل پس آنگه جهان‌پهلوان

بگفتا به فغفور روشن روان

کزین بیشتر آمدن روی نیست

سبک بازگرد و ازین در مایست

من این رنج را شادی انگارمش

سر دیو در زیر پا آرمش

شهنشاه پدرود کردش به مهر

که یارت بود کردگار سپهر

نوشتند منشور بر هر شهی

بدادندش از کار سام آگهی

که تا هر چه باید ز برگ و ز ساز

برندش به هر منزلی پیشواز

به کشتی و از کارساز جوان

بسازند رای دل پهلوان

قبلی «
بعدی »