بره باز پس شد شهنشه به تخت
وز آن پس بشد سام فیروزبخت
به کوه و بیابان ره ایدر برید
چنین تا به نزدیک دریا رسید
بفرمود تا چند کشتی در آب
فکندند کشتی هم اندر شتاب
به هر کشتیای کرد گردیپناه
به کشتی روان کرد یکسر سپاه
همی راند کشتی به دریا چو باد
به ایشان مدد کرد باد مراد
ز کارآگهان و ز جادوگران
شنیدند چون از یل پهلوان
ببردند سوی دیو جادو خبر
ز احوال فغفور و یل سر به سر
چو آن دیو آگاه شد زین خبر
بخواندش ز جادوگران سر به سر
از ایشان چو احوالها باز جست
بگفتند شرح و بیانها درست
که سام یل پهلو سرافراز
ز مستی نداند سر از پای باز
ز عشق پری دخت رفته ز دست
نداند کسی حال آن خودپرست
ز احوال قصر و ز باغ و ز بند
بگفتند با نرهدیو نژند
نهنکال ازین گفته آمد به جوش
برآورد از دل فغان و خروش
که آیا کدام ابلهی بیخرد
تواند که تا نام یارم برد
اگر بر پریدخت من بسته دل
ز خونش کنم خاک ناورد گل
بگفتا و فرعین و عفریت خواند
بر خویش ایشان به زانو نشاند
بگفتا ز دیوان گزین صدهزار
به کشتی روان شو سوی کارزار
ز دریا به کشتی نشین در زمان
برو سوی سام یل پهلوان
دو دیو دلاور ابا صدهزار
برو پیش رو باش در کارزار
دو پنجاه کشتی ز دریا روان
برفتند دیوان بر پهلوان
رسید از دو سو کشتیان درگذر
به هم در رسیدند شیران نر
چنان شد که جویند از هم نبرد
ز یکسوی دیو و به یک سوی مرد
چنین گفت سام نریمان گرد
که ای پهلوانان با دست برد
نمیرد کسی بیاجل در جهان
نه زنده توان رفت به آسمان
نشد جانور رسته از چنگ مرگ
درین باغ نی شاخ ماند نه برگ
پس آن به که نام نکو یادگار
بماند ز ما تا بسی روزگار
بکوشید در جنگ دیوان نر
به خون درکشید و ببرید سر
بگفت و بزد نعرهای در زمان
که لرزید از وی زمین و زمان
اول بر زبان نام یزدان بخواند
سوی جنگ عفریت کشتی براند
بفرمود تا تیرباران کنند
به دیو سیه روز تازان کنند
ز شصت دلیران در آن روی آب
به بد کار دیوان جنگی خراب
خدنگ از کمان سواران جنگ
چو رستی نشستی ابر دیو تنگ
تن دیو گفتی برآورد پر
برهنه تن و نی کلاه و کمر
یکی دشت بودی پر از خارپشت
ز دیوان جنگی و تیر درشت
به کشتی نشستند دیوان ریو
براندند زی سام سالار نیو