سراینده از سام نیرمنژاد
ز گفتار دهقان چنین کرد یاد
که چو بازگردید از دشت جنگ
ز شب بود روی هوا قیر رنگ
بیامد چو خور بر سرگاه شد
چو از راز فغفور آگاه شد
که لشکر فرستاده اندر نهان
که سازد سیه بر پریوش جهان
دلش بد پراندوه از آن داوری
که قلوش روان شد پی یاوری
چو او شد جهانجو درآمد به خواب
بتابیدتا رخ نمود آفتاب
چو بنمود خورشید از چرخ روی
به پیل اندر آمد شه کینهجوی
برآمد غوکوس زرینهنای
سپاه اندر آمد دگر ره ز جای
تو گفتی زمین نیز کوشش گرفت
ز نعل فرس عیبه پوشش گرفت
به یک دم هوا گشت پر کرده خاک
بلندی ندانست باز از مغاک
سواران به میدان نهادند روی
برانگیختند باره تیزپوی
از آن روی بر خواب از گرد سام
طلب کرد سازد نبرد از غلام
رساندند صندوق غیبه برش
نهان کرد از ساز کین پیکرش
به چستی چو باد اندر آمد به اسب
سپه راند از کین چو آذرگشسب
از آن رو شه چین رده برکشید
از آن سو سپه نیز خنجر کشید
جهانپهلوان چون رده کرد راست
به میدان درآمد همآورد خواست
شه چین برانگیخت از قلب پیل
زمین گشت جنبان هوا شد چو نیل
سوی سام فرخنده آهنگ کرد
دل سروران را بسی تنگ کرد
مهان پیش رفتند خواهش نمای
که شاها مکن سوی پیکار رای
ندانی که در رزم سام اژدهاست
بر تیغ او جان بسی بیبهاست
بمان تا که ما رای جنگ آوریم
جهان را بر او تار و تنگ آوریم
نپذرفت گفت ای دلاور سران
مرا هست اندیشهها بیکران
دم صبح آمد بر من خبر
که در شب شدند لشکر نامور
ابا سرکشی کوه آتش بود
به کینهوری نام قلوش بود
فرستاده سام از پی داوری
که سازند فرهنگ را یاوری
بترسم فرینوش و فرشاد گرد
بمانند خیره گه دستبرد
ز پیش و پس دشمن کینهجوی
برآرند ازیشان ز ناگاه روی
ز ناگه سرانشان درآید به زیر
شوند از همه رزم و پیکار سیر
بدین رزمگه دیوزاده ز راه
چو آید مرا روز گردد سیاه
یک امروز خود جنگ جویم ز سام
بود کش گه کین درآرم به دام
از آن پس ز کین دل نهاده شوم
چو آتش سوی دیوزاده شوم
شوم از کمینگه برو کینهتوز
به چشمش کنم چون شب تار روز
پریدخت را چون درآرم به دست
کنم نوش گیتی به کامش کَبَست
بگفت این و برگرد پیل دمان
شتابان بیامد بر پهلوان
ز بس خشم با پهلوان دلیر
نگفت هیچ و شد رزمجو همچو شیر
برآویخت سام دلاور بدوی
خروشنده شد شاه دیهیم جوی
به هر حربهای رزم را ساختند
چنان چون ببایست پرداختند
سرانجام شد چیرهاش سام شیر
همی خواست کش تا درآرد به زیر
خروشید دستور با لشکری
که شه را کند این زمان یاوری
چو گفتار دستورشان شد به گوش
برآمد ز لشکر سراسر خروش
سپاهی بجنبید از جای خویش
که اندیشه را دل از آن گشته ریش
زمین پست کردند از نعل اسب
هوا شد ز زوبین چو آذرگشسب
به یک ره سوی سام یل تاختند
درفش ستیزه برافراختند
بر او همه گرز و خنجر زدند
هوا را تو گفتی که از زر زدند
جهانجو ز هر سو همی بنگرید
ز چنگال دشمن رهائی ندید
به ناکام از شاه برداشت دست
وز آن پس خروشید چون پیل مست
برآورد از کینه گرز گران
سبک حمله آورد بر سروران
چو قلواد از قلبگه بنگرید
شد از غم دو رخسارهاش شنبلید
خروشید کای لشکر خاوری
نهادید رخ سوی کینآوری
که سالارتان در دم اژدهاست
درافتاده جانش به بحر فناست
ممانید تا دشمن پر زکین
درآرد تن نامدارش ز زین
که او را درآرند از بادپای
شما کی توانید شد باز جای
بگفت این و آهیخت تیغ از نیام
برانگیخت باره به یاری سام
پس آنگه همه لشکر خاوری
نهادند رخ سوی کین آوری
ز سم ستوران و بانگ سپاه
زمین و زمان گشت یکسر سیاه
یکی ابر بست از برخود و ترک
تو گفتی ببارید باران مرگ
تو گفتی که کین کهن نو شده است
و یا باغ شادی پر از خو شده است
بجستند سام و یلان رزم سخت
بگشت از دلیران سرگشته، بخت
سپاه شهنشاه بسیار بود
همه رخ نهاده به پیکار بود
ز گردان جنگآوران صد هزار
کجا بود با سام در کارزار
ازیشان در و دشت شد پر ز خون
یکی نیمه از تن درآمد نگون
دگر زان سوارافکنان هر که ماند
ز کین رخ بتابید و باره براند
پراکنده گشتند در دشت و کوه
چو قلواد دید آن دلش شد ستوه
بزد اسب و آمد به نزدیک سام
بدو گفت کای پهلو نیکنام
چه پیکارجوئی که لشکر نماند
ز چندان سپه یک دلاور نماند
نبینی که هامون پر از دشمن است
به ما بخت بد را همی شیون است
مرا و تو را گر به دست آورند
به فرهنگ و قلوش شکست آورند
همان به که از رزم تابیم روی
برانیم کهپیکر تیزپوی
مگر کنج غاری به دست آوریم
چو افسونگران ریو و رنگ آوریم
وگرنه دمادم که فغفور چین
رسد هر دومان را بگیرد ز کین
جهان پهلوان هر سوئی بنگرید
به پیرامن سرکشان کس ندید
ولی دید دشمن فراوان به پیش
ز اندیشه دل در برش گشت ریش