درین گفتگو بود سالار شاه
که ناگه زمین و زمان شد سیاه
نگه کرد بر آسمان سام شیر
یکی مرغ را دید مرد دلیر
که از پر و بالش جهان تیره شد
همه چشم خورشید ازو خیره شد
ز گردون درآمد به سوی نشیب
که از پیکرش کوه شد در نهیب
درآمد به روی زمین از هوا
بجز سام نیرم نبودش نوا
نگه کرد مرغی بغایت بزرگ
ز پر رنگ بد پیکر او سترگ
همه نقش مرغان که در روزگار
ز صنع آفریدست در روزگار
همه بر پر و بال او نقش بود
یکی قدرتی از جهانبخش بود
ثنا گفت بر سام فرخنده نام
که شاد آمدی ای سرفراز نام
جهان پهلوانا خدا با تو باد
بدان تا کنی پیشه آئین و داد
دل زیردستان به دست آوری
به بیدادکاران شکست آوری
چنین دست و باز و کوپال و یال
چنین اختر سعد فرخنده فال
دل شیر و نیروی و چنگ پلنگ
تو را داد ایزد همه فر و هنگ
که در راه یزدان ببندی کمر
جدا سازی از دوش بدخواه سر
مرا نام سیمرغ کرده خدا
همان شاه مرغانم ای نیکراه
بدین چنگ و منقار و این پر و بال
که گویی ندارم به گیتی همال
ولیکن مرا دشمنی هست سخت
که لرزانم از بیم او چون درخت
اگر دشمنم را درآری ز پا
به فرمان دادار فرمانروا
کنم با تو پیمان و عهد درست
کزو برنگردم ز عهد نخست
که نیکی نمایم به پیوند تو
بوم بنده در پیش فرزند تو
ستایش کنم مر تو را شب و روز
پس از پاک یزدان گیتی فروز
بدو سام فرخنده گفتا بگو
مرادی که داری تو از من بجو
که من سر نپیچم هم از رای تو
بیایم به هر جای همرای تو
مر آن دولتت را به دست آورم
ابر دشمن تو شکست آورم
سرش را بکوبم به گرز گران
تنش را ببرم به تیغ بران
بدو گفت سیمرغ کای نامدار
یکی زشت پتیاره نابکار
به گیتی ورا نام ارقم بود
چو او بدکنش جادوئی کم بود
گهی بر زمین است و گه بر زمان
گهی همچو شیر است و گه چون کمان
برآید به هر رنگ و هر صورتی
به هر دم نماید به ما نیتی
به فرمان دادار پروردگار
یکی بچه آرم به سالی هزار
هزار دگر پرورش میدهم
ز نخجیر او را خورش میدهم
پس آنگه به فرمان یزدان پاک
به پرواز آیند بر روی خاک
ولیکن از آن ارقم بدلقا
بد آید به جادوی نر اژدهای
سه نوبت مرا بچه خوردست پیش
نتابم بدان جادوی تیره کیش
دگر آن که قلواد او برده است
بسا همچو قلواد را خورده است
همان ماهرخ دخت تسلیم شاه
که رضوان بود نام فرخنده ماه
ببرده به سوی نهنکان دره
به چنگال گرگ اوفتاده بره
ازین جایگه تا بر کینه خواه
به یک هفته تازد سپهبد به راه
سه کار است اگر پهلوان زمین
شتابد غریوان بدان مرز کین
نخستین که قلواد فرخنده بخت
رها یابد از رنج و از بند سخت
دگر آن که کامم برآری به دهر
سوم آن کزین رزم یابی تو بهر
که سام سپهدار ارقم بکشت
که گیتی ز آسیب او بد درشت
نتابد کسی پیش او روز جنگ
به مرغ و به ماهی جهان کرده تنگ
پس آنگه ز دلبر نشانت دهم
تو را مرهم وصل بر جان نهم
به پاسخ بدو گفت پس پهلوان
که بنما به من دیو تیره روان
که از جان شومش برآرم دمار
نمایم به گیتی یکی ناب کار
که گویند سام سپهبد چه کرد
ز دیوان و جادو برآورد گرد
درین بود سالار شمشیرزن
که از تن ببرم سر شوم تن
که فرهنگ دیو اندر آمد ز راه
ثنا گفته بر سام زرینکلاه
ز تسلیم جنی رساند آگهی
که بر باد شد تاج شاهنشهی
گرفتار طلاج بدگوهر است
که آن بدگهر جفت جادوگر است
همه گنج و خرگاه تاراج شد
سراسر به تاراج طلاج شد
بپیچید ازین گفته سام سوار
پس آنگه بدو گفت کای نامدار
ز بگرفتن شاه جن غم مخور
که برهانم او را ازین بدگهر
جهان تیره سازم به چشم شدید
بن و بیخ طلاج خواهم برید
کنون کام سیمرغ جویم همی
به پیکار ارقم بپویم همی
جهان را رهانم از آن اژدها
پس آنگه شتابم سوی ابرها
همه کارها را به سامان کنم
به هر خسته درد درمان کنم
تو با شمسه شو سوی تسلیم شاه
درودش ده و بازگو رنج راه
که اینک رسیدم چو شیر ژیان
به پیکار طلاج بسته میان
همان دم برفتند از پیش نیو
سپهدار شد سوی پیکار دیو
سپهبد نشست از بر گردنش
به سیمرغ گاهی نموده تنش
همان مرغ بر اوج پرواز کرد
تو گفتی که با چرخ همراز کرد
برفتند بر سوی دشت و کلنگ
همه نرگس و لاله بود آن کلنگ
به یک دست او کوهسار و دره
سیه گشته از دود و دم یکسره
یکی دود پیچید بر چرخ و ماه
رخ ماه و خورشید گردون سیاه
سرازیر گردید سیمرغ از ابر
سراسیمه از بیم جنگی هژبر
از آن اژدها مرغ لرزان شده
خرد از دماغش گریزان شده
بدو سام گفتا چرائی دژم
ز اندوه ارقم مخور هیچ غم
بدو گفت سیمرغ کای پهلوان
به دیده چو نوری و روشنروان
ندانی که ارقم چگونه بلاست
به دریا نهنگ و به غار اژدهاست
گهی دیو و شیر است و گاهی پلنگ
جهان از غم ارقم آمد به تنگ
ازین بیش گفتن نه نیکو بود
که گفتار پیش تو آهو بود
سپهبد به یک دست غاری بدید
که از تیرگی بیخ او کس ندید
ز سیمرغ پرسید کین غار چیست
که دارد نشیمن درو جای کیست
بدو گفت زندان ارقم بود
پر از دیو و جادوی و آدم بود
که از قهر بسته است بر کوهسار
همه مرگ جویند از کردگار
بود مرگشان زندگانی دهر
چو شکر بود پیششان جام زهر
بدان جای قلواد را کرده بند
بترسم که آید به جانش گزند
چو بشنید برجست سام سوار
روان شد بدان دره کوهسار
یکی نعرهای از جگر برکشید
کزو پرده گوش گردون درید
روان شد بدان غار همچون پلنگ
که از پای او خورد میگشت سنگ
ز بیم سپهبد بلرزید کوه
تن کوه شد زیر پایش ستوه