پادشاهی او صد سال بود .وقتی او برتخت نشست همه نامداران چون زال و قارن و کشواد و خراد و برزین بر او گوهر افشاندند.شاه تصمیم گرفت سپاهی گرد آورده و به جنگ ترکان برود . پس ایرانیان آماده جنگ شدند .دریک سو مهراب و در سوی دیگر گستهم در قلب قارن و در ته سپاه کشواد بود و در پیشاپیش سپاه رستم و پشت او پهلوانان دیگر و پشت آنها زال با کیقباد بودند .
درفش کاویانی برکشیدند و جنگ را شروع کردند . از آنسو افراسیاب هم سپاهی آماده کرد و اجناس و ویسه در راست و شماساس و گرسیوز در چپ و در قلب سپاه خودش با چند تن از نام آوران لشکر بودند . دو لشکر در برابر یکدیگر صف کشیدند و به جنگ پرداختند و از خون همه جا رنگین شد . قارن نعره ای کشید و به میان سپاه آمد و جنگجو طلبید اما کسی به میدان نیامد پس او به طرف ترکان تاخت و در هر حمله ده مرد جنگی را به خاک می انداخت و ناگاه چشمش به شماساس افتاد نزد او رفت و تیغ برکشید و برسرش کوبید و شماساس در دم سقوط کرد و مرد .
وقتی رستم جنگ کردن قارن را دید پیش پدر رفت و گفت : افراسیاب را نشانم بده تا با او مبارزه کنم . من امروز قصد جنگ با کسی جز او را ندارم .زال گفت : گوش کن پسر عقلت را به کار انداز . آن ترک در جنگ اژدها و بلایی عظیم است و در هنگام جنگ در یک جا ساکن نیست . رستم گفت: تو از طرف من خیالت راحت باشد .خداوند یار من است . اگر اژدها یا دیو نر باشد خواهی دید که دمار از روزگارش درمی آورم . پس سوار رخش شد و به سوی توران رفت . وقتی افراسیاب او را دید از کودکی او درشگفت شد و پرسید : او کیست ؟ کسی گفت : او پسر زال است که با گرز سام آمده است .افراسیاب تیغ کشید و با او به جنگ پرداخت پس رستم کمرش را گرفت و خواست پیش قباد ببرد اما کمربند او باز شد و او به زمین افتاد و اطرافیانش دورش را گرفتند پس رستم دست برد و تاج از سرش برداشت و افسوس خورد که چرا کمرش را گرفتم . پس قارن و کشواد و تمام پهلوانان نزدش آمده و به او آفرین گفتند و مژده برشاه بردند که رستم قلب سپاه را به هم ریخته و افراسیاب را فراری داده است .
از آنسو افراسیاب بر اسبی نشست و سپاهیانش را رها کرد و فرار نمود پس لشکریان ایران بر توران هجوم بردند .رستم نیز با گرز گاوسرش زمین را از خون سرخ کرده بود . زال به فرزندش می نگریست و از شادی دل در سینه اش می تپید . ترکان عقب نشینی کرده واز آنجا به دامغان و سپس به جیحون زدند .رستم نزد شاه رفت و شاه دریک طرفش رستم ودر طرف دیگر زال را نشاند و برآنها و دیگر پهلوانان آفرین گفت .
از آنسو افراسیاب که گریخته بود با پوزش خواهی نزد پدر بازگشت و به او گفت : تو قصد جنگ کردی و این کار درستی نبود چون گذشتگان که پیمان شاه را شکستند از آن سود نبردند . اکنون نه تنها زمین از نژاد ایرج پاک نشد بلکه دیگری چون کیقباد جایش را گرفته و از پشت سام جوانی بوجود آمده است که رستم نامیده می شود . او به تنهایی همه لشکر ما را به هم زد و نزدیک بود مرا هم بکشد . اکنون جز آشتی راهی نمانده است. ما نباید کینه گذشته را در سر بپرورانیم . ببین چگونه نامدارانی چون گلباد و بارمان و خزروان و شماساس و قلون همگی را از دست دادیم و من هم بی گناه نیستم که اغریرث را کشتم . مرا ببخشید و از گذشته یاد مکنید و با کیقباد آشتی نمایید .
وقتی پشنگ سخنان افراسیاب را شنید عاقل مردی به نام ویسه را که برادرش بود را نزد ایرانیان فرستاد و نامه ای به شاه ایران نوشت :اگر تور ظلمی به شما کرد و ایرج را کشت منوچهر هم به کینخواهی او برآمد پس شایسته است که راه درست را پیش گیریم و جنگ را کنار بگذاریم . ایرج هم به بروبوم ما نظر نداشت پس کینه ورزی نکنیم و به کشور خود قناعت کنیم .قباد در جواب نامه گفت : ما در جنگ پیشدستی نکردیم و اشتباه از افراسیاب بود . آیا به یاد دارید او با نوذر چه کرد و چه بلایی بر سر برادرش اغریرث آورد؟
اما اگر شما از کردار بدتان پشیمان شوید من از شما کینه ای به دل ندارم . پس پیام به پشنگ بردند و تورانیان شاد شدند .کیقباد مال و منال و خلعت فراوان بین بزرگانش چون زال و قارن و کشواد و خراد و برزین و پولاد و رستم تقسیم کرد .بعد از آن شاه به پارس رفت و در اسطخر به تخت نشست . ده سال گذشت و او به دادگری و عدالت شهره شد .شهرهای زیادی را آباد نمود . او چهار پسر خردمند داشت به نامهای کی کاووس و کی آرش و کی پشین و کی آرمین . پس از گذشت صد سال شاه فهمید که مرگش فرا رسیده است پس کاووس کی را فرا خواند و به نصیحت پرداخت و گفت: گویی دیروز بود که از البرز کوه به پادشاهی رسیدم . سعی کن دادگر باشی و دچار حرص و آز نشوی . من تاج و تخت را به تو سپردم سعی کن عدل پیشه کنی .
به سر شد کنون قصه کیقباد – ز کاووس باید کنون کرد یاد
متن این بخش از کتاب ” داستان های شاهنامه فردوسی ” می باشد ، نویسنده این کتاب سرکار خانم فریناز جلالی هستند. همچنین راوی این بخش سرکار خانم فریما قباد هستند .