داستان پادشاهی خسرو پرویز

پادشاهی خسرو پرویز سی و هشت سال بود . گستهم مردی را روانه کرد تا خسرو را از جریانات آگاه سازد .وقتی خسرو مطلع شد روانه پایتخت گشت و بر تخت نشست و همه بزرگان برای تبریک به دیدارش آمدند . شبانگاه خسرو به نزد پدر رفت و به پایش افتاد چون چشمانش را دید نالان شد و رویش را بوسید و گفت : اکنون هرچه بگویی اطاعت می کنم . هرمزد گفت : سه چیز میخواهم اول اینکه هر بامداد گوش مرا با آوایت شاد کنی . دوم اینکه رزم آوری دلیر که از جنگهای گذشته اطلاع دارد را نزد من بفرستی تا برای من از جنگها حکایت کند . سوم اینکه دائیهایت که مرا کور کردند را کور کنی .

خسرو پذیرفت و گفت : فقط صبر کن تا از شر بهرام راحت شویم سپس به حساب گستهم و بندوی میرسم .وقتی بهرام از جریان به تخت نشستن خسرو مطلع شد سپاهی را آماده نبرد با او کرد . خسرو نیز کسانی را فرستاد تا از وضعیت بهرام خبر بیاورند . خبر آوردند که بهرام همیشه در هر جا که باشد سپاهیان با او هستند .خسرو بزرگانی چون گردوی، شاپور ، اندمان ، دارمان سپهدار ارمینیه را فراخواند و به شور نشستند . خسرو گفت : من جوانتر از شما هستم . بگویید چاره کار چیست ؟ من میخواهم ابتدا از قلبگاه به سوی بهرام بروم و او را به صلح و آشتی رهنمون کنم اگر پذیرفت چه بهتر وگرنه تن به جنگ می دهیم . همه به این نظر شاه آفرین گفتند .

صبحگاه طبل جنگ زده شد . خسرو و سپاهیانش آماده نبرد بودند و بهرام نیز به همراه ایزدگشسپ و آذرگشسپ و یلان سینه آماده گشتند . بالاخره بهرام و خسرو در برابر هم رسیدند . گردوی به عنوان راهنما در جلوی خسرو قرار داشت و بندوی و گستهم و خرادبرزین همه غرق در آهن و سیم و زر در اطرافش بودند .وقتی بهرام آنها را دید با عصبانیت گفت : این روسپی زاده را ببین که از پستی به پادشاه رسید ، در لشگرش یک مرد نامدار هم نیست .هم اکنون با سپاهم حمله میبرم و بیابان را پر از خون می کنم .

خسرو گفت : چه کسی بهرام چوبین را می شناسد . گردوی گفت : همان مردی که سوار بر اسب ابلق است با قبای سپید و حمایل سیاه .خسرو گفت :در او اثری از فرمانبرداری نمی بینم . با این حال شاه به جلوی سپاه رفت و گفت : ای مرد سرافراز چگونه کارت به نبرد کشید ؟ تو زیور تاج و تخت هستی . دست از این جنگ بردار .بهرام روی اسب کرنشی کرد و گفت : من از وضع خودم راضیم . به زودی داری به پا می کنم و دو دستت را از پشت می بندم و تو را به دار می آویزم.خسرو فهمید صحبت بی فایده است و گفت : ای ناسپاس انسان خداشناس چنین نمی گوید . تو مهمان خود را به دار می آویزی ؟ میترسم به روز بدی بیفتی . چه کسی از من برای تاج و تخت سزاوارتر است ؟ من که جدم کسری و هرمزد است .بهرام گفت : تو را با سخنان شاهانه چه کار ؟ تو که نه مرد جنگ هستی و نه دانشمند . ایرانیان با پادشاهی من موافقند و می خواهند ریشه تو را بکنند .

خسرو گفت : ای بدرفتار چرا تندی می کنی ؟ گفتار زشت عیب بزرگی برای مرد است. تو قبلا اینگونه نبودی . خردت کم شده است ؟ خشم را بیرون کن و به خدا تکیه نما . نمی دانم چه کسی تو را تحریک کرده است . این را گفت و از اسب پیاده شد و تاج از سر برداشت و به سوی یزدان روکرد و گفت : ای خداوند دادگر امیدم به توست . سپاه مرا پیروز دار و مگذار تاج و تخت به دست این بنده بیفتد . اگر پیروز گردم آن طوق و گوشوار و جامه زرنگار و صد کیسه دینار زر به آتشکده میدهم و به خدمتگزاران صدهزار درم خواهم داد و هرکس از سپاه بهرام اسیر شود خدمتکار آتشکده می کنم و شهرهای ویران شده را آباد خواهم نمود و صدهزار دینار هم میدهم . سپس بازگشت و رو به بهرام گفت : ای دوزخی دیوسیرت خشم و زور چشمت را کور کرده است .

اگر من سزاوار شاهی نیم – مبادا که در زیر دستی زیم

بهرام گفت : پدرت هرگز برکسی بانگ نزد . ارزش او را ندانستی و او را از تخت سرنگون کردی . تو ناپاکی و دشمن یزدان هستی . اگرچه هرمزد عادل نبود ولی تو هم فرزند او هستی و یزاوار نیست که شاه ایران و توران شوی . من انتقام هرمزد را از تو میگیرم . خسرو گفت : هرگز مباد که از درد پدر شاد شوم. خداوند پادشاهی را نصیب من کرد و هرمزد هم مشاور من است . تو ابتدا قصد جنگ با هرمزد را داشتی .

 

بهرام گفت : همه دشمن تو هستند و همراه من شده اند و خاقان هم از من حمایت می کند . من از تیره آرش نامدارم . من نبیره گرگین هستم . دیدی چه بلایی بر سر ساوه شاه آوردم ؟ خسرو گفت : تو فرومایه ای بیش نیستی و نبودی . مهران ستاد گرانقدر تو را به شاه شناساند و هرمزد تو را از خاک برکشید و گنج و سپاه به تو داد . بر خود ستم مکن . راستی پیشه کن . اگر فرمانبردار باشی هرچه بخواهی به تو میدهم .زرتشت گفته است : هرکس از راه بد رشد یابد به او پند و اندرز دهید و چون نپذیرفت و از دین پاک برگشت باید کشته شود . پیروزی بر ساوه شاه تو را مغرور نکند . در زمان آرش شاه که بود ؟ بهرام گفت : منوچهر بود . خسرو گفت : آرش بنده او بود و رستم بنده کیخسرو بود با اینکه میتوانست او را کنار بزند ولی او چشم به تخت نداشت . بهرام گفت : تو از تخم ساسان هستی که شبانزاده بود . خسرو گفت : تو از تخم ساسان به همه چیز رسیدی . گفتار تو سرتاسر دروغ است . تو تاج و تخت را میجویی. بهرام به سوی لشگریانش رفت ، در میان آنها سه ترک از سوی خاقان حضور داشتند . یکی از آنها کمندی به سوی شاه انداخت و سر و تاج شاه را به بند کشید . گستهم کمند را برید و بندوی تیری به سوی ترک بدسیرت انداخت .

بهرام به آن ترک بدساز گفت : چه کسی گفت که با شاه بجنگی ؟ ندیدی من در برابر او ایستاده ام ؟ بهرام به سوی لشگر رفت در حالیکه ناراحت بود. خواهر بهرام نزد او آمد و دوباره نصیحتش کرد و گفت با شاه نجنگ . بهرام گفت : او را نباید شاه به حساب آورد . خواهرش گفت : برای چندمین بار می گویم تندی را کنار بگذار . سخنگوی بلخ گفته که سخن راست تلخ است . آنکس که عیب تو را میگوید با تو صادق است . این راه را مرو که همه تو را نکوهش خواهند کرد و چوبینه بدنام میشود .

نپاید جهان ای برادر به کس –  نماند جز از نام نیکو و بس

ولی بهرام زیر بار حرفهای خواهرش نرفت و گفت : اگر من هم کوتاه بیایم لشگریان کوتاه نخواهند آمد. از آنسو خسرو سران لشگر را فراخواند و با آنها به مشورت پرداخت و گفت : با بهرام صحبت کردم و در سخنانش خرد و عقل ندیدم . اگر مرا یاری کنید شبانه به او حمله میبریم . بزرگان سپاه پذیرفتند .وقتی شاه با گستهم و بندوی و گردوی تنها شد گستهم گفت : شاها چندان خوشبین مباش چون سپاهیان دلشان با آنهاست و با هم خویشی دارند . پدر یا برادر یا نیا یا نبیره اشان در سپاه آنهاست . چگونه انتظار داری پدر و پسر باهم بجنگند ؟ از آنسو بهرام کسانی را فرستاد تا سپاه خسرو را به همراهی با خود دعوت کند . آنها گفتند ما نمیتوانیم به سوی شما بازگردیم اما بدانید که خسرو قصد شبیخون دارد . وقتی بهرام فهمید که دل لشگریان خسرو با اوست آنها را آماده شبیخون کرد . جنگی سخت و طولانی درگرفت .

یکی از آن ترکها به سوی شاه حمله کرد تا تیری به او بزند اما شاه سپر گرفت و مانع شد و تیغی به او زد و او را سرنگون کرد و خروشید : ای دلیران پایمردی کنید اما سپاهیان دیگر خسته و مانده برگشتند و او را تنها گذاشتند . شاه به گستهم و بندوی گفت : اگر من کشته شوم نسل ما منقرض میشود چون من فرزندی ندارم . بندوی گفت : تو برگرد . شاه به گردوی گفت : برو و از تازیان و تخوار کمک بیاور . از آنسو بهرام در حال جنگ به خسرو رسید و با هم جنگیدند تا خورشید غروب کرد . خسرو به گستهم گفت : کسی در این جنگ با ما نیست حال که تنها هستیم دیگر جای درنگ نیست. بهرام دوباره حمله برد و خسرو هم کمان را گرفت و به سوی او و لشگریانش باران تیر بارید و تیری هم به اسب بهرام زد که او از اسب به زمین افتاد و سپس خسرو از نهروان گذشت و به سوی تیسفون فرار کرد .

خسرو به نزد پدر رفت و گفت : این پهلوان برگزیده تو پندپذیر نبود بنابراین جنگ درگرفت و سپاهیان از من برگشتند و به سوی بهرام رفتند و من ناچار به فرار شدم . حالا چاره ای جز استفاده از تازیان ندارم .هرمزد گفت : این راهش نیست . تازیان یاور تو نیستند و تو را دشمن میدانند . بهتر است که به روم بروی و از قیصر کمک بخواهی . در همین موقع خبر رسید که بهرام نزدیک میشود بنابراین خسرو با تعدادی از یارانش به سوی روم فرار کرد اما گستهم و بندوی آهسته رفتند . خسرو عصبانی شد و گفت : چرا آهسته می آیید ؟ آنها گفتند : بهرام اکنون هرمزد را بر تخت می نشاند و خود هم وزیر او میشود و به قیصر نامه می نویسد تا ما را اسیر کند . خسرو مبهوت شد و گفت: فقط می توانیم به خدا تکیه کنیم . اما آن دو برگشتند و هرمزد را کشتند و گریختند. وقتی خسرو آنها را دید و فهمید که چه کردند رنگ از رویش پرید ولی به روی خود نیاورد . بهرام به قصر رسید و سپس تعدادی از لشگریان را انتخاب نمود و به سرکردگی بهرام پسر سیاوش به دنبال خسرو فرستاد .

 

خسرو در راه به رباطی رسید که یزدان سرا می نامیدند . از یزدان پرستی که آنجا بود پرسید : چیزی برای خوردن داری ؟ گفت : نان فطیر و آب جویبار هست . شاه نشست و با شتاب چیزی خورد و پرسید شراب نداری ؟ وی گفت : ما از خرما شراب درست می کنیم و آن شراب را نزد شاه آورد . خسرو سه جام پیاپی نوشید و به خواب رفت . بعد از مدتی مرد خدا او را بیدار کرد و گفت : از دور گرد سیاهی دیده میشود . بندوی به خسرو گفت : لباس پادشاهی را به من بده تا بپوشم و تو فرار کن . خسرو نیز چنین کرد . بندوی با لباس شاه بر بام رباط رفت تا سواران او را ببینند .

سواران هم او را دیدند و پنداشتند که شاه است .بندوی دوباره پایین آمد و لباس خود را پوشید و باز بر بام رباط رفت و گفت : پیغامی از شاه دارم . رئیس شما کیست ؟ بهرام گفت : من بهرام از سلاله سیاوش و رئیس این گروه هستم . بندوی گفت : شاه میگوید : من و اسبان خسته ایم اگر امشب استراحت کنیم صبح من با شما نزد بهرام می آیم . آنها هم دلشان به رحم آمد و پذیرفتند .

روز بعد بندوی بر بام رفت و گفت : امروز شاه نماز میگزارد و دیشب هم بیدار بود پس امروز بیاساید و فردا حرکت کنیم . بهرام پذیرفت. روز بعد بندوی بر بام آمد و گفت : شاه همان زمانیکه از دشت گرد برخاست و شما به اینجا رسیدید به سوی روم شتافت و الان به آنجا رسیده است اگر امان دهی می آیم و به سؤالاتت جواب میدهم وگرنه سلاح جنگ می پوشم و با تو می جنگم . بهرام غمگین شد و به یاران گفت : حال دیگر کشتن بندوی چه سودی دارد ؟ بهتر است تا او را نزد بهرام ببریم . پس بندوی به زیر آمد و با آنها به سوی بهرام حرکت کرد و وقتی نزد او رسید و بهرام از جریان آگاه شد از پور سیاوش برآشفت و او را سرزنش کرد و بعد به بندوی گفت : تو سپاه مرا فریفتی تا خسرو فرار کند ؟ بندوی گفت : ای سرفراز از من ناراحت مباش چون شاه فامیل من است و من می بایست جانم را فدایش میکردم . ب

هرام گفت : من به خاطر این کار تو را نمی کشم ولی بدان تو هم روزی به دست او کشته می شوی . روز بعد بهرام بزرگان را جمع کرد و بر تخت نشست و گفت : در میان شاهان بدتر از ضحاک نبود که به خاطر رسیدن به پادشاهی پدرش را کشت و بعد از او خسرو است که پدرش را کشت و روانه روم شد . در میان حضار پیرمردی به نام شهران گراز که پهلوانی سرافراز بود پس از مدح و ثنای بهرام گفت : همانا تو سزاوار تخت شاهی هستی . بعد از او سپهداری به نام خراسان گفت : زردشت در اوستا و زند گوید که هرکه روی از خدا بپیچد یکسال پندش دهید و بعد اگر به راه نیامد او را به فرمان شاه بکشید . اگر بر شاه دشمن شد باید سر از تنش جدا کرد .

پس از او فرخ زاد به پا خواست و از بهرام حمایت کرد . سپس خزروان خسرو بلند شد و دلیرانه گفت : بهتر است که نزد خسرو بروی و پوزش بخواهی که تا وقتی شاه زنده است سپهدار نباید به تخت نشیند و اگر از خسرو بیم داری به خراسان برو و به آسانی زندگی کن و نامه ای به شاه بنویس و پوزش بخواه . زادفرخ نفر بعد بود که به پا خواست و گفت : بزرگان همه نظر دادند و در این میان خزروان خسرو سخنش به خرد نزدیکتر بود . ضحاک را به یاد آورید که جمشید را کشت و به بیداد بر تخت نشست و فریدون دلیر روزگار او را به سر آورد . افراسیاب را به یاد آورید که سر نوذر را برید و چه بر سرش آمد . اسکندر را به یاد آورید که از روم آمد و مرز و بوم را ویران کرد و دارا را کشت . کسی تاکنون این شگفتی را ندیده که خسرو گریخته و از دست سپاهیانش نزد دشمنان پناه گرفته است . این را گفت و از درد گریست .

رنگ از روی بهرام پرید . سنباز جهاندیده به پا خواست و گفت : بهتر است تا زمانیکه از نژاد شاهان بیابیم فعلا بهرام بر تخت نشیند . رئیس جنگاوران عصبانی شد و به پا خاست و گفت : اگر زنی از نژاد شاهان باشد هم بهتر است تا اینکه بهرام بر تخت نشیند. سپهبد ارمنی ناراحت شد و شمشیر کشید تا با او مبارزه کند و گفت : بهرام شاه است و ما گوش به فرمان او هستیم . بدینسان دودستگی بوجود آمد .

 

شب هنگام بهرام کاغذ و قلم خواست و به دبیر خردمند گفت : عهدی بنویسید که بهرام شاه پیروز سزاوار تاج و تخت است و جز راستی نمی جوید . روز بعد بهرام بر تخت نشست و بزرگان یک به یک گواهی کردند که بهرام شهریار جهان است و بعد از او فرزندانش به پادشاهی میرسند . سپس بهرام گفت : هرکس که پادشاهی مرا قبول ندارد سه روز وقت دارد تا ایران را ترک کند. همه بر او آفرین گفتند و مخالفان هم آنجا را ترک کردند و پراکنده شدند و به سوی روم رفتند.

بندوی همچنان در زندان اسیر بود و نزدیک هفتاد روز از اسارت او می گذشت و بهرام پورسیاوش را نگهبان او کرده بود .بندوی در زندان سعی در فریفتن بهرام سیاوش داشت و می گفت : درست است که فعلا بخت از خسرو برگشته است اما بالاخره پیروزی با اوست . تا دو ماه دیگر سپاهی از روم به ایران حمله می کند و تاج و تختی برای بهرام نمی ماند .بهرام سیاوش گفت: اگر شاه به من امان دهد هرچه بگویی میکنم . پس بندوی سوگند خورد که او در امان باشد و بعد از بر تخت نشستن خسرو به او مقام و بزرگی عطا میشود . پورسیاوش گفت :پس من با شمشیر زهرآگین کار چوبینه را یکسره می کنم . بندوی گفت : پس مرا از بند آزاد کن تا بر خسرو روشن شود که تو با ما همکاری کرده ای .صبحگاه بهرام سیاوش به بندوی گفت : امروز چوبینه به بازی چوگان می پردازد . من با پنج نفر صحبت کرده ام و آنها را همراه نموده ام . تا دمار از روزگار او درآوریم .بهرام سیاوش زنی داشت که چشم دیدنش را نداشت ، پیامی برای بهرام چوبینه فرستاد که بهرام سیاوش زیر قبایش زره پوشیده است و نمیدانم چه در دل دارد . بهتر است از او دور باشی .

چوبینه پیام زن را گرفت و در میدان چوگان هرکس به او نزدیک می شد دستی به پشتش میزد و فهمید هیچکس جز بهرام سیاوش زره نپوشیده است پس به او گفت : ای بدتر از مار چه کسی در میدان چوگان زره می پوشد ؟ این را گفت و شمشیر کشید و او را کشت . خبر در شهر پیچید که بهرام سیاوش به دست چوبینه کشته شده است .وقتی بندوی خبر را شنید جوشن پوشید و با دوستان بهرام سیاوش فرار کرد .بهرام چوبینه ، مهروی را نگهبان بندوی کرد اما به چوبینه خبر دادند که بندوی فرار کرده است . بهرام فهمید که اینها همه حیله بندوی بوده است و از کشتن بهرام سیاوش پشیمان شد و گفت : اشتباه از من بود که از ابتدا بندوی را نکشتم . از آنسو بندوی با سپاه کمی که داشت به سوی روم در حرکت بود تا اینکه به موسیل ارمنی رسید و از او آب و غذا گرفت چون موسیل حکایت او را شنید ، گفت : ابتدا از وضع خسرو آگاه شو سپس حرکت کن و بندوی نیز به تجسس در مورد خسرو پرداخت .

از آنسو خسرو به سوی روم در حرکت بود که به شهر باهله رسید و مردم به پیشوازش آمدند . در همین موقع پیکی از سوی بهرام آمد و برای بزرگ شهر پیام آورد که : سپاه من اکنون در راه شهر توست اگر خسرو را دیدی رها مکن .بزرگ شهر نامه را به خسرو نشان داد و خسرو فورا از آن شهر خارج شد تا در بیابان به نزدیکی فرات رسید و همه گرسنه و تشنه بودند . به بیشه ای رسیدند که در آنجا کاروان شتری بود . سالار کاروان به خسرو کرنش کرد و خسرو پرسید : نامت چیست ؟ او گفت : من قیس بن حارث هستم که از مصر آمدم . خسرو گفت : خوردنی چه داری ؟ ما همه گرسنه ایم . مرد عرب گفت :صبرکن تا غذا حاضر کنم . پس یک ماده گاو کباب کرد و همه خوردند و خوابیدند .

وقتیکه برخاستند خسرو پرسید راه چگونه است ؟ مرد گفت : تا هفتاد فرسنگ کوه و بیابان است اگر بخواهید برای راهتان گوشت و آب تهیه میکنم . خسرو پذیرفت . در راه کاروان دیگری دید و بازرگانی از آن کاروان نزد خسرو آمد . خسرو پرسید : از کجا آمدی ؟ بازرگان گفت : من بازرگانی هستم که از شهر خره اردشیر می آیم و نامم مهران ستاد است . بازرگان غذایی که داشت آورد و خوردند و سپس آب آورد تا شاه دستانش را بشوید اما خرادبرزین جلو دوید و آب را خودش به دست شاه ریخت سپس بازرگان شراب آورد و باز هم خرادبرزین جلو دوید و خودش می را به شاه داد .شاه به بازرگان گفت : حالا راه کدام است ؟ تا خره اردشیر چقدر راه است ؟ بازرگان راهنمایی کرد و خسرو به راه افتاد تا به شهرستان موردنظر رسیدند اما اهالی درهای شهر را بستند . خسرو و اطرافیان سه روز پشت در بودند تا روز چهارم کسی را فرستادند و تقاضای غذا کردند ولی نپذیرفتند . در همان زمان ابر تیره نمودار شد و باد سختی برخاست و همه شهر وحشت زده شدند . اسقف از خداوند پوزش خواست و مردم به کمک خسرو رفتند و پوزش خواستند .

در آن شهرستان کاخی بود که قیصر بناکرده بود ، خسرو سه روز آنجا ماند و به قیصر نامه نوشت و شرح ماجرا را بازگفت . روز چهارم خسرو به راه افتاد تا به دیری رسید . در آنجا راهب ستاره شناسی بود که همه از درستی سخنانش تعریف میکردند .

 

تا راهب خسرو را دید ، گفت : بی گمان تو خسرو هستی که به دست یکی از زیردستانت از تخت شاهی کنار گذاشته شده ای . شاه خواست او را بیازماید پس گفت :من کهتری از ایران هستم که پیامی برای قیصر دارم . راهب گفت : این را مگو . تو شاه هستی ، مرا آزمایش مکن . خسرو شگفت زده شد و پوزش خواست . راهب گفت : بزودی یزدان تو را بی نیاز و سرافراز می کند . تو از قیصر سلاح و سپاه میگیری و خداوند یار توست . تو با دختر قیصر وصلت می کنی و بالاخره آن بدنژاد که تو را آواره کرد ، فرار میکند و روزی به فرمان تو خونش ریخته میشود . خسرو گفت : چقدر طول می کشد تا به پادشاهی برسم ؟ راهب پاسخ داد : دو ماه و ده روز بعد تو به تاج میرسی و پانزده روز بعد شاه ایران میشوی . خسرو پرسید : در بین اطرافیان من چه کسی بر ضد من عمل می کند ؟ راهب پاسخ داد : شخصی به نام بسطام که تو ، وی را دائی خود میدانی پس از او دوری کن . خسرو برآشفت و به گستهم گفت : مادرت نام تو را بسطام نهاد . خسرو به راهب گفت : آیا این بسطام است ؟

راهب گفت : بله ، خودش است . گستهم گفت : ای شهریار به حرفهای او توجه نکن . به یزدان و آذرگشسپ و به خورشید و ماه و به سر شاه قسم میخورم که تا زنده هستم جز راستی با شاه نجویم . چرا حرف این مسیحی را باور می کنی ؟خسرو گفت: نگران نباش . من از تو بدی ندیدم ولیکن از قضای آسمانی نباید شگفت زده شد .شاه راه افتاد تا به شهرستان وریغ رسید . نامه ای از قیصر رسید که هرچند ما پادشاهی جداگانه ای داریم اما هر کمکی بخواهی دریغ نمی کنیم . شاه شاد شد و به گستهم و بالوی و اندیان جهانجوی و خرادبرزین و شاپورشیرگفت : قبای زربفت بپوشید و وقتی صبح شد به نزد قیصر روید و سخنان او را بشنوید و به احترام رفتار کنید . اگر قیصر به چوگان پرداخت با او همراه شوید و سعی کنید که شکست بخورید .

سپس به خرادبرزین گفت : حریر چینی و مشک سیاه بیاور تا نامه ای به قیصر بنویسیم . به بالوی گفت : تو آنجا زبان من هستی پس زیبا و نغز صحبت کن و سخنان او را هم به یاد بسپار . وقتی قیصر شنید که بزرگانی از سوی خسرو آمده اند بر تخت عاج نشست و تاج بر سر نهاد و آنها را به حضور طلبید . فرستادگان برقیصر آفرین گفتند و پیشکشها را عرضه کردند . قیصر از شاه ایران و رنج راه پرسید . خرادبرزین جلو رفت و نامه شاه را داد . قیصر گفت : بنشین . اما خرادبرزین پاسخ داد : شاه به من اجازه نداده است که جلوی قیصر بنشینم سپس گفتار خسرو را برایش گفت : ابتدا ستایش یزدان و سپس از فریدون شاه گفت تا به کیقباد رسید و گفت : همیشه این سلسله به پا بوده است تا اینکه بنده ای ناسپاس شورش کرد و بر تخت نشست . مرا یاری کنید تا انتقام بگیرم .

قیصر ناراحت شد و گفت: من خسرو را عزیز میدارم و هرچه سلاح و گنج و لشگر لازم دارید ، بردارید . هرچه بخواهید دریغ ندارم . سپس قیصر دبیرش را فراخواند و دستور داد تا نامه ای در خور خسرو بنویسد و به سواری دلیر و سخنگو و خردمند داد تا به نزد خسرو ببرد و گفت :نزد خسرو برو و بگو که از نظر سلاح و سپاه و گنج شما را پشتیبانی میکنیم تا بالاخره بتوانی به پایتخت خود بروی . سوار به راه افتاد و پیغام قیصر را به خسرو برد .قیصر در مجلسی محرمانه به موبد گفت : این شاه دادخواه از تمام جهان به ما پناه آورده است . من چه باید بکنم ؟موبد گفت : باید با فیلسوفان و خردمندان مشورت کنیم پس به دنبال آنها فرستاد و چهارتن از جوانان و پیران رومی نژاد به نزد قیصر آمدند و گفتند : ما تا زمانیکه اسکندر مرد از ایرانیان زخم خورده ایم و اینک یزدان پاک به تلافی کارهای گذشته آنها را عقوبت میکند اگر خسرو به تاج و تخت برسد از روم باج میخواهد پس بهتر است به سخنان ایرانیان بی توجهی کنی .

قیصر سواری نزد خسرو فرستاد تا سخنان خردمندان روم را برایش بازگو کند .وقتی خسرو آن سخنان را شنید دلتنگ شد و پاسخ داد : از طرف من به قیصر درود بفرست و بگو نیک و بد میگذرد اگر روم کمک نکند از خاقان کمک میخواهیم . پس اگر فرستادگانم را بفرستید دیگر اینجا نمی مانیم .وقتی پیام خسرو به قیصر رسید ، بزرگان را فراخواند و گفت : اگر ما به خسرو کمک نکنیم او از خاقان کمک میگیرد و بالاخره پیروز میشود و با ما کدورت پیدا می کند . بهتر است که ما او را دست خالی برنگردانیم . وزیر دانای قیصر ستاره شناسان را فراخواند و از آینده این جریان پرسید . ستاره شناس گفت : بزودی پادشاهی به خسرو میرسد و تا سی و هشت سال ادامه دارد. قیصر گفت : حال چه کنیم ؟ چگونه بر ناراحتی خسرو مرهم گذاریم ؟ بهتر است سپاهی بفرستیم تا به کمک خسرو بشتابد .

 

پس نامه دیگری به خسرو نوشت و گفت : با موبد مشورت کردم و از رای خود برگشتم . من به شما کمک می کنم . تو نباید از رای رومیها ناراحت شوی چون خونهای زیادی از رومیها در زمان اردشیر و هرمزد و کیقباد ریخته شد و بسیاری از رومیها به اسارت رفتندو این کینه از قدیم مانده است . اما بدی آئین ما نیست . با آنها صحبت کردم و دلشان را از کینه پاک نمودم .حالا هرچه بخواهی انجام میدهم در عوض شما قول دهید که خراج از ما نگیرید و از ایرانیان کسی به مرزهای ما حمله نکند و بعد اینکه با ما خویشاوند شوید . پس عهدنامه ای بنویسیم تا پیمانمان استوار شود که از این پس از کین ایرج سخنی نباشد و ایران و روم یکی باشند . من در سراپرده دختری دارم که اگر موافقت بفرمایی به عقدت درمیاورم تا دوستیمان استحکام یابد و فرزندت دیگر کین ایرج را به یاد نیاورد .

مسیح پیمبر چنین کرد یاد – که پیچد خرد چون بپیچی ز داد

اگر پیمان را بپذیری ما پشتیبان تو خواهیم بود . وقتی نامه به خسرو رسید دبیر را فراخواند و پاسخ نامه را چنین داد که تا وقتی که من پادشاه ایران هستم از روم باج نمیخواهم و لشکری هم به آنجا نمیفرستم و شهرهای مرزی را که از روم گرفته ایم به شما می سپارم و دختر پاک شما را هم خواستگاری می کنم . بنابراین سپاهی را که میفرستی به گستهم و شاپور و اندیان و خرادبرزین بسپار .

همه کینه برداشتیم از میان – یکی گشت رومی و ایرانیان

این نامه را به خط خود نوشتم و مهر من پای آن است . پس نامه به قیصر رسید و در میان خردمندان نامه را خواندند و بزرگان هم گفتند ما کهتریم و تو قیصر مایی و هرچه بگویی همان رواست.روز بعد قیصر به جادوگرانش گفت : طلسمی بسازند و زنی زیبا بر تخت و پرستندگان در اطراف او بایستند و او اشک از مژگان بریزد و آه بکشد . جادوگران چنین کردند . سپس قیصر گستهم را فراخواند و گفت :دخترم پندم را نمی پذیرد و حاضر به ازدواج نیست و گریان و رنجور شده است . بهتر است نزد او بروی و پندش دهی شاید فایده کند . گستهم پذیرفت اما هرچه پند میداد و صحبت میکرد دختر توجهی نمیکرد و گریان بود پس نزد قیصر رفت و گفت : هرچه کردم سودی نداشت . روزهای بعد قیصر به بالوی و اندیان و شاپور هم گفت که نزد دختر بروند اما آنها هم کاری از پیش نبردند . بالاخره خرادبرزین هم خواست تا نزد دختر رود و رضایت او را بگیرد . خراد نزد دختر رفت و او را نصیحت کرد اما دختر جوابی نداد و میگریست. خرادبرزین دقت کرد که دختر یکسره گریه می کند ولی خشمش خاموش نمیشود و جنبشی ندارد انگار که جان در بدن ندارد ، پس فهمید که طلسم است . به نزد قیصر رفت و خندید و گفت : این طلسمی است که دوستان مرا فریب داد اگر شاه بشنود ، خواهد خندید.قیصر گفت : جاودان باشی که به راستی شایسته وزارت شاهان هستی . من خانه ای با ایوان بلند دارم اگر میخواهی بدانی این طلسم است یا کار ایزدی است از آنجا ببین .خرادبرزین رفت و دید که طلسم ایستاده و معلق است .خراد گفت : این طلسمی کمیاب است .قیصر پرسید : این طلسم مال کجاست ؟ خراد گفت: این طلسم از آهن و گوهر است و مغناطیس باعث بوجود آمدن آن است و هرکس که این کار را کرده است به کار هندوان وارد میباشد .قیصر پرسید : هندو چه می پرستد ؟ خراد گفت : در هند گاو پرستیده میشود و آنها خداپرست نیستند و آتش را که اثیر مینامند را سوزاننده گناهان میدانند و بر باور خود صادق هستند اما شما که به مسیح اعتقاد دارید به گفته های او عمل نمی کنید . عیسی (ع) گفت : اگر پیراهنت را کسی ستاند با او تندی مکن . اگر کسی سیلی به صورتت زد ، خشمگین مشو .به غذای کم بساز . بدی مکن و دیگران را آزار نده اما شما حرفهای مسیح را انجام نداده اید و گنج ذخیره می کنید و ایوانهایتان به آسمان سرمیکشد و به همه جا لشگر میکشید و کسی از تیغتان در امان نیست . اینها تعالیم مسیح نیست . او درویشی بود که از رنج تن نان بدست می آورد و مرد جهود او را کشت و بر دار کرد . او در کودکی پیامبر شد گویی که فرزند خداست و به زن و فرزند نیازی نداشت و همه رازها برایش آشکار بود .اما ما که دین کیومرثی داریم و دادار کیهان را یکی میدانیم در روز نبرد به یزدان پناه میبریم . شاهان ما دین فروش نیستند و دنبال گوهر و دینار و نام و نشان نیستند مگر به داد .

جز از راستی هر که جوید ز دین – برو باد نفرین بی آفرین

 

قیصر سخنان او را پسندید و به تمجید او پرداخت و درم و تاج و گنج و دینار فراوانی به او هدیه کرد.سپس قیصر سپاهی شامل صدهزار رومی به همراه سلاح و اسبان جنگی و درم و دینار مهیا نمود و دخترش مریم که عاقل و خردمند و سنگین بود را به گستهم سپرد که طبق آئین به ازدواج خسرو درآورد و جهیزیه فراوانی شامل طلا و گوهرهای شاهانه و یاقوت و جامه زرنگار و دیبای رومی و ابریشمی زرین و گستردنیها به همراه یاره و طوق و گوشوار و سه تاج گوهرنگار و چهار عماری زرین و چهل مهد آبنوس و سیصد کنیز و پانصد غلام و چهل خادم و چهار فیلسوف رومی خردمند به همراه مریم فرستاد . سپس نامه ای بر پرنیان خطاب به خسرو نوشت و از زیردستان او تجلیل کرد و گفت : شایسته تر از گستهم در جهان نیست و بزرگتر از شاپور میانجی گری وجود ندارد و بالوی در رازداری بی همتاست . همتای خرادبرزین در دنیا وجود ندارد که از هر آشکار و نهانی آگاه است و همه کارهایش ایزدی است .بعد از آن قیصر ستاره شناس را فراخواند تا روز حرکت را تعیین کند و در روز مقرر سپاه و دخترش را روانه کرد و تا سه منزلی او را بدرقه نمود و در پایان فرمانده سپاهش نیاطوس را فراخواند و مریم را به او سپرد .

وقتی خسرو شنید که سپاه آمد به پیشوازش رفت و نیاطوس را در بر گرفت و از دیدن لشگر شاد شد سپس به نزد مریم رفت و دستش را بوسید و از حالش پرسید و او را به پرده سرایش برد و سه روز را با او گذراند . روز چهارم نیاطوس و سران لشگر را فراخواند و از آرایش لشگر صحبت کرد و روز هفتم لشگر به راه افتاد تا به چیچست رسید و از آنجا به سوی موسیل ارمنی که بندوی نزد او بود ، رفت . آن دو وقتی سپاه را دیدند تازان به سوی آنها آمدند . شاه از گستهم پرسید : آنها کیستند ؟ گستهم گفت : آن مرد ابلق سوار برادرم بندوی است ، نگاه کن او دایی توست . اگر جلو آمد و او نبود جانم را بگیر . وقتی آنها رسیدند خسرو گفت : فکر میکردم مرده باشی . بندوی ماجرا را تعریف کرد و خسرو از مرگ بهرام سیاوش ناراحت شد سپس پرسید : همراهت کیست؟ بندوی گفت : چطور موسیل را نمی شناسی ؟ او از وقتی از ایران به روم رفتی آرامش نداشته است و در دشت زندگی می کند و خیمه و خرگاه دارد و سپاه فراوانی به همراه سلاح و گنج و درم فراوان دارد . او همیشه در انتظار بازگشت تو بود .

خسرو به موسیل گفت : کاری می کنم که روزگارت از این بهتر شود .موسیل گفت : اجازه بده رکابت را ببوسم و در رکابت بجنگم .شاه پذیرفت و موسیل پای خسرو را بوسید . بعد از آن شاه به آتشکده آذرگشسپ رفت و نیایش کرد سپس به دشت دوک رفت . وقتی لشگر نیمروز از بازگشت خسرو باخبر شدند برای یاری به خسرو پیوستند . به بهرام خبر رسید که لشگر خسرو آماده نبرد است پس سرداری به نام داراپناه را با نامه هایی به سوی گستهم و بندوی و گردوی و شاپور و اندیان و دیگر بزرگان لشگر خسرو فرستاد . در نامه ها ابتدا به ثنای جهان آفرین پرداخت و سپس گفت : از خواب غفلت بیدار شوید تا وقتی که ساسانیان هستند بدی هم هست. از اردشیر بابکان که درگیریها با او شروع شد و باعث از بین رفتن اردوان شد نشنیده اید ؟ از پیروز شنیده اید که چگونه سوفرای را کشت و قباد را آزاد کرد و قباد هم او را کشت ؟ به ساسانیان امیدی نیست . در کنار من شما جایگاه بلندی خواهید داشت. داراپناه با لباس بازرگانان نامه ها را به همراه هدایا برای بزرگان برد و وقتی به نزدیک لشگر خسرو رسید از زیادی آن ترسید و با خود گفت : چرا باید خود را به هلاکت بیندازم ؟ نامه ها را به خسرو میدهم .وقتی خسرو نامه ها را خواند ابتدا از داراپناه تشکر کرد و سپس دستور داد تا جواب نامه ها را به این مضمون بنویسند که : ما نامه ات را خواندیم و همگی زبانی با خسرو همراهی میکنیم اما قلبا با تو هستیم و اگر لشگرت را به این مرزوبوم بیاوری ما شمشیرها را می کشیم و رومیان را می کشیم و خسرو مجبور به فرار میشود . سپس خسرو دینار و گوهر و یاقوت فراوان به داراپناه داد و گفت : پاسخ نامه ها را نزد چوبینه ببر و بدان که اگر پیروز شوم تو را در جهان بی نیاز می کنم .وقتی بهرام پاسخ نامه ها را خواند سپاه را آماده کرد و هرچه پیران نزد او رفتند و نصیحتش کردند فایده نداشت . بهرام ، یلان سینه را در جلوی سپاه قرار داد .

 

طبل جنگ زده شد و جنگ سختی درگرفت و خسرو ضمن نیایش یزدان از او کمک خواست . سرداری رومی به نام کوت به نزد خسرو آمد و گفت: حالا من به بهرام دیوسیرت جنگ را می آموزم . خسرو از سخن کوت غمگین شد اما به روی خود نیاورد و به کوت گفت : برو و با او بجنگ . کوت چون پیل مست به سوی بهرام رفت .یلان سینه به بهرام گفت : مراقب باش .نیزه کوت بر سپر بهرام کارگر نشد و بهرام با یک ضربه سروگردنش تا سینه را برید .خسرو به خنده افتاد و نیاطوس به او گفت : خنده درست نیست . آیا به کشته شدن کوت میخندی ؟خسرو گفت : من از چگونگی کشته شدنش می خندم . بدان که هرکس غرور داشته باشد چرخ او را زمین میزند . سپس بهرام دستور داد جسد کوت را بر اسب بستند و به سوی لشکرش بردند تا همه او را ببینند . وقتی خسرو کوت را دید ناراحت شد و دستور داد تا او را در کرباس قرار دهند و برای قیصر بفرستند تا قیصر بفهمد که اگر از سرداری چون بهرام شکست خورده است ننگ آور نیست .رومیان همه دلشکسته شدند و جنگ شدیدی درگرفت و کشته ها در میان سپاهیان افتاده بودند . خسرو دستور داد تا کشتگان را روی هم مانند کوه بلندی قرار دهند . خسرو دیگر از رومیان ناامید شده بود و دستور داد تا فردا دیگر از آنان استفاده نکنند . روز بعد دوباره ایرانیان در برابر هم صف کشیدند و جنگ آغاز شد . خسرو در راست گردوی و در چپ موسیل ارمنی را قرار داد و سپنسار و شاپور و اندیان هم در صفوف لشکر بودند و گستهم در کنار شاه و محافظ او بود .

وقتی بهرام نگاه کرد اثری از رومیان ندید پس دستور داد پیلان جنگی آوردند و بر پشت پیل نشست و به سوی شاپور رفت و گفت : آیا تو پیمان نبستی که از من حمایت کنی ؟ این روش آزادگان نیست .شاپور گفت : کدام پیمان را میگویی ؟خسرو به شاپور گفت :بهرام نامه ای برای تو و نامداران دیگر داده است که به موقع برایت تعریف می کنم .وقتی بهرام سخنان خسرو را شنید ، فهمید که گول خورده است و با فیل به سوی خسرو رفت . خسرو به اندیان گفت : به سوی فیل تیراندازی کنید .بر اثر جراحات فیل نقش زمین شد.بهرام کلاهخود خواست و سوار بر اسب با شمشیر جلو رفت . پیاده ها فرار کردند و او به سوی قلبگاه حرکت کردو همه را درهم درید سپس به راست رفت . خسرو هم به راست که به گردوی سپرده بود رفت . گردوی و بهرام با هم به جنگ پرداختند . بهرام گفت : ای بی پدر چرا کمر به قتل برادرت بسته ای ؟ گردوی گفت : برادر اگر دوست باشد چه بهتر اما اگر دشمن باشد همان بهتر که بی رگ و پوست شود .خسرو به گستهم گفت : مبادا از رومیان استفاده کنی . هنرهایشان را دیدم همان بهتر که من سپاه کمی داشته باشم تا اینکه زیر دین رومیان باشم .گستهم گفت : پس خود را به خطر نینداز بهتر است مردان قوی و جنگجو را برگزینیم و جلو بفرستیم .خسرو پذیرفت و گستهم چهارده نامدار گردنکش انتخاب کرد که عبارت بودند از : خودش ، شاپور ، اندیان ، بندوی ، گردوی ، آذرگشسپ ، زنگوی ، تخواره ، یلان سینه ، فرخزاد ، شیرزیل ، اشتاد ، پیروز ، اورمزد .

در پیش همه گستهم قرار داشت و خسرو به آنها گفت : به خدا تکیه کنید . اگر در این جنگ کشته شویم بهتر از این است که یک بنده به ما سلطنت کند . همه شاه را تحسین کردند . خسرو سپاه را به بهرام سپرد و همراه چهارده مرد گرد به راه افتاد .وقتی به بهرام خبر رسید او نیز به همراه آذرگشسپ و یلان سینه به سوی آنها رفت و لشگر را به جان فروز سپرد .وقتی بهرام و یارانش حمله کردند از چهارده یار خسرو فقط گستهم و بندوی و گردوی ماندند . کار به خسرو تنگ شد و به رازونیاز با یزدان پرداخت و از او کمک خواست .همان زمان از کوه صدایی درآمد و فرخ سروش پدیدار شد .

خسرو از دیدن او دلیر شد سپس او دست خسرو را گرفت و از آنجا نجاتش داد . خسرو پرسید : نامت چیست ؟ فرشته گفت : نامم سروش است و تو پس از این پادشاه میشوی و باید پارسایی کنی .وقتی بهرام فرشته را دید مبهوت شد و لرزه بر اندامش افتاد و گفت : تا وقتی با انسانها می جنگم کم نمی آورم اما وقتی جنگ با پری باشد نمیتوانم کاری کنم .در حالیکه نیاطوس و مریم نگران بودند خسرو پدیدار شد و همه شاد شدند . خسرو آن جریان را برای مریم تعریف کرد و گفت : حال باید دوباره جنگ را شروع کرد . سپاهیان از کوه حمله آوردند و بهرام پشیمان و نادم بود ولی با کمان تیری به کمربند شاه زد . غلامی آمد و تیر را از دیبای شاه بیرون کشید . خسرو حمله برد و با نیزه بر کمند بهرام زد ولی چون زره داشت کمرش باز نشد و نیزه اش به دو نیم شد . شاه برآشفت و با گرز بر مغفرش کوبید و همه لشگریان با دیدن این صحنه نیرو گرفتند و ایرانی و رومی حمله بردند .بهرام عقب کشید و لشگرش پراکنده شد .

 

بندوی به شاه گفت : لشگر زیادی است که چون مور و ملخ پراکنده میشوند بهتر است که به نادمین امان دهید . خسرو پذیرفت . بندوی شخصی خوش صدا را برگزید تا فریاد برآورد : شاه گناه همه را بخشیده است و هرکس تسلیم شود در امان است .صبح روز بعد از لشگریان بهرام چیزی باقی نمانده بود .وقتی بهرام چنین دید به یارانش گفت : اکنون فرار بهتر است .بنابراین با گنجینه ای که بار سه هزار شتر بود فرار کرد .وقتی خبر به خسرو رسید ناراحت شد و سه هزار جنگجو را به فرماندهی نستوه به دنبال بهرام فرستاد .نستوه مرد جنگ با بهرام نبود و با بیم و هراس به دنبال بهرام رفت . بهرام هم وضع خوبی نداشت و به همراه یلان سینه و آذرگشسپ و عده کمی از سپاه از بیراهه میرفتند تا از دور ده ویرانه ای نمایان شد . همه پشیمان شدند و تشنه به خانه پیرزنی رسیدند و از او آب و نان خواستند . پیرزن نان کشک به آنها داد که خوردند و شراب خواستند .پیرزن گفت : می و جامی از سر کدو دارم . بهرام گفت : بهتر از این نمیشود . بهرام پرسید : از کار جهان چه خبر داری ؟ پیرزن گفت : امروز مردمی که از شهر می آمدند ، تعریف کردند که چوبینه در جنگ با شاه شکست خورد و فراری شد .بهرام گفت : این فرار از روی خرد بود . پیرزن گفت : ای مرد شهیر چرا دیو چشم تو را بست؟ آیا نمیدانی از وقتی که بهرام پورگشسپ با پور هرمزد جنگید همه به او می خندند ؟

بهرام شب را آنجا ماند ولی آرام و قرار نداشت و صبح روز بعد به راه افتاد تا به نیستانی رسید .مردمی که در نیستان بودند گفتند : چرا اینجا آمدی ؟ لشکری در جلو منتظر شماست.بهرام به لشکرش گفت : دور سپاه حلقه زنید و حمله کنید . نیستان را آتش زدند و عده زیادی از لشکر نستوه کشته شدند .بهرام نستوه را از زین پایین کشید. نستوه امان خواست و بهرام گفت : ننگم می آید که سرت را ببرم . برو و همه چیز را برای خسرو تعریف کن . سپس بهرام به راه افتاد و به ری رسید و از آنجا به سوی خاقان حرکت کرد .پس از جنگ خسرو به درگاه خداوند به خاک افتاد و سپاسگزاری کرد و بعد به دبیر دستور داد نامه ای بر حریر برای قیصر بنویسد و از جریان جنگ او را مطلع سازد . پیک نامه خسرو را برای قیصر برد . قیصر نیز شاد شد و به درگاه یزدان شکرگزاری نمود و دینار فراوانی به درویشان داد و در نامه ای به خسرو ابتدا از خداوند یاد کرد و سپس سفارش کرد که جز عدالت و خوبی را پیش نگیرد .

به همراه نامه تاج قدیمی که از قیصران یادگار بود بعلاوه یک طوق و گوشوار شاهانه و هزاروصد جامه زرنگار و صد شتر دینار زر و در و یاقوت و یک خفتان سبز که با زر بافته شده بود و صلیبی گوهرنگار و یک تخت پر جواهر را برای خسرو توسط جهار فیلسوف رومی فرستاد . وقتی خسرو نامه را خواند و هدایا را دید تعجب کرد و به وزیرش گفت : این جامه رومی زرنگار و صلیب از آن ما نیست . اگر بپوشم نامداران خواهند گفت : شهریار ما مسیحی شده است و اگر نپوشم و به گوش قیصر برسد ناراحت میشود .وزیر به خسرو گفت :دین شاهان به پوشش نیست . تو معتقد به دین زرتشت هستی اگرچه خویشاوند قیصر باشی.خسرو جامه را پوشید و بزرگان را به حضور طلبید و رومیان و ایرانیان به حضور شاه رسیدند . کسی که عاقل بود و او را در آن جامه می دید، میدانست که او برای احترام به قیصر این کار را کرده است و بعضی ها هم می گفتند : شاه نهانی مسیحی شده است . روز دیگر که خسرو بر خوان خود همه بزرگان را جمع کرده بود بر سر سفره میان نیاطوس و بندوی کدورتی پیش آمد که نزدیک بود به جنگی میان ایران و روم تبدیل شود اما مریم به خسرو گفت : بندوی را با ده سوار نزد نیاطوس بفرست و من هم بینشان صلح برقرار می کنم . بنابراین در آن میان مریم به نیاطوس گفت : آیا ندیدی قیصر با شاه چه رفتاری داشت ؟ تو با این کار آبروی مرا میبری . آیا از قیصر نشنیدی که خسرو از دینش برنمیگردد ؟ بندوی را در آغوش گیر و کردار قیصر را به باد نده . خسرو هم پیغام داد که : بندوی برای من ارزشی ندارد زیرا او قاتل پدر من است و من کینه او را به دل دارم .نیاطوس بعد از سخنان مریم و پیام شاه وقتی بندوی را دید بپاخاست و خندید و آشتی کرد و با هم نزد شاه رفتند و مسئله فیصله یافت .

 

شاه به خرادبرزین دستور داد تا از گنجینه غنائم دو بهره میان رومیان تقسیم کنند و به نیاطوس خلعت و اسب و کنیزان زرین کمر و گوهر فراوان داد . سپس رومیان به سوی روم به راه افتادند و خسرو تا دومنزلی آنها را بدرقه کرد . خسرو به آتشکده آذرگشسپ رفت و دوهفته به رازونیاز پرداخت و گوهر فراوانی به درویشان داد و سپس به اندیوشهر رفت و در ایوانی که از زمان نوشیروان مانده بود قصری ساخت و بر تخت نشست و دستور داد منشور ایرانیان را بنویسند . بدینسان بندوی را مسئول کرد که خراسان را به گستهم بسپرد و برزمهر را وزیر خود قرار داد و دارابگرد و اصطخر را به همراه کنیزان و خلعت به شاپور سپرد . شهر کرمان را به اندیان سپرد و کشور دیگری را به گردوی داد. شهر چاچ را به بالوی و گنج فراوانی به پسر تخواره داد و به همه لشگریان خلعت خسروی داد و هرکدام از بزرگان را نگاهبان مرزی کرد و به جارچی دستور داد تا بگوید : کین مجویید و خون مریزید و گرد کار بد نروید که جای ستمکاره بالای دار است .

متن این بخش از کتاب ” داستان های شاهنامه فردوسی ” می باشد ، نویسنده این کتاب سرکار خانم فریناز جلالی هستند. همچنین راوی این بخش سرکار خانم فریما قباد هستند .

قبلی «
بعدی »