چو بانو در آن جنگ پیکار دید
جهان بر جهان بین خود تار دید
بنالید از دل به پروردگار
کای خالق و رازقِ مور و مار
به پاکی و ذاتی به یکتا یکی
که گیتی ندیدست همتا یکی
به قدر و به اعزاز پیغمبران
که هستند در راه دین سروران
که دشمن نسازی به ما شادمان
نیاری شکست اندر این دودمان
بگفت این و سر پنجه زورمند
به یک زور بگسست خم کمند
پسر تیغ در دست چون پیل مست
به ترک پدر راند شمشیر دست
چو رستم چنان دید آن دستبرد
دوان دست ساعد سوی تیغ برد
به ساعد دم تیغ بانوگشسب
نگه داشت ببر بیانش ز دست
وگرنه به فرقش بکردی گذر
که ببریدی از فرق او تا کمر
نقاب زره چون ز هم بر درید
سر و روی رستم بیامد پدید
ز شرم پدی تیغ از دست خویش
بینداخت بانو سرافکند پیش
فرامرز چون روی رستم بدید
سرشکش ز مژگان به رخ برچکید
به رستم بگفتا چه نام آوری
که داری به فرزند خود داوری
نه مردیست فرزند کردن زبون
به فرزند شاید شدن رهنمون
بگفتم به کشتی ز بالا و پست
نیارد کسی دست من زیر دست
کنون پست کردیم خون خاک راه
ازین نیستت پیش یزدان گناه
بخندید رستم بگفت ای پسر
شدی سرفراز کهان و مهان
نباشی دگر زیر دست کسی
اگر چه زیردست باشد بسی
شما را چه اندیشه از دشمن است
خداتان نگهدار جان در تن است
شما را سپردم به پروردگار
به میدان جنگ و به دشت شکار
شما را ز دشمن نباشد گزند
سر دشمن آرید در زیر بند
زدشمن دلم بود زار و نژند
چو دیدم شما را نباشد گزند
بگفت این و بگرفتشان در کنار
به شادی گرفتند از غمگسار
بیامد به نزدیک او زال زر
ز شادی به کیوان رسانید سر
ببوسید روی فرامرز شیر
نشستند شادان در آن آبگیر
بخوردند چیزی و دم برزدند
دمی بر لب خشک، نم برزدند
وز آنجا به شادی به شهر آمدند
وز این داستان داستان ها زدند
یکی روز بانوی گرد دلیر
بگفت با فرامرز سالار شیر
بیا تا به صحرای توران شویم
دو روزه بر آن بوم صیدی کنیم
فرامرز گفتش که ای سرفراز
همان ساز بزم کبابی بساز
بپوییم با تاج و تخت و نگین
ابا خرگهی سبز و دیبای چین
که این خیمه باشد به عالم نشان
زنام تهمتن سر سرکشان