گریزان شد از بیم جان زی سپاه همی تاخت او تا برِ اسب شاه سپاهش دگر باره بشتافتند مر او را چنان خسته دریافتند بر اسبش نشاندند بردند تیز چنان لشکری زآتبین در گریز ببستند پس خستگیهاش سخت بدو هر کسی گفت کای نیکبخت ز تو کار دشمن به جایی رسید که گر مرغ گردد […]