بایگانی برچسب ها: شاهنامه

پادشاهی اسکندر – بخش ۲۲

چو اسکندر آن نامهٔ او بخواند بزد نای رویین و لشکر براند همی رفت یک ماه پویان به راه چو آمد سوی مرز او با سپاه یکی پادشا بود فریان به نام ابا لشکر و گنج و گسترده کام یکی شارستان داشت با ساز جنگ سراپردهٔ او ندیدی پلنگ بیاورد لشکر گرفت آن حصار بران […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۲۱

سکندر چو بشنید از یادگیر بفرمود تا پیش او شد دبیر نوشتند پس نامه‌ای بر حریر ز شیراوژن اسکندر شهرگیر به نزدیک قیدافهٔ هوشمند شده نام او در بزرگی بلند نخست آفرین خداوند مهر فروزندهٔ ماه و گردان سپهر خداوند بخشنده داد و راست فزونی کسی را دهد کش سزاست به تندی نجستیم رزم ترا […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۲۰

چو برگشت و آمد به درگاه قصر ببخشید دینار چندی به نصر توانگر شد آنکس که درویش بود وگر خوردش از کوشش خویش بود وزان جایگه شاد لشکر براند به جده درآمد فراوان نماند سپه را بفرمود تا هرکسی بسازند کشتی و زورق بسی جهانگیر با لشکری راه‌جوی ز جده سوی مصر بنهاد روی ملک […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۱۹

چو لشکر شد از خواسته بی‌نیاز برو ناگذشته زمانی دراز به شبگیر برخاست آوای کوس هوا شد به کردار چشم خروس ز بس نیزه و پرنیانی درفش ستاره شده سرخ و زرد و بنفش سکندر بیامد به سوی حرم گروهی ازو شاد و بهری دژم ابا نالهٔ بوق و با کوس تفت به خان براهیم […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۱۸

چو اسکندر آمد به نزدیک فور بدید آن سپه این سپه را ز دور خروش آمد و گرد رزم او دو روی برفتند گردان پرخاشجوی به اسپ و به نفط آتش اندر زدند همه لشکر فور برهم زدند از آتش برافروخت نفط سیاه بجنبید ازان کاهنین بد سپاه چو پیلان بدیدند ز آتش گریز برفتند […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۱۷

چو پاسخ به نزد سکندر رسید هم‌انگه ز لشکر سران برگزید که باشند شایسته و پیش‌رو به دانش کهن گشته و سال نو سوی فور هندی سپاهی براند که روی زمین جز به دریا نماند به هر سو همی رفت زان‌سان سپاه تو گفتی جز آن بر زمین نیست راه همه کوه و دریا و […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۱۶

چو آن نامه برخواند فور سترگ برآشفت زان نامدار بزرگ هم‌انگه یکی تند پاسخ نوشت به پالیز کینه درختی بکشت سر نامه گفت از خداوندپاک بباید که باشیم با ترس و باک نگوییم چندین سخن بر گزاف که بیچاره باشد خداوند لاف مرا پیش خوانی ترا شرم نیست خرد را بر مغزت آزرم نیست اگر […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۱۵

ز میلاد چون باد لشکر براند به قنوج شد گنجش آنجا بماند چو آورد لشکر به نزدیک فور یکی نامه فرمود پر جنگ و شور ز شاهنشه اسکندر فیلقوس فروزندهٔ آتش و نعم و بوس سوی فور هندی سپهدار هند بلند اختر و لشکر آرای سند سر نامه کرد آفرین خدای کجا بود و باشد […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۱۴

ازان پس بفرمود کان جام زرد بیارند پر کرده از آب سرد همی خورد زان جام زر هرکس آب ز شبگیر تا بود هنگام خواب بخوردند آب از پی خرمی ز خوردن نیامد بدو در کمی بدان فیلسوف آن زمان شاه گفت که این دانش از من نباید نهفت که افزایش آب این جام چیست […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۱۳

بفرمود تا رفت پیشش پزشک که علت بگفتی چو دیدی سرشک سر دردمندی بدو گفت چیست که بر درد زان پس بباید گریست بدو گفت هر کس که افزون خورد چو بر خوان نشیند خورش ننگرد نباشد فراوان خورش تن درست بزرگ آنک او تن درستی بجست بیامیزم اکنون ترا دارویی گیاها فراز آرم از […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۱۲

چو شد کار آن سرو بن ساخته به آیین او جای پرداخته بپردخت ازان پس به داننده مرد که چون خیزد از دانش اندر نبرد پر از روغن گاو جامی بزرگ فرستاد زی فیلسوف سترگ که این را به اندامها در بمال سرون و میان و بر و پشت و یال بیاسای تا ماندگی بفگنی […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۱۱

فرستاده برگشت زان مرز و بوم بیامد به نزدیک پیران روم چو آن موبدان پاسخ شهریار بدیدند با رنج دیده سوار از ایوان به نزدیک شاه آمدند بران نامور بارگاه آمدند سپهدار هندوستان شاد شد که از رنج اسکندر آزاد شد بروبر بخواندند پس نامه را چو پیغام آن شاه خودکامه را گزین کرد پیران […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۱۰

گزین کرد زان رومیان مرد چند خردمند و بادانش و بی‌گزند یکی نامه بنوشت پس شهریار پر از پوزش و رنگ و بوی و نگار که نه نامور ز استواران خویش ازین پرهنر نامداران خویش خردمند و بادانش و شرم و رای جهانجوی و پردانش و رهنمای فرستادم اینک به نزدیک تو نه پیچند با […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۹

فرستاده آمد به کردار باد بگفت آنچ بشنید و نامه بداد سکندر فرستاده از گفت رو به نزدیک آن نامور بازشو بگویش که آن چیست کاندر جهان کسی را نبود آشکار و نهان بدیدند خود بودنی هرچ بود سپهر آفرینش نخواهد فزود بیامد فرستاده را نزد شاه به کردار آتش بپیمود راه چنین گفت با […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۸

چو نامه بر کید هندی رسید فرستادهٔ پادشا را بدید فراوانش بستود و بنواختش به نیکی بر خویش بنشاختش بدو گفت شادم ز فرمان اوی زمانی نگردم ز پیمان اوی ولیکن برین گونه ناساخته بیایم دمان گردن افراخته نباشد پسند جهان‌آفرین نه نزدیک آن پادشاه زمین هم‌انگه بفرمود تا شد دبیر قلم خواست هندی و […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۷

سکندر چو کرد اندر ایران نگاه بدانست کو را شد آن تاج و گاه همی راه و بی‌راه لشکر کشید سوی کید هندی سپه برکشید به جایی که آمد سکندر فراز در شارستانها گشادند باز ازان مرز کس را به مردم نداشت ز ناهید مغفر همی برگذاشت چو آمد بران شارستان بزرگ که میلاد خواندیش […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۶

چو بشنید مهران ز کید این سخن بدو گفت ازین خواب دل بد مکن نه کمتر شود بر تو نام بلند نه آید بدین پادشاهی گزند سکندر بیارد سپاهی گران ز روم و ز ایران گزیده سران چو خواهی که باشد ترا آب‌روی خرد یار کن رزم او را مجوی ترا چار چیزست کاندر جهان […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۵

چنین گفت گویندهٔ پهلوی شگفت آیدت کاین سخن بشنوی یکی شاه بد هند را نام کید نکردی جز از دانش و رای صید دل بخردان داشت و مغز ردان نشست کیان افسر موبدان دمادم به ده شب پس یکدگر همی خواب دید این شگفتی نگر به هندوستان هرک دانا بدند به گفتار و دانش توانا […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۴

ز عموریه مادرش را بخواند چو آمد سخنهای دارا براند بدو گفت نزد دلارای شو به خوبی به پیوند گفتار نو به پرده درون روشنک را ببین چو دیدی ز ما کن برو آفرین ببر طوق با یاره و گوشوار یکی تاج پر گوهر شاهوار صد اشتر ز گستردنیها ببر صد اشتر ز هر گونه […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۳

دلارای چون آن سخنها شنید یکی باد سرد از جگر برکشید ز دارا ز دیده ببارید خون که بد ریخته زیر خاک اندرون نویسندهٔ نامه را پیش خواند همه خون ز مژگان به رخ برفشاند مر آن نامه را خوب پاسخ نوشت سخنهای با مغز و فرخ نوشت نخست آفرین کرد بر کردگار جهاندار دادار […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۲

بفرمود تا پیش او شد دبیر قلم خواست چینی و رومی حریر نویسنده از کلک چون خامه کرد سوی مادر روشنک نامه کرد که یزدان ترا مزد نیکان دهاد بداندیش را درد پیکان دهاد نوشتم یکی نامه‌ای پیش ازین نوشته درو دردها بیش ازین چو جفت ترا روز برگشته شد به دست یکی بنده‌بر کشته […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۱

سکندر چو بر تخت بنشست گفت که با جان شاهان خرد باد جفت که پیروزگر در جهان ایزدست جهاندار کز وی نترسد بدست بد و نیک هم بگذرد بی‌گمان رهایی نباشد ز چنگ زمان هرانکس که آید بدین بارگاه که باشد ز ما سوی ما دادخواه اگر گاه بار آید ار نیم‌شب به پاسخ رسد […]

پادشاهی دارای – بخش ۱۰

ز کرمان کس آمد سوی اصفهان به جایی که بودند ز ایران مهان به نزدیک پوشیده‌رویان شاه بیامد یکی مرد با دستگاه بدیشان درود سکندر ببرد همه کار دارا بر ایشان شمرد چنین گفت کز مرگ شاهان داد نباشد دل دشمن و دوست شاد بدانید کامروز دارا منم گر او شد نهان آشکارا منم فزونست […]

پادشاهی دارای – بخش ۹

به نزدیک اسکندر آمد وزیر که ای شاه پیروز و دانش‌پذیر بکشتیم دشمنت را ناگهان سرآمد برو تاج و تخت مهان چو بشنید گفتار جانوشیار سکندر چنین گفت با ماهیار که دشمن که افگندی اکنون کجاست بباید نمودن به من راه راست برفتند هر دو به پیش اندرون دل و جان رومی پر از خشم […]

پادشاهی دارای – بخش ۸

چو آن پاسخ نامه دارا بخواند ز کار جهان در شگفتی بماند سرانجام گفت این ز کشتن بتر که من پیش رومی ببندم کمر ستودان مرا بهتر آید ز ننگ یکی داستان زد برین مرد سنگ که گر آب دریا بخواهد رسید درو قطره باران نیاید پدید همی بودمی یار هرکس به جنگ چو شد […]

پادشاهی دارای – بخش ۷

دبیر جهاندیده را پیش خواند بیاورد نزدیک گاهش نشاند یکی نامه بنوشت با داغ و درد دو دیده پر از خون و رخ لاژورد ز دارای داراب بن اردشیر سوی قیصر اسکندر شهرگیر نخست آفرین کرد بر کردگار که زو دید نیک و بد روزگار دگر گفت کز گردش آسمان خردمند برنگذرد بی‌گمان کزو شادمانیم […]

پادشاهی دارای – بخش ۶

سکندر چو از کارش آگاه شد که دارا به تخت افسر ماه شد سپه برگرفت از عراق و براند به رومی همی نام یزدان بخواند سپه را میان و کرانه نبود همان بخت دارا جوانه نبود پذیره شدن را بیاراست شاه بیاورد ز اصطخر چندان سپاه که گفتی ستاره نتابد همی فلک راه رفتن نیابد […]

پادشاهی دارای – بخش ۵

چو دارا ز پیش سکندر برفت به هر سو سواران فرستاد تفت از ایران سران و مهان را بخواند درم داد و روزی دهان را بخواند سر ماه را لشکر آباد کرد سر نامداران پر از باد کرد دگر باره از آب زان سو گذشت بیاراست لشکر بران پهن دشت سکندر چو بشنید لشکر براند […]

پادشاهی دارای – بخش ۴

چو خورشید برزد سر از کوه و راغ زمین شد به کردار زرین چراغ جهاندار دارا سپه برگرفت جهان چادر قیر بر سرگرفت بیاورد لشکر ز رود فرات به هامون سپه بیش بود از نبات سکندر چو بشنید کامد سپاه بزد کوس و آورد لشکر به راه دو لشکر که آن را کرانه نبود چو […]

پادشاهی دارای – بخش ۳

سکندر چو بشنید کامد سپاه پذیره شدن را بپیمود راه میان دو لشکر دو فرسنگ ماند سکندر گرانمایگان را بخواند چو سیر آمد از گفتهٔ رهنمای چنین گفت کاکنون جزین نیست رای که من چون فرستاده‌ای پیش اوی شوم برگرایم کم و بیش اوی کمر خواست پرگوهر شاهوار یکی خسروی جامهٔ زرنگار ببردند بالای زرین […]