بایگانی برچسب ها: شاهنامه

پادشاهی اردشیر – بخش ۱۴

چو سال اندر آمد به هفتاد و هشت جهاندار بیدار بیمار گشت بفرمود تا رفت شاپور پیش ورا پندها داد ز اندازه بیش بدانست کامد به نزدیک مرگ همی زرد خواهد شدن سبز برگ بدو گفت کاین عهد من یاددار همه گفت بدگوی را باددار سخنهای من چون شنودی بورز مگر بازدانی ز ناارز ارز […]

پادشاهی اردشیر – بخش ۱۳

الا ای خریدار مغز سخن دلت برگسل زین سرای کهن کجا چون من و چون تو بسیار دید نخواهد همی با کسی آرمید اگر شهریاری و گر پیشکار تو ناپایداری و او پایدار چه با رنج باشی چه با تاج و تخت ببایدت بستن به فرجام رخت اگر ز آهنی چرخ بگدازدت چو گشتی کهن […]

پادشاهی اردشیر – بخش ۱۲

چو بر تخت بنشست شاه اردشیر بشد پیش گاهش یکی مرد پیر کجا نام آن پیر خراد بود زبان و روانش پر از داد بود چنین داد پاسخ که ای شهریار انوشه بدی تا بود روزگار همیشه بوی شاد و پیروزبخت به تو شادمان کشور و تاج و تخت به جایی رسیدی که مرغ و […]

پادشاهی اردشیر – بخش ۱۱

به گفتار این نامدار اردشیر همه گوش دارید برنا و پیر هرانکس که داند که دادار هست نباشد مگر پاک و یزدان پرست دگر آنک دانش مگیرید خوار اگر زیردستست و گر شهریار سه دیگر بدانی که هرگز سخن نگردد بر مرد دانا کهن چهارم چنان دان که بیم گناه فزون باشد از بند و […]

پادشاهی اردشیر – بخش ۱۰

چو از روم وز چین وز ترک و هند جهان شد مر او را چو رومی پرند ز هر مرز پیوسته شد باژ و ساو کسی را نبد با جهاندار تاو همه مهتران را ز ایران بخواند سزاوار بر تخت شاهی نشاند ازان پس شهنشاه بر پای خاست به خوبی بیاراست گفتار راست چنین گفت […]

پادشاهی اردشیر – بخش ۹

کنون از خردمندی اردشیر سخن بشنو و یک به یک یادگیر بکوشید و آیین نیکو نهاد بگسترد بر هر سوی مهر و داد به درگاه چون خواست لشکر فزون فرستاد بر هر سوی رهنمون که تا هرکسی را که دارد پسر نماند که بالا کند بی‌هنر سواری بیاموزد و رسم جنگ به گرز و کمان […]

پادشاهی اردشیر – بخش ۸

بسی برنیامد برین روزگار که سرو سهی چون گل آمد به بار چو نه ماه بگذشت بر ماه‌روی یکی کودک آمد به بالای اوی تو گفتی که بازآمد اسفندیار وگر نامدار اردشیر سوار ورا نام شاپور کرد اورمزد که سروی بد اندر میان فرزد چنین تا برآمد برین هفت سال ببود اورمزد از جهان بی‌همال […]

پادشاهی اردشیر – بخش ۷

کنون بشنو از دخت مهرک سخن ابا گرد شاپور شمشیرزن چو لختی برآمد برین روزگار فروزنده شد دولت شهریار به نخچیر شد شاه روزی پگاه خردمند شاپور با او به راه به هر سو سواران همی تاختند ز نخچیر دشتی بپرداختند پدید آمد از دور دشتی فراخ پر از باغ و میدان و ایوان و […]

پادشاهی اردشیر – بخش ۶

چو شاپور شد همچو سرو بلند ز چشم بدش بود بیم گزند نبودی جدا یک زمان ز اردشیر ورا همچو دستور بودی وزیر نپرداختی شاه روزی ز جنگ به شادی نبودیش جای درنگ چو جایی ز دشمن بپرداختی دگر بدکنش سر برافراختی همی گفت کز کردگار جهان بخواهم همی آشکار و نهان که بی‌دشمن آرم […]

پادشاهی اردشیر – بخش ۵

بیامد به شبگیر دستور شاه همی کرد کودک به میدان سپاه یکی جامه و چهر و بالا یکی که پیدا نبد این ازان اندکی به میدان تو گفتی یکی سور بود میان اندرون شاه شاپور بود چو کودک به زخم اندر آورد گوی فزونی همی جست هر یک بدوی بیامد به میدان پگاه اردشیر تنی […]

پادشاهی اردشیر – بخش ۴

چو هنگامه زادن آمد فراز ازان کار بر باد نگشاد راز پسر زاد پس دختر اردوان یکی خسروآیین و روشن‌روان از ایوان خویش انجمن دور کرد ورا نام دستور شاپور کرد نهانش همی داشت تا هفت سال یکی شاه نو گشت با فر و یال چنان بد که روزی بیامد وزیر بدید آب در چهرهٔ […]

پادشاهی اردشیر – بخش ۳

به دل گفت موبد که بد روزگار که فرمان چنین آمد از شهریار همه مرگ راییم برنا و پیر ندارد پسر شهریار اردشیر گر او بی‌عدد سالیان بشمرد به دشمن رسد تخت چون بگذرد همان به کزین کار ناسودمند به مردی یکی کار سازم بلند ز کشتن رهانم مر این ماه را مگر زین پشیمان […]

پادشاهی اردشیر – بخش ۲

بدانگه که شاه اردوان را بکشت ز خون وی آورد گیتی به مشت بدان فر و اورند شاه اردشیر شده شادمان مرد برنا و پیر که بنوشت بیدادی اردوان ز داد وی آبادتر شد جهان چنو کشته شد دخترش را بخواست بدان تا بگوید که گنجش کجاست دو فرزند او شد به هندوستان به هر […]

پادشاهی اردشیر – بخش ۱

به بغداد بنشست بر تخت عاج به سر برنهاد آن دلفروز تاج کمر بسته و گرز شاهان به دست بیاراسته جایگاه نشست شهنشاه خواندند زان پس ورا ز گشتاسپ نشناختی کس ورا چو تاج بزرگی به سر برنهاد چنین کرد بر تخت پیروزه یاد که اندر جهان داد گنج منست جهان زنده از بخت و […]

پادشاهی اشکانیان – بخش ۲۱

چو آگاه شد زان سخن هفتواد دلش گشت پردرد و سر پر ز باد بیامد که دژ را کند خواستار بران باره بر شد دمان شهریار بکوشید چندی نیامدش سود که بر بارهٔ دژ پی شیر بود وزان روی لشکر بیامد چو کوه بماندند با داغ و درد آن گروه چنین گفت زان باره شاه […]

پادشاهی اشکانیان – بخش ۲۰

وزان جایگه شد سوی جنگ کرم سپاهش همی کرد آهنگ کرم بیاورد لشکر ده و دو هزار جهاندیده و کارکرده سوار پراگنده لشکر چو شد همگروه بیاوردشان تا میان دو کوه یکی مرد بد نام او شهرگیر خردمند سالار شاه اردشیر چنین گفت پس شاه با پهلوان که ایدر همی باش روشن‌روان شب و روز […]

پادشاهی اشکانیان – بخش ۱۹

پراندیشه بود آن شب از کرم شاه چو بنشست خورشید بر جایگاه سپه برگرفت از لب آبگیر سوی پارس آمد دمان اردشیر پس لشکر او بیامد سپاه ز هر سو گرفتند بر شاه راه بکشتند هرکس که بد نامدار همی تاختند از پس شهریار خروش آمد از پس که ای بخت کرم که رخشنده بادا […]

پادشاهی اشکانیان – بخش ۱۸

به جهرم یکی مرد بد بدنژاد کجا نام او مهرک نوش‌زاد چو آگه شد از رفتن اردشیر وزان ماندن او بران آبگیر ز تنگی که بد اندر آن رزمگاه ز بهر خورشها برو بسته راه ز جهرم بیامد به ایوان شاه ز هر سو بیاورد بی‌مر سپاه همه گنج او را به تاراج داد به […]

پادشاهی اشکانیان – بخش ۱۷

چو آگه شد از هفتواد اردشیر نبود آن سخنها ورا دلپذیر سپهبد فرستاد نزدیک اوی سپاهی بلند اختر و رزمجوی چو آگاه شد زان سخن هفتواد ازیشان به دل در نیامدش یاد کمینگاه کرد اندران کنج کوه بیامد سوی رزم خود با گروه چو لشکر سراسر برآشوفتند به گرز و تبرزین همی کوفتند سپاه اندرآمد […]

پادشاهی اشکانیان – بخش ۱۶

ز شهر کجاران برآمد نفیر برفتند با نیزه و تیغ و تیر هیم رفت پیش اندرون هفتواد به جنگ اندرون داد مردی بداد همه شهر بگرفت و او را بکشت بسی گوهر و گنجش آمد به مشت به نزدیک او مردم انبوه شد ز شهر کجاران سوی کوه شد یکی دژ بکرد از بر تیغ […]

پادشاهی اشکانیان – بخش ۱۵

ببین این شگفتی که دهقان چه گفت بدانگه که بگشاد راز از نهفت به شهر کجاران به دریای پارس چه گوید ز بالا و پهنای پارس یکی شهر بد تنگ و مردم بسی ز کوشش بدی خوردن هر کسی بدان شهر دختر فراوان بدی که بی‌کام جویندهٔ نان بدی به یک روی نزدیک او بود […]

پادشاهی اشکانیان – بخش ۱۴

چو خورشید شد زرد لشکر براند کسی را که نابردنی بد بماند چو شب نیم بگذشت و تاریک شد جهاندار با کرد نزدیک شد همه دشت زیشان پر از خفته دید یکایک دل لشکر آشفته دید چو آمد سپهبد به بالین کرد عنان بارهٔ تیزتگ را سپرد برآهخت شمشیر و اندرنهاد گیا را ز خون […]

پادشاهی اشکانیان – بخش ۱۳

سپاهی ز اصطخر بی‌مر ببرد بشد ساخته تا کند رزم کرد به نیکی ز یزدان همی جست مزد که ریزد بر آن بوم و بر خون دزد چو شاه اردشیر اندرآمد به تنگ پذیره شدش کرد بی‌مر به جنگ یکی کار بدخوار دشوار گشت ابا کرد کشور همه یار گشت یکی لشکری کرد بد پارسی […]

پادشاهی اشکانیان – بخش ۱۲

چو آگاهی آمد سوی اردوان دلش گشت پربیم و تیره‌روان چنین گفت کین راز چرخ بلند همی گفت با من خداوند پند هران بد کز اندیشه بیرون بود ز بخشش به کوشش گذر چون بود گمانی نبردم که از اردشیر یکی نامجوی آید و شهرگیر در گنج بگشاد و روزی بداد سپه بر گرفت و […]

پادشاهی اشکانیان – بخش ۱۱

یکی نامور بود نامش سباک ابا آلت و لشکر و رای پاک که در شهر جهرم بد او پادشا جهاندیده با داد و فرمانروا مر او را خجسته پسر بود هفت چو آگه شد از پیش بهمن برفت ز جهرم بیامد سوی اردشیر ابا لشکر و کوس و با دار و گیر چو چشمش به […]

پادشاهی اشکانیان – بخش ۱۰

وزین سو به دریا رسید اردشیر به یزدان چنین گفت کای دستگیر تو کردی مرا ایمن از بدکنش که هرگز مبیناد نیکی تنش برآسود و ملاح را پیش خواند ز کار گذشته فراوان براند نگه کرد فرزانه ملاح پیر به بالا و چهر و بر اردشیر بدانست کو نیست جز کی نژاد ز فر و […]

پادشاهی اشکانیان – بخش ۹

چو شب روز شد بامداد پگاه بفرمود تا بازگردد سپاه بیامد دو رخساره همرنگ نی چو شب تیره گشت اندر آمد بری یکی نامه بنوشت نزد پسر که کژی به باغ اندر آورد بر چنان شد ز بالین ما اردشیر کزان سان نجست از کمان ایچ تیر سوی پارس آمد بجویش نهان مگوی این سخن […]

پادشاهی اشکانیان – بخش ۸

چنان بد که بی‌ماه روی اردوان نبودی شب و روز روشن‌روان ز دیبا نبرداشتی دوش و یال مگر چهر گلنار دیدی به فال چو آمدش هنگام برخاستن به دیبا سر گاهش آراستن کنیزک نیامد به بالین اوی برآشفت و پیچان شد از کین اوی بدربر سپاه ایستاده به پای بیاراسته تخت و تاج و سرای […]

پادشاهی اشکانیان – بخش ۷

چو شد روی کشور به کردار قیر کنیزک بیامد بر اردشیر چو دریا برآشفت مرد جوان که یک روز نشکیبی از اردوان کنیزک بگفت آنچ روشن‌روان همی گفت با نامدار اردوان سخن چون ز گلنار زان سان شنید شکیبایی و خامشی برگزید دل مرد برنا شد از ماه تیر ازان پس همی جست راه گریز […]

پادشاهی اشکانیان – بخش ۶

یکی کاخ بود اردوان را بلند به کاخ اندرون بنده‌ای ارجمند که گلنار بد نام آن ماه‌روی نگاری پر از گوهر و رنگ و بوی بر اردوان همچو دستور بود بران خواسته نیز گنجور بود بروبر گرامی‌تر از جان بدی به دیدار او شاد و خندان بدی چنان بد که روزی برآمد به بام دلش […]