چو شاپور بنشست بر جای عم از ایران بسی شاد و بهری دژم چنین گفت کای نامور بخردان جهاندیده و رایزن موبدان بدانید کان کس که گوید دروغ نگیرد ازین پس بر ما فروغ دروغ از بر ما نباشد ز رای که از رای باشد بزرگی به جای همان مر تن سفله را دوستدار نیابی […]
چو بنشست بر گاه شاه اردشیر بیاراست آن تخت شاپور پیر کمر بست و ایرانیان را بخواند بر پایهٔ تخت زرین نشاند چنین گفت کز دور چرخ بلند نخواهم که باشد کسی را گزند جهان گر شود رام با کام من ببینند تیزی و آرام من ور ایدونک با ما نسازد جهان بسازیم ما با […]
ز شاپور زانگونه شد روزگار که در باغ با گل ندیدند خار ز داد و ز رای و ز آهنگ اوی ز بس کوشش و جنگ و نیرنگ اوی مر او را به هر بوم دشمن نماند بدی را به گیتی نشیمن نماند چو نومید شد او ز چرخ بلند بشد سالیانش به هفتاد و […]
ز شاهیش بگذشت پنجاه سال که اندر زمانه نبودش همال بیامد یکی مرد گویا ز چین که چون او مصور نبیند زمین بدان چربه دستی رسیده به کام یکی برمنش مرد مانی به نام به صورتگری گفت پیغمبرم ز دینآوران جهان برترم ز چین نزد شاپور شد بار خواست به پیغمبری شاه را یار خواست […]
برانوش چون پاسخ نامه دید ز شادی دل پاکتن بردمید بفرمود تا نامداران روم برفتند صد مرد زان مرز و بوم درم بار کردند خروار شست هم از گوهر و جامهٔ بر نشست ز دینار گنجی ز بهر نثار فراز آمد از هر سوی سی هزار همه مهتران نزد شاه آمدند برهنه سر و بیکلاه […]
یکی مرد بود از نژاد سران هم از تخمهٔ نامور قیصران برانوش نام و خردمند بود زبان و روانش پر از بند بود بدو گفت لشکر که قیصر تو باش برین لشکر و بوم مهتر تو باش به گفتار تو گوش دارد سپاه بیفروز تاج و بیارای گاه بیاراستند از برش تخت عاج برانوش بنشست […]
عرضگاه و دیوان بیاراستند کلید در گنجها خواستند سپاه انجمن شد چو روزی بداد سرش پر ز کین و دلش پر ز باد از ایران همی راند تا مرز روم هرانکس که بود اندران مرز و بوم بکشتند و خانش همی سوختند جهانی به آتش برافروختند چو آگاهی آمد ز ایران به روم که ویران […]
چو شب دامن روز اندر کشید درفش خور آمد ز بالا پدید بفرمود شاپور تا شد دبیر قلم خواست و انقاس و مشک و حریر نوشتند نامه به هر مهتری به هر پادشاهی و هر کشوری سرنامه کرد آفرین مهان ز ما بنده بر کردگار جهان که اوراست بر نیکویی دسترس به نیرو نیازش نیاید […]
بسی برنیامد برین روزگار که شد مردم لشکری شش هزار فرستاد شاپور کارآگهان سوی طیسفون کاردیده مهان بدان تا ز قیصر دهند آگهی ازان برز درگاه با فرهی برفتند کارآگهان ناگهان نهفته بجستند کار جهان بدیدند هرگونه بازآمدند بر شاه گردنفراز آمدند که قیصر ز می خوردن و از شکار همی هیچ نندیشد از کارزار […]
چو پالیزبان گفت و موبد شنید به روشن روان مرد دانا بدید که آن شیردل مرد جز شاه نیست همان چهر او جز در گاه نیست فرستادهای جست روشنروان فرستاد موبد بر پهلوان که پیدا شد آن فر شاپور شاه تو از هر سوی انجمن کن سپاه فرستادهٔ موبد آمد دوان ز جایی که بد […]
ببود آن شب و خورد و گفت و شنید سپیده چو از کوه سر بر کشید چو زرین درفشی برآورد راغ بر میهمان شد خداوند باغ بدو گفت روز تو فرخنده باد سرت برتر از بر بارنده باد سزای تومان جایگاهی نبود به آرام شایسته گاهی نبود چو مهمان درویش باشی خورش نیابی نه پوشیدن […]
چو بر زد سر از برج شیر آفتاب ببالید روز و بپالود خواب به جشن آمدند آنک بودی به شهر بزرگان جوینده از جشن بهر کنیزک سوی چاره بنهاد روی چنانچون بود مردم چارهجوی چو ایوان خالی به چنگ آمدش دل شیر و چنگ و پلنگ آمدش دو اسپ گرانمایه ز آخر ببرد گزیده سلیح […]
چنین تا برآمد برین چندگاه به ایران پراگنده گشته سپاه به روم آنک شاپور را داشتی شب و روز تنهاش نگذاشتی کنیزک نبودی ز شاپور شاد ازان کش ز ایرانیان بد نژاد شب و روز زان چرم گریان بدی دل او ز شاپور بریان بدی بدو گفت روزی که ای خوب روی چه مردی مترس […]
چنان بد که یک روز با تاج و گنج همی داشت از بودنی دل به رنج ز تیره شب اندر گذشته سه پاس بفرمود تا شد ستارهشناس بپرسیدش از تخت شاهنشهی هم از رنج وز روزگار بهی منجم بیاورد صلاب را بینداخت آرامش و خواب را نگه کرد روشن به قلب اسد که هست او […]
ز خاور چو خورشید بنمود تاج گل زرد شد بر زمین رنگ ساج ز گنجور دستور بستد کلید خورش خانه و خمهای نبید بدژدر هرانکس که بد مهتری وزان جنگیان رنج دیده سری خورشها فرستاد و چندی نبید هم از بویها نرگس و شنبلید پرستندهٔ باده را پیش خواند به خوبی سخنها فراوان براند بدو […]
به شبگیر شاپور یل برنشست همی رفت جوشان کمانی به دست سیه جوشن خسروی در برش درفشان درفش سیه بر سرش ز دیوار دژ مالکه بنگرید درفش و سر نامداران بدید چو گل رنگ رخسار و چون مشک موی به رنگ طبرخون گل مشک بوی بشد خواب و آرام زان خوب چهر بر دایه شد […]
چو یک چند بگذشت بر شاه روز فروزنده شد تاج گیتی فروز ز غسانیان طایر شیردل که دادی فلک را به شمشیر دل سپاهی ز رومی و از قادسی ز بحرین و از کرد وز پارسی بیامد به پیرامن طیسفون سپاهی ز اندازه بیش اندرون به تاراج داد آن همه بوم و بر کرا بود […]
به شاهی برو آفرین خواندند همه مهتران گوهر افشاندند یکی موبدی بود شهرو به نام خردمند و شایسته و شادکام بیامد به کرسی زرین نشست میان پیش او بندگی را ببست جهان را همی داشت با داد و رای سپه را به هر نیک و بد رهنمای پراگنده گنج و سپاه ورا بیاراست ایوان و […]
چو بر گاه رفت اورمزد بزرگ ز نخچیر کوتاه شد چنگ گرگ جهان را همی داشت با ایمنی نهان گشت کردار آهرمنی نخست آفرین کرد بر کردگار توانا و دانا و پروردگار شب و روز و گردان سپهر آفرید چو بهرام و کیوان و مهر آفرید ازویست پیروزی و فرهی دل و داد و دیهیم […]
چو نرسی نشست از بر تخت عاج به سر بر نهاد آن سزاوار تاج همه مهتران با نثار آمدند ز درد پدر سوکوار آمدند بریشان سپهدار کرد آفرین که ای مهربانان باداد و دین بدانید کز کردگار جهان چنین رفت کار آشکار و نهان که ما را فزونی خرد داد و شرم جوانمردی و داد […]
چو بنشست بهرام بهرامیان ببست از پی داد و بخشش میان به تاجش زبرجد برافشاندند همی نام کرمان شهش خواندند چنین گفت کز دادگر یک خدای خرد بادمان بهره و داد و رای سرای سپنجی نماند به کس ترا نیکوی باد فریادرس به نیکی گراییم و فرمان کنیم به داد و دهش دل گروگان کنیم […]
چو بهرام در سوک بهرامشاه چهل روز ننهاد بر سر کلاه برفتند گردان بسیار هوش پر از درد با ناله و با خروش نشستند با او به سوک و به درد دو رخ زرد و لبها شده لاژورد وزان پس بشد موبد پاکرای که گیرد مگر شاه بر گاه جای به یک هفته با او […]
برو نیز بگذشت سال دراز سر تاجور اندر آمد به گاز یکی پور بودش دلارام بود ورا نام بهرام بهرام بود بیاورد و بنشاندش زیر تخت بدو گفت کای سبز شاخ درخت نبودم فراوان من از تخت شاد همه روزگار تو فرخنده باد سراینده باش و فزاینده باش شب و روز بارامش و خنده باش […]
چو بهرام بنشست بر تخت زر دل و مغز جوشان ز مرگ پدر همه نامداران ایرانیان برفتند پیشش کمر بر میان برو خواندند آفرین خدای که تا جای باشد تو مانی به جای که تاج کیی تارکت را سزاست پدر بر پدر پادشاهی تراست رخ بدسگالان تو زرد باد وزان رفته جان تو بیدرد باد […]
چو دانست کز مرگ نتوان گریخت بسی آب خونین ز دیده بریخت بگسترد فرش اندر ایوان خویش بفرمود کامدش بهرام پیش بدو گفت کای پاکزاده پسر به مردی و دانش برآورده سر به من پادشاهی نهادست روی که رنگ رخم کرد همرنگ موی خم آورد بالای سرو سهی گل سرخ را داد رنگ بهی چو […]
سر گاه و دیهیم شاه اورمزد بیارایم اکنون چو ماه اورمزد ز شاهی برو هیچ تاوان نبود ازان بد که عهدش فراوان نبود چو بنشست شاه اورمزد بزرگ به آبشخور آمد همی میش و گرگ چنین گفت کای نامور بخردان جهان گشته و کار دیده ردان بکوشیم تا نیکی آریم و داد خنک آنک پند […]
همی بود شاپور با داد و رای بلنداختر و تخت شاهی به جای چو سی سال بگذشت بر سر دو ماه پراگنده شد فر و اورنگ شاد بفرمود تا رفت پیش اورمزد بدو گفت کای چون گل اندر فرزد تو بیدار باش و جهاندار باش جهاندیدگان را خریدار باش نگر تا به شاهی ندارد امید […]
وزان پس پراگنده شد آگهی که بیکار شد تخت شاهنشهی به مرد اردشیر آن خردمند شاه به شاپور بسپرد گنج و سپاه خروشی برآمد ز هر مرز و بوم ز قیدافه برداشتند باژ روم چو آگاهی آمد به شاپور شاه بیاراست کوس و درفش و سپاه همی راند تا پیش التوینه سپاهی سبک بینیاز از […]
چو شاپور بنشست بر تخت داد کلاه دلفروز بر سر نهاد شدند انجمن پیش او بخردان بزرگان فرزانه و موبدان چنین گفت کای نامدار انجمن بزرگان پردانش و رایزن منم پاک فرزند شاه اردشیر سرایندهٔ دانش و یادگیر همه گوش دارید فرمان من مگردید یکسر ز پیمان من وزین هرچ گویم پژوهش کنید وگر خام […]
چو سال اندر آمد به هفتاد و هشت جهاندار بیدار بیمار گشت بفرمود تا رفت شاپور پیش ورا پندها داد ز اندازه بیش بدانست کامد به نزدیک مرگ همی زرد خواهد شدن سبز برگ بدو گفت کاین عهد من یاددار همه گفت بدگوی را باددار سخنهای من چون شنودی بورز مگر بازدانی ز ناارز ارز […]