بایگانی برچسب ها: شاهنامه

پادشاهی اشکانیان – بخش ۴

چو نه ماه بگذشت بر ماه‌چهر یکی کودک آمد چو تابنده مهر به مانندهٔ نامدار اردشیر فزاینده و فرخ و دلپذیر همان اردشیرش پدر کرد نام نیا شد به دیدار او شادکام همی پروریدش به بربر به ناز برآمد برین روزگاری دراز مر او را کنون مردم تیزویر همی خواندش بابکان اردشیر بیاموختندش هنر هرچ […]

پادشاهی اشکانیان – بخش ۳

چو دارا به رزم اندرون کشته شد همه دوده را روز برگشته شد پسر بد مر او را یکی شادکام خردمند و جنگی و ساسان به نام پدر را بران گونه چون کشته دید سر بخت ایرانیان گشته دید ازان لشکر روم بگریخت اوی به دام بلا در نیاویخت اوی به هندوستان در به زاری […]

پادشاهی اشکانیان – بخش ۲

کنون ای سراینده فرتوت مرد سوی گاه اشکانیان بازگرد چه گفت اندر آن نامهٔ راستان که گوینده یاد آرد از باستان پس از روزگار سکندر جهان چه گوید کرا بود تخت مهان چنین گفت داننده دهقان چاچ کزان پس کسی را نبد تخت عاج بزرگان که از تخم آرش بدند دلیر و سبکسار و سرکش […]

پادشاهی اشکانیان – بخش ۱

کنون پادشاه جهان را ستای به رزم و به بزم و به دانش گرای سرافراز محمود فرخنده‌رای کزویست نام بزرگی به جای جهاندار ابوالقاسم پر خرد که رایش همی از خرد برخورد همی باد تا جاودان شاد دل ز رنج و ز غم گشته آزاد دل شهنشاه ایران و زابلستان ز قنوج تا مرز کابلستان […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۴۷

الا ای برآورده چرخ بلند چه داریی به پیری مرا مستمند چو بودم جوان در برم داشتی به پیری چرا خوار بگذاشتی همی زرد گردد گل کامگار همی پرنیان گردد از رنج خار دو تا گشت آن سرو نازان به باغ همان تیره گشت آن گرامی چراغ پر از برف شد کوهسار سیاه همی لشکر […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۴۶

ازان پس بیامد دوان مادرش فراوان بمالید رخ بر برش همی گفت کای نامور پادشا جهاندار و نیک‌اختر و پارسا به نزدیکی اندر تو دوری ز من هم از دوده و لشکر و انجمن روانم روان ترا بنده باد دل هرک زین شاد شد کنده باد ازان پس بشد روشنک پر ز درد چنین گفت […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۴۵

چو آمد سکندر به اسکندری جهان را دگرگونه شد داوری به هامون نهادند صندوق اوی زمین شد سراسر پر از گفت‌وگوی به اسکندری کودک و مرد و زن به تابوت او بر شدند انجمن اگر برگرفتی ز مردم شمار مهندس فزون آمدی صد هزار حکیم ارسطالیس پیش اندرون جهانی برو دیدگان پر ز خون برآن […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۴۴

چو آگاه شد لشکر از درد شاه جهان گشت بر نامداران سپاه به تخت بزرگی نهادند روی جهان شد سراسر پر از گفت‌وگوی سکندر چو از لشکر آگاه شد بدانست کش روز کوتاه شد بفرمود تا تخت بیرون برند از ایوان شاهی به هامون برند ز بیماری او غمی شد سپاه که بی‌رنگ دیدند رخسار […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۴۳

به بابل هم‌ان روز شد دردمند بدانست کامد به تنگی گزند دبیر جهاندیده را پیش خواند هرانچش به دل بود با او براند به مادر یکی نامه فرمود و گفت که آگاهی مرگ نتوان نهفت ز گیتی مرا بهره این بد که بود زمان چون نکاهد نشاید فزود تو از مرگ من هیچ غمگین مشو […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۴۲

بدانست کش مرگ نزدیک شد بروبر همی روز تاریک شد بران بودش اندیشه کاندر جهان نماند کسی از نژاد مهان که لشکر کشد جنگ را سوی روم نهد پی بران خاک آباد بوم چو مغز اندرین کار خودکامه کرد هم‌انگه سطالیس را نامه کرد هرانکس کجا بد ز تخم کیان بفرمودشان تا ببندد میان همه […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۴۱

سکندر سپه را به بابل کشید ز گرد سپه شد هوا ناپدید همی راند یک ماه خود با سپاه ندیدند زیشان کس آرامگاه بدین‌گونه تا سوی کوهی رسید ز دیدار دیده سرش ناپدید به سر بر یکی ابر تاریک بود به کیوان تو گفتی که نزدیک بود به جایی بروبر ندیدند راه فروماند از راه […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۴۰

بدان جایگه شاه ماهی بماند پس‌انگه بجنبید و لشکر براند ازان سبز دریا چو گشتند باز بیابان گرفتند و راه دراز چو منزل به منزل به حلوان رسید یکی مایه‌ور باره و شهر دید به پیش آمدندش بزرگان شهر کسی کش ز نام و خرد بود بهر برفتند با هدیه و با نثار ز حلوان […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۳۹

وزان روی لشکر سوی چین کشید سر نامداران به بیرون کشید همی راند منزل به منزل به دشت چهل روز تا پیش دریا گذشت ز دیبا سراپرده‌ای برکشید سپه را به منزل فرود آورید یکی نامه فرمود پس تا دبیر نویسد ز اسکندر شهرگیر نوشتند هرگونه‌ای خوب و زشت نویسنده چون نامه اندر نوشت سکندر […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۳۸

ز راه بیابان به شهری رسید ببد شاد کآواز مردم شنید همه بوم و بر باغ آباد بود در مردم از خرمی شاد بود پذیره شدندش بزرگان شهر کسی را که از مردمی بود بهر برو همگنان آفرین خواندند همه زر و گوهر برافشاندند همی گفت هرکس که ای شهریار انوشه که کردی بمابر گذار […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۳۷

همی رفت یک ماه پویان به راه به رنج اندر از راه شاه و سپاه چنین تا به نزدیک کوهی رسید که جایی دد و دام و ماهی ندید یکی کوه دید از برش لاژورد یکی خانه بر سر ز یاقوت زرد همه خانه قندیلهای بلور میان اندرون چشمهٔ آب شور نهاده بر چشمه زرین […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۳۶

سوی باختر شد چو خاور بدید ز گیتی همی رای رفتن گزید بره‌بر یکی شارستان دید پاک که نگذشت گویی بروباد و خاک چو آواز کوس آمد از پشت پیل پذیره شدندش بزرگان دو میل جهانجوی چون دید بنواختشان به خورشید گردن برافراختشان بپرسید کایدر چه باشد شگفت کزان برتر اندازه نتوان گرفت زبان برگشادند […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۳۵

سکندر چو بشنید شد سوی کوه به دیدار بر تیغ شد بی‌گروه سرافیل را دید صوری به دست برافراخته سر ز جای نشست پر از باد لب دیدگان پرزنم که فرمان یزدان کی آید که دم چو بر کوه روی سکندر بدید چو رعد خروشان فغان برکشید که ای بندهٔ آز چندین مکوش که روزی […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۳۴

سکندر سوی روشنایی رسید یکی بر شد کوه رخشنده دید زده بر سر کوه خارا عمود سرش تا به ابر اندر از چوب عود بر هر عمودی کنامی بزرگ نشسته برو سبز مرغی سترگ به آواز رومی سخن راندند جهاندار پیروز را خواندند چو آواز بشنید قیصر برفت به نزدیک مرغان خرامید تفت بدو مرغ […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۳۳

وزان جایگه شاد لشگر براند بزرگان بیدار دل را بخواند همی رفت تا سوی شهری رسید که آن را میان و کرانه ندید همه هرچ باید بدو در فراخ پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ فرود آمد و بامداد پگاه به نزدیک آن چشمه شد بی‌سپاه که دهقان ورا نام حیوان نهاد […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۳۲

بپرسید هرچیز و دریا بدید وزان روی لشکر به مغرب کشید یکی شارستان پیشش آمد بزرگ بدو اندرون مردمانی سترگ همه روی سرخ و همه موی زرد همه در خور جنگ روز نبرد به فرمان به پیش سکندر شدند دو تا گشته و دست بر سر شدند سکندر بپرسید از سرکشان که ایدر چه دارد […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۳۱

چو نزدیکی نرم‌پایان رسید نگه کرد و مردم بی‌اندازه دید نه اسپ و نه جوشن نه تیغ و نه گرز ازان هر یکی چون یکی سرو برز چو رعد خروشان برآمد غریو برهنه سپاهی به کردار دیو یکی سنگ‌باران بکردند سخت چو باد خزان برزند بر درخت به تیر و به تیغ اندر آمد سپاه […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۳۰

وزان جایگه رفت خورشیدفش بیامد دمان تا زمین حبش ز مردم زمین بود چون پر زاغ سیه گشته و چشمها چون چراغ تناور یکی لشکری زورمند برهنه تن و پوست و بالابلند چو از دور دیدند گرد سپاه خروشی برآمد ز ابر سیاه سپاه انجمن شد هزاران هزار وران تیره شد دیدهٔ شهریار به سوی […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۲۹

همی رفت منزل به منزل به راه ز ره رنجه و مانده یکسر سپاه ز شهر برهمن به جایی رسید یکی بی‌کران ژرف دریا بدید بسان زنان مرد پوشیده روی همی رفت با جامه و رنگ و بوی زبانها نه تازی و نه خسروی نه ترکی نه چینی و نه پهلوی ز ماهی بدیشان همی […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۲۸

وزان جایگه لشکر اندر کشید دمان تا به شهر برهمن رسید بدان تا ز کردارهای کهن بپرسد ز پرهیزگاران سخن برهمن چو آگه شد از کار شاه که آورد زان روی لشگر به راه پرستنده مرد اندر آمد ز کوه شدند اندران آگهی همگروه نوشتند پس نامه‌ای بخردان به نزد سکندر سر موبدان سر نامه […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۲۷

همی چاره جست آن شب دیریاز چو خورشید بنمود چینی طراز برافراخت از کوه زرین درفش نگونسار شد پرنیانی بنفش سکندر بیامد به نزدیک شاه پرستنده برخاست از بارگاه به رسمی که بودش فرود آورید جهانجوی پیش سپهبد چمید ز بیگانه ایوان بپرداختند فرستاده را پیش او تاختند چو قیدافه را دید بر تخت گفت […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۲۶

چو طینوش گفت سکندر شنید به کردار باد دمان بردمید بدو گفت کای ناکس بی‌خرد ترا مردم از مردمان نشمرد ندانی که پیش که داری نشست بر شاه منشین و منمای دست سرت پر ز تیزی و کنداوریست نگویی مرا خود که شاه تو کیست اگر نیستی فر این نامدار سرت کندمی چون ترنجی ز […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۲۵

سکندر بیامد دلی همچو کوه رها گشته از شاه دانش پژوه نبودش ز قیدافه چین در به روی نبرداشت هرگز دل از آرزوی ببود آن شب و بامداد پگاه ز ایوان بیامد به نزدیک شاه سپهدار در خان پیل‌استه بود همه گرد بر گرد او رسته بود سر خانه را پیکر از جزع و زر […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۲۴

بخندید قیدافه از کار اوی ازان مردی و تند گفتار اوی بدو گفت کای خسرو شیرفش به مردی مگردان سر خویش کش نه از فر تو کشته شد فور هند نه دارای داراب و گردان سند که برگشت روز بزرگان دهر ز اختر ترا بیشتر بود بهر به مردی تو گستاخ گشتی چنین که مهتر […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۲۳

جهانجوی ده نامور برگزید ز مردان رومی چنانچون سزید که بودند یکسر هم‌آواز اوی نگه داشتندی همه راز اوی چنین گفت کاکنون به راه اندرون مخوانید ما را جز از بیقطون همی رفت پیش اندرون قیدروش سکندر سپرده بدو چشم و گوش چو آتش همی راند مهتر ستور به کوهی رسیدند سنگش بلور بدودر ز […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۲۲

چو اسکندر آن نامهٔ او بخواند بزد نای رویین و لشکر براند همی رفت یک ماه پویان به راه چو آمد سوی مرز او با سپاه یکی پادشا بود فریان به نام ابا لشکر و گنج و گسترده کام یکی شارستان داشت با ساز جنگ سراپردهٔ او ندیدی پلنگ بیاورد لشکر گرفت آن حصار بران […]
عنوان ۵۳ از ۶۵« اولین...۳۰۴۰۵۰«۵۱۵۲۵۳۵۴۵۵ » ۶۰...آخر »