بایگانی برچسب ها: شاهنامه

پادشاهی بهرام شاپور

خردمند و شایسته بهرامشاه همی داشت سوک پدر چندگاه چو بنشست بر جایگاه مهی چنین گفت بر تخت شاهنشهی که هر شاه کز داد گنج آگند بدانید کان گنج نپراگند ز ما ایزد پاک خشنود باد بداندیش را دل پر از دود باد همه دانش اوراست ما بنده‌ایم که کاهنده و هم فزاینده‌ایم جهاندار یزدان […]

پادشاهی شاپور سوم

چو شاپور بنشست بر جای عم از ایران بسی شاد و بهری دژم چنین گفت کای نامور بخردان جهاندیده و رای‌زن موبدان بدانید کان کس که گوید دروغ نگیرد ازین پس بر ما فروغ دروغ از بر ما نباشد ز رای که از رای باشد بزرگی به جای همان مر تن سفله را دوستدار نیابی […]

پادشاهی اردشیر نکوکار

چو بنشست بر گاه شاه اردشیر بیاراست آن تخت شاپور پیر کمر بست و ایرانیان را بخواند بر پایهٔ تخت زرین نشاند چنین گفت کز دور چرخ بلند نخواهم که باشد کسی را گزند جهان گر شود رام با کام من ببینند تیزی و آرام من ور ایدونک با ما نسازد جهان بسازیم ما با […]

پادشاهی شاپور ذوالاکتاف – بخش ۱۶

ز شاپور زان‌گونه شد روزگار که در باغ با گل ندیدند خار ز داد و ز رای و ز آهنگ اوی ز بس کوشش و جنگ و نیرنگ اوی مر او را به هر بوم دشمن نماند بدی را به گیتی نشیمن نماند چو نومید شد او ز چرخ بلند بشد سالیانش به هفتاد و […]

پادشاهی شاپور ذوالاکتاف – بخش ۱۵

ز شاهیش بگذشت پنجاه سال که اندر زمانه نبودش همال بیامد یکی مرد گویا ز چین که چون او مصور نبیند زمین بدان چربه دستی رسیده به کام یکی برمنش مرد مانی به نام به صورتگری گفت پیغمبرم ز دین‌آوران جهان برترم ز چین نزد شاپور شد بار خواست به پیغمبری شاه را یار خواست […]

پادشاهی شاپور ذوالاکتاف – بخش ۱۴

برانوش چون پاسخ نامه دید ز شادی دل پاک‌تن بردمید بفرمود تا نامداران روم برفتند صد مرد زان مرز و بوم درم بار کردند خروار شست هم از گوهر و جامهٔ بر نشست ز دینار گنجی ز بهر نثار فراز آمد از هر سوی سی هزار همه مهتران نزد شاه آمدند برهنه سر و بی‌کلاه […]

پادشاهی شاپور ذوالاکتاف – بخش ۱۳

یکی مرد بود از نژاد سران هم از تخمهٔ نامور قیصران برانوش نام و خردمند بود زبان و روانش پر از بند بود بدو گفت لشکر که قیصر تو باش برین لشکر و بوم مهتر تو باش به گفتار تو گوش دارد سپاه بیفروز تاج و بیارای گاه بیاراستند از برش تخت عاج برانوش بنشست […]

پادشاهی شاپور ذوالاکتاف – بخش ۱۲

عرض‌گاه و دیوان بیاراستند کلید در گنجها خواستند سپاه انجمن شد چو روزی بداد سرش پر ز کین و دلش پر ز باد از ایران همی راند تا مرز روم هرانکس که بود اندران مرز و بوم بکشتند و خانش همی سوختند جهانی به آتش برافروختند چو آگاهی آمد ز ایران به روم که ویران […]

پادشاهی شاپور ذوالاکتاف – بخش ۱۱

چو شب دامن روز اندر کشید درفش خور آمد ز بالا پدید بفرمود شاپور تا شد دبیر قلم خواست و انقاس و مشک و حریر نوشتند نامه به هر مهتری به هر پادشاهی و هر کشوری سرنامه کرد آفرین مهان ز ما بنده بر کردگار جهان که اوراست بر نیکویی دست‌رس به نیرو نیازش نیاید […]

پادشاهی شاپور ذوالاکتاف – بخش ۱۰

بسی برنیامد برین روزگار که شد مردم لشکری شش هزار فرستاد شاپور کارآگهان سوی طیسفون کاردیده مهان بدان تا ز قیصر دهند آگهی ازان برز درگاه با فرهی برفتند کارآگهان ناگهان نهفته بجستند کار جهان بدیدند هرگونه بازآمدند بر شاه گردن‌فراز آمدند که قیصر ز می خوردن و از شکار همی هیچ نندیشد از کارزار […]

پادشاهی شاپور ذوالاکتاف – بخش ۹

چو پالیزبان گفت و موبد شنید به روشن روان مرد دانا بدید که آن شیردل مرد جز شاه نیست همان چهر او جز در گاه نیست فرستاده‌ای جست روشن‌روان فرستاد موبد بر پهلوان که پیدا شد آن فر شاپور شاه تو از هر سوی انجمن کن سپاه فرستادهٔ موبد آمد دوان ز جایی که بد […]

پادشاهی شاپور ذوالاکتاف – بخش ۸

ببود آن شب و خورد و گفت و شنید سپیده چو از کوه سر بر کشید چو زرین درفشی برآورد راغ بر میهمان شد خداوند باغ بدو گفت روز تو فرخنده باد سرت برتر از بر بارنده باد سزای تومان جایگاهی نبود به آرام شایسته گاهی نبود چو مهمان درویش باشی خورش نیابی نه پوشیدن […]

پادشاهی شاپور ذوالاکتاف – بخش ۷

چو بر زد سر از برج شیر آفتاب ببالید روز و بپالود خواب به جشن آمدند آنک بودی به شهر بزرگان جوینده از جشن بهر کنیزک سوی چاره بنهاد روی چنانچون بود مردم چاره‌جوی چو ایوان خالی به چنگ آمدش دل شیر و چنگ و پلنگ آمدش دو اسپ گرانمایه ز آخر ببرد گزیده سلیح […]

پادشاهی شاپور ذوالاکتاف – بخش ۶

چنین تا برآمد برین چندگاه به ایران پراگنده گشته سپاه به روم آنک شاپور را داشتی شب و روز تنهاش نگذاشتی کنیزک نبودی ز شاپور شاد ازان کش ز ایرانیان بد نژاد شب و روز زان چرم گریان بدی دل او ز شاپور بریان بدی بدو گفت روزی که ای خوب روی چه مردی مترس […]

پادشاهی شاپور ذوالاکتاف – بخش ۵

چنان بد که یک روز با تاج و گنج همی داشت از بودنی دل به رنج ز تیره شب اندر گذشته سه پاس بفرمود تا شد ستاره‌شناس بپرسیدش از تخت شاهنشهی هم از رنج وز روزگار بهی منجم بیاورد صلاب را بینداخت آرامش و خواب را نگه کرد روشن به قلب اسد که هست او […]

پادشاهی شاپور ذوالاکتاف – بخش ۴

ز خاور چو خورشید بنمود تاج گل زرد شد بر زمین رنگ ساج ز گنجور دستور بستد کلید خورش خانه و خمهای نبید بدژدر هرانکس که بد مهتری وزان جنگیان رنج دیده سری خورشها فرستاد و چندی نبید هم از بویها نرگس و شنبلید پرستندهٔ باده را پیش خواند به خوبی سخنها فراوان براند بدو […]

پادشاهی شاپور ذوالاکتاف – بخش ۳

به شبگیر شاپور یل برنشست همی رفت جوشان کمانی به دست سیه جوشن خسروی در برش درفشان درفش سیه بر سرش ز دیوار دژ مالکه بنگرید درفش و سر نامداران بدید چو گل رنگ رخسار و چون مشک موی به رنگ طبرخون گل مشک بوی بشد خواب و آرام زان خوب چهر بر دایه شد […]

پادشاهی شاپور ذوالاکتاف – بخش ۲

چو یک چند بگذشت بر شاه روز فروزنده شد تاج گیتی فروز ز غسانیان طایر شیردل که دادی فلک را به شمشیر دل سپاهی ز رومی و از قادسی ز بحرین و از کرد وز پارسی بیامد به پیرامن طیسفون سپاهی ز اندازه بیش اندرون به تاراج داد آن همه بوم و بر کرا بود […]

پادشاهی شاپور ذوالاکتاف – بخش ۱

به شاهی برو آفرین خواندند همه مهتران گوهر افشاندند یکی موبدی بود شهرو به نام خردمند و شایسته و شادکام بیامد به کرسی زرین نشست میان پیش او بندگی را ببست جهان را همی داشت با داد و رای سپه را به هر نیک و بد رهنمای پراگنده گنج و سپاه ورا بیاراست ایوان و […]

پادشاهی اورمزد نرسی

چو بر گاه رفت اورمزد بزرگ ز نخچیر کوتاه شد چنگ گرگ جهان را همی داشت با ایمنی نهان گشت کردار آهرمنی نخست آفرین کرد بر کردگار توانا و دانا و پروردگار شب و روز و گردان سپهر آفرید چو بهرام و کیوان و مهر آفرید ازویست پیروزی و فرهی دل و داد و دیهیم […]

پادشاهی نرسی بهرام

چو نرسی نشست از بر تخت عاج به سر بر نهاد آن سزاوار تاج همه مهتران با نثار آمدند ز درد پدر سوکوار آمدند بریشان سپهدار کرد آفرین که ای مهربانان باداد و دین بدانید کز کردگار جهان چنین رفت کار آشکار و نهان که ما را فزونی خرد داد و شرم جوانمردی و داد […]

پادشاهی بهرام بهرامیان

چو بنشست بهرام بهرامیان ببست از پی داد و بخشش میان به تاجش زبرجد برافشاندند همی نام کرمان شهش خواندند چنین گفت کز دادگر یک خدای خرد بادمان بهره و داد و رای سرای سپنجی نماند به کس ترا نیکوی باد فریادرس به نیکی گراییم و فرمان کنیم به داد و دهش دل گروگان کنیم […]

پادشاهی بهرام

چو بهرام در سوک بهرامشاه چهل روز ننهاد بر سر کلاه برفتند گردان بسیار هوش پر از درد با ناله و با خروش نشستند با او به سوک و به درد دو رخ زرد و لبها شده لاژورد وزان پس بشد موبد پاک‌رای که گیرد مگر شاه بر گاه جای به یک هفته با او […]

پادشاهی بهرام اورمزد – بخش ۲

برو نیز بگذشت سال دراز سر تاجور اندر آمد به گاز یکی پور بودش دلارام بود ورا نام بهرام بهرام بود بیاورد و بنشاندش زیر تخت بدو گفت کای سبز شاخ درخت نبودم فراوان من از تخت شاد همه روزگار تو فرخنده باد سراینده باش و فزاینده باش شب و روز بارامش و خنده باش […]

پادشاهی بهرام اورمزد – بخش ۱

چو بهرام بنشست بر تخت زر دل و مغز جوشان ز مرگ پدر همه نامداران ایرانیان برفتند پیشش کمر بر میان برو خواندند آفرین خدای که تا جای باشد تو مانی به جای که تاج کیی تارکت را سزاست پدر بر پدر پادشاهی تراست رخ بدسگالان تو زرد باد وزان رفته جان تو بی‌درد باد […]

پادشاهی اورمزد – بخش ۲

چو دانست کز مرگ نتوان گریخت بسی آب خونین ز دیده بریخت بگسترد فرش اندر ایوان خویش بفرمود کامدش بهرام پیش بدو گفت کای پاک‌زاده پسر به مردی و دانش برآورده سر به من پادشاهی نهادست روی که رنگ رخم کرد همرنگ موی خم آورد بالای سرو سهی گل سرخ را داد رنگ بهی چو […]

پادشاهی اورمزد – بخش ۱

سر گاه و دیهیم شاه اورمزد بیارایم اکنون چو ماه اورمزد ز شاهی برو هیچ تاوان نبود ازان بد که عهدش فراوان نبود چو بنشست شاه اورمزد بزرگ به آبشخور آمد همی میش و گرگ چنین گفت کای نامور بخردان جهان گشته و کار دیده ردان بکوشیم تا نیکی آریم و داد خنک آنک پند […]

پادشاهی شاپور پسر اردشیر – بخش ۳

همی بود شاپور با داد و رای بلنداختر و تخت شاهی به جای چو سی سال بگذشت بر سر دو ماه پراگنده شد فر و اورنگ شاد بفرمود تا رفت پیش اورمزد بدو گفت کای چون گل اندر فرزد تو بیدار باش و جهاندار باش جهاندیدگان را خریدار باش نگر تا به شاهی ندارد امید […]

پادشاهی شاپور پسر اردشیر – بخش ۲

وزان پس پراگنده شد آگهی که بیکار شد تخت شاهنشهی به مرد اردشیر آن خردمند شاه به شاپور بسپرد گنج و سپاه خروشی برآمد ز هر مرز و بوم ز قیدافه برداشتند باژ روم چو آگاهی آمد به شاپور شاه بیاراست کوس و درفش و سپاه همی راند تا پیش التوینه سپاهی سبک بی‌نیاز از […]

پادشاهی شاپور پسر اردشیر – بخش ۱

چو شاپور بنشست بر تخت داد کلاه دلفروز بر سر نهاد شدند انجمن پیش او بخردان بزرگان فرزانه و موبدان چنین گفت کای نامدار انجمن بزرگان پردانش و رای‌زن منم پاک فرزند شاه اردشیر سرایندهٔ دانش و یادگیر همه گوش دارید فرمان من مگردید یکسر ز پیمان من وزین هرچ گویم پژوهش کنید وگر خام […]