داستان پادشاهی ساسانیان – پادشاهی بلاش پادشاهی بلاش پنج سال و دو ماه بود . بعد از یکماه سوگواری ، موبدان آمدند و بلاش را بر تخت نشاندند. پهلوانی به نام سوفرای در زابل که از سرنوشت پیروز آگاه شد سپاهی عظیم آماده نبرد کرد و به بلاش نامه نوشت و گفت که او میخواهد به کینخواهی […]
داستان پادشاهی ساسانیان – پادشاهی یزدگرد یزدگرد هجده سال پادشاهی کرد . وقتی بر تخت نشست پس از اندرز سران به راستی و درستی ، هجده سال سلطنت کرد تا اینکه روزگارش سررسید و پادشاهی را به پسرش هرمزسپرد زیرا او خردمند بود و پس از یک هفته درگذشت . اگر صد بمانی اگر بیست […]
پادشاهی بهرام گور شصت و سه سال بود . بهرام بر تخت نشست و عهد کرد که گرد ظلم و بیداد نگردد و به پرستش ایزد بپردازد و به فکر زیردستان باشد .پس به بزرگان هر کشوری نامه نوشت و گفت که باید همه از او فرمانبرداری کنند و در ترویج دین زرتشت بکوشند .ایرانیانی […]
داستان پادشاهی ساسانیان – پادشاهی اردشیر نیکوکار اردشیر ده سال پادشاهی کرد و بسیار مهربان و عادل بود و از کسی خراج نمی گرفت و به همین خاطر او را اردشیر نیکوکار می نامیدند و پس از این که شاپور به سن قانونی رسید فورا تخت و تاج را به او داد . داستان پادشاهی […]
داستان پادشاهی ساسانیان – پادشاهی بهرام بهرام پادشاهی بهرام بهرام نوزده سال بود . وقتی بهرام بر تخت نشست ابتدا آفرین خدا را به جا آورد و سپس پندهایی به سران و بزرگان داد و پس از نوزده سال پسرش بهرام بهرامیان به جای او نشست. داستان پادشاهی ساسانیان – پادشاهی بهرام بهرامیان پادشاهی بهرام […]
پادشاهی اردشیر بابکان چهل سال و دو ماه بود . او در بغداد بر تخت نشست و سپاهش را به قسمتهای مختلف میفرستاد تا اگر کسی سر دشمنی دارد سرش را به زیر آورند .پس از آنکه اردوان کشته شد اردشیر با دختر او ازدواج کرد . دو پسر اردوان دربند بودند و دو پسر […]
پادشاهی اشکانیان دویست سال بود . بعد از مرگ اسکندر تمام بزرگانی که از نژاد آرش بودند ، پراکنده شدند و هرکدام به قسمتی از کشور قناعت نمودند و ملوک طوایف بوجود آمد .دویست سال بدین سان گذشت و بعد از اسکندر شاهان ملوک طوایف زیادی آمدند و رفتند از جمله اشک از نژاد قباد […]
پادشاهی اسکندر چهارده سال بود . در ابتدای این قسمت فردوسی ابتدا به سپاس خداوند می پردازد و بر محمد (ص) و علی (ع) درود میفرستد و سپس مدح محمود غزنوی را میگوید و به ادامه داستان می پردازد : اسکندر پس از بر تخت نشستن تا پنج سال باژ دادن را به همه بخشید […]
پادشاهی دارا چهارده سال بود . پس از اینکه سوگ داراب به پایان رسید ، دارا بر تخت نشست . او مردی جوان و تندخو بود . پس نامه هایی به هر سو فرستاد و از همه خواست تا مطیع او باشند ، ازهند و چین گرفته تا روم همه مطیع او بودند و برایش […]
پادشاهی داراب دوازده سال طول کشید . وقتی او بر تخت نشست با عدل و داد رفتار میکرد. پس دستورداد تا مردان کارآزموده از آب دریا رودی به هر کشوری برسانند و شهری ساخت و نام آن را داراب گرد نهاد . سپاهی از اعراب از نژاد قتیب به سالاری شعیب تصمیم به حمله به ایران گرفتند پس از جنگی […]
پادشاهی همای سی و دو سال بود . پس از مرگ بهمن اردشیر او تاج بر سر نهاد و چون تاج و تخت مورد پسندش قرار گرفت هنگام زاده شدن فرزندش به کسی چیزی نگفت و پنهانی او را به دنیا آورد و به دایه ای داد تا بپرورد و هرکس از فرزند او نام […]
پادشاهی بهمن نود و نه سال بود . وقتی بهمن بر تخت پادشاهی نشست سپاه را آماده کرد.و گفت : ما باید انتقام اسفندیار را از فرامرز بگیریم . من هنوز از مرگ نوش آذر و مهرنوش ناراحتم . پس لشکر را حرکت داد و به هیرمند رسید و پیکی نزد زال فرستاد و گفت […]
در ابتدای داستان فردوسی میگوید که این داستان را آزادسرو برایش نقل کرده است و دوباره پس از مدح محمود غزنوی به داستان می پردازد . در سراپرده زال کنیزی بود که بعد از مدتی باردار شد و پسری بدنیا آورد که نامش را شغاد نهادند . ستاره شناسان او را بداختر یافتند و به زال گفتند که وقتی […]
اسفندیار مست و خشمناک از قصر گشتاسپ بیرون آمد . شبانگاه نزد مادر رفت و به او گفت : پدرم با من بی مهری می کند . او به من گفت که اگر انتقام لهراسپ را از ارجاسپ بگیرم و خواهرانم را آزاد کنم و تورانیان را شکست دهم ، پادشاهی و لشکر را به […]
کنون زین سپس هفت خوان آورم – سخنهای نغز و جوان آورم در این قسمت فردوسی دوباره به مدح محمود غزنوی می پردازد و میگوید : همه پهلوانان و گردن کشان – که دادم در این قصه زیشان نشان همه مرده از روزگار دراز – شد از گفت من نامشان زنده باز منم عیسی آن […]
پادشاهی گشتاسپ صدوبیست سال بود . در این قسمت فردوسی ضمن مدح محمود غزنوی تعریف می کند که دقیقی را در خواب دیدم که در ادامه ماجرای گشتاسپ و ارجاسپ را برای من تعریف کرد و ادامه داستان به این صورت است که چون نوبت پادشاهی به گشتاسپ رسید ، لهراسپ به بلخ رفت و […]
پادشاهی لهراسپ صدو بیست سال بود . بالاخره لهراسپ بر تخت نشست و قول داد که طریق کیخسرو را پیش گیرد .لهراسپ دو فرزند داشت به نامهای گشتاسپ و زریر که هر دو علاوه برعلم و دانش در فنون جنگی نیز سرآمد بودند و لهراسپ آنها را خیلی دوست داشت . روزی که جشنی بود […]
جهان چون بزاری برآید همی – بد و نیک روزی سر آید همی چو بستی کمر بر در راه آز – شود کار گیتیت یکسر دراز بیک روی جستن بلندی سزاست – اگر در میان دم اژدهاست و دیگر چو گیتی ندارد درنگ – سرای سپنجی چه پهن و چه تنگ بعد از اینکه افراسیاب […]
شبی خسرو و بزرگان جشنی آراستند که ناگاه پرده دار آمد و گفت که عده ای از ارمانیان به درگاه آمده اند پس شاه بر تخت نشست و آنها را پیش خواند . آنها گریان نزد شاه رسیدند و گفتند ما از شهری که در مرز توران و ایران است به دادخواهی آمده ایم .در […]
روزی کیخسرو با بزرگانش مجلسی آراسته بود و شاد بودند یکساعت نگذشته بود که چوپانی به درگاه شاه آمد و گفت : گورخری به گله زده است او چون دیوی است که از بند رها شده است و مانند شیری خشمناک است که یال اسبان را می درد و رنگش چون خورشید زرین با خطهای […]
پادشاهی کیخسرو شصت سال بود . وقتی خسرو شاه شد عدل و داد در همه جا گسترده شد .رستم و زال با سپاهیان به نزدش شتافتند وقتی به ایران رسیدند گیو و گودرز و توس به استقبالشان آمدند و وقتی چشم خسرو به رستم افتاد اشک از چشمانش سرازیر شد و بسیار از رستم تمجید […]
روزی طوس به همراه گودرز و گیو و چندین سوار برای شکار به نخچیرگاه رفتند و شکارهای زیادی زدند . همینطور که طوس و گیو در جلو می تاختند چشمشان به زیبارویی افتاد با قدی چون سرو و رویی چون ماه .طوس به او گفت : چه کسی تو را به این بیشه آورد؟ دختر […]
روزی رستم هوای رفتن به شکار کرد و با رخش به سوی مرز توران رفت پس آنجا را پر از گورخر دید شاد شد و شکاری زد و آتش بیفروخت . درختی را کند و در گورخری که شکار کرده بود چون سیخی فرو برد و بر آتش گذاشت . پس از صرف غذا و […]
روزی رستم جشنی ترتیب داد و بزرگان و پهلوانان را دعوت کرد . پهلوانانی چون طوس و گودرز و کشواد و بهرام و گیو و گرگین و زنگه شاوران و گستهم و خراد همگی حاضر بودند و چون مدتی گذشت در حالت مستی روزی گیو گفت : اگر قصد شکار داری به شکارگاه افراسیاب رویم […]
روزی ابلیس با دیوان مشورت کرد و گفت : باید کسی پیدا شود و کاووس را به بیراهه بکشاند.دیوان از ترس چیزی نگفتند پس دیو دژخیمی بپاخواست و اظهار آمادگی کرد و خود را به شکل غلامی درآورد و وقتی شاه مشغول شکار بود به دستبوس او رفت و دسته گلی به او داد و […]
خوان دوم : یافتن چشمه آب همینطور که به رفتن ادامه می داد از گرمای شدید هوا تشنه شد و آبی نمی یافت سر به آسمان فرو برد و از خدا کمک خواست . در همان زمان میشی در برابرش ظاهر شد پیش خود گفت : آبشخور این میش کجاست ؟ پس به دنبال […]
پادشاهی او صد سال بود .وقتی او برتخت نشست همه نامداران چون زال و قارن و کشواد و خراد و برزین بر او گوهر افشاندند.شاه تصمیم گرفت سپاهی گرد آورده و به جنگ ترکان برود . پس ایرانیان آماده جنگ شدند .دریک سو مهراب و در سوی دیگر گستهم در قلب قارن و در ته […]
زال هرچه گله در زابلستان بود حاضر کرد و از رستم خواست تا انتخاب کند اما هیچکدام تاب تحمل دست رستم را هم نداشت تا اینکه اسبانی از کابل آوردند و در آن میان مادیانی بود با سینه ای چون شیر و پاهایی کوتاه و گوشهایی چون خنجر آبدار و با یال فراوان . او […]
او نه سال پادشاهی کرد . خبر به ترکان رسید که زو مرد و گرشاسپ پادشاه شد. افراسیاب که با خواری بازگشته بود مورد غضب پشنگ قرار گرفته بود . پدر به او گفت : من تورا فرستادم که به جنگ دشمن بروی نه اینکه خون برادرت را بریزی .دیگر تا ابد با تو کاری […]
شبی زال به فکر افتاد که شاهی انتخاب کنند که علاوه براینکه از نژاد شاهان باشد دارای عقل ورای نیز باشد اگرچه طوس و گستهم فر وشکوه فراوانی داشتند ولی چون تدبیر درستی نداشتند به درد پادشاهی نمی خوردند . پس با موبدان مشورت کرد و آنها را به کمک طلبید و آنها نیز زوطهماسب […]