همان گه یکی نامه فرمود، گفت به نام خداوند بی یار و جفت که چندان مرا داد گنج و سپاه که بدخواه بگریخت از گرد راه شنیدم کزآن بر تن ایرانیان چه مایه کشیدی تو رنج و زیان زیان تو را من بجای آورم بخوبی به کار تو رای آورم تو باید که پاینده باشی […]
دگر روز دستورش اندر رسید بسی خوردنی پیش خسرو کشید زمین را ببوسید و بردش نماز بپرسیدش از رنج و راه دراز بدو گفت با آتبین کار تو نگویی که چون بود پیگار تو سخنگوی نوشان زبان برگشاد همه داستان دربدر کرد یاد گله هرچه کرد از بهک یاد کرد که بر ما و دیهیم […]
چو انبوه شد رزم و دید آتبین کجا چیره گشتند گردان چین بزد ران و شبرنگ را تیز کرد ز خون گریزنده پرهیز کرد گروهی دلیران پس پشت او درفشان یکی تیغ بر دست او بهم برفگند آن سپه را چنان که نشناخت دشمن رکاب از عنان بکشت اندر آن حمله چندان سوار که خون […]
چو یک نیمه ره زیر پی کرد کوش سپاهی گزین کرد پولادپوش شمار سپه بود خود صد هزار همه ساخته در خورِ کارزار بفرمودشان تاختن سوی چین ز ناگه شدن بر سر آتبین سپه بر در شهر خمدان شتافت تهی دید دروازه، دشمن نیافت در آن شهر یک روز دم بر زدند شب آمد یکی […]
سواران نوشان چو بشتافتند به بیت المقدس خبر یافتند که شاه جهان رفت زی باختر همان کوش با لشکرش سربسر از آن جا سوی باختر تاختند روان از غم و رنج بگداختند شتابان رسیدند نزیک کوش نه با مرد کوش و نه با اسب توش چو پیغام و نامه بدید و بگفت برآشفت و از […]
برآمد دگرباره غلغل ز شهر که مردم ز سختی همی یافت بهر بدان مرد پیغام دادند باز سوی آتبین کای شه سرفراز تو دانی که هستیم ما زیردست به بازار داریم خاست و نشست همه بیگناهیم از آزار شاه هم ایدر فزونند از ما سپاه دو ساله ز ما باژ بستان و چیز وز این […]
ز ماچین سر ماه نامه رسید سوی آتبین، کاین شگفتی که دید! به خمدان چرا کرد، باید درنگ چو دانی که نتوان گشادن به جنگ از آن شهر یکباره دیده بخواب نگه کن سوی شهر دیگر شتاب که چین با سپاه است و با ساز و گنج به خمدان چرا برد بایدت رنج پر از […]
دگر روز نوشان یکی برگزید که گوید به گفتار و داند شنید بدو گفت از این شهر بیرون خرام ز مردم سوی آتبین بر پیام که شهری همی گوید و لشکری که تو شهریاری و گندآوری نه دانش بود شاه را این نشست که این شهر هرگز نیاید به دست به ده سال کمتر نگردد […]
همی آتبین داشت خمدان حصار گه آسایش و گاه در کارزار به سه ماه شهری به تنگی رسید خبر زآن به نوشان جنگی رسید ز بازار و برزن برآمد خروش که با تو بخورده ست زنهار کوش زن و مرد و کودک خروشان بُدند سراسر به درگاه نوشان شدند که سختی به ما کرد یکباره […]
چو نوشان بدید آن که سخت است کار نهانی برافگند چندین سوار به نام همه داستان کرد یاد که دارای چین باد جاوید و شاد تن دشمن شاه گیتی به بند دلش دردمند و روانش نژند چو دانست دشمن که دارای چین ز چین رفت، لشکر کشید او به کین مر او را بهک داد […]
چو کشتی روان شد، سپه برکشید سوی مرز چین لشکر اندر کشید بفرمود تا پیشرو با سپاه همی رفت یک منزل از پیش شاه کسی کاو نیاورد فرمان بجای سر بخت او اندر آمد ز پای از آن شهر و کشور برآورد خاک به تاراج داد آن بر و بوم پاک بترسید از او مردم […]
نویسنده را نامه فرمود و گفت که با نیکمردان هنر باد جفت بدین نامه، شاها تو رامش پذیر که بر ما دگر گشت گردون پیر فگنده همه دشت پر دشمن است لب ژرف دریا سر بی تن است یکی حمله آورد سالارِ کوش که از نامداران رمانید هوش بزد خشت سوزنده بر جوشنم از آن […]
وز آن روی بر آتبین با سپاه درافگند کشتی به دریا و چاه ز دریا شب تیره آمد برون ببستند کشتی به آب اندرون شبی بود ماننده ی آبنوس بنالید نای و بغرّید کوس ز دریا برآمد شب تیره میغ کشید آتبین با سوارانش تیغ ز لشکر به گردون برآمد خروش ز خواب اندر آمد […]
چو بر خواند نامه بدو ترجمان بخواند آتبین را هم اندر زمان از آن نامه و رازش آگاه کرد دلش را به کین خواستن راه کرد بدو گفت کاندیشه ی کار کن خرد را بدین داروی یار کن مگر کینه ی خویش باز آوری دل دشمنان در گداز آوری بدو آتبین گفت کای سرفراز توان […]
چو دید آن که کردند ماچین تباه یکی نامه کرد او به طیهور شاه سوی آتبین نامه ای کرد باز که ای شهریاران گردنفراز شما سر نهادید یکسر به بزم چو مردان ندارید آهنگ رزم سه ماه است کز چین برفته ست کوش ببرده سواران پولادپوش سپاهی پراگنده بی برگ و بار فرستاده نزدیک دریا […]
وز آن سوی دیهیم لشکر براند سپه را به دریا گذر بشاند به دریا بسی مردم انبوه شد همه رهگذرگاه چون کوه شد بهک شاه چون نامه بر خواند، گفت که با کوش و ضحاک غم باد جفت که دارد کنون ساز و چندین سپاه مرا نیز پیدا بود دستگاه فرستاد نزدیک او ده هزار […]
یکی مرد هندی ز درگاه شاه درآمد نشسته بر او گرد راه مرا گفت نزدیک شه ره کنید مر او را ز کار من آگه کنید بپرسید هر کس که تو کیستی به درگاه شاه از پی چیستی چنین داد پاسخ که هستم پزشک بدانم ز هر گونه ای ترّ و خشک بدین آمدستم بدین […]
شنیدم که ضحّاک چندان بخورد که آمد سر هر دو کتفش به درد همی درد خرچنگ خواندش پزشک یکی سرد بیماری سرد و خشک به دانش چونامش به تازی کنی به تازی اگر سرفرازی کنی ………………………….. ………………………….. شکیبا نبودی ز گوشت شکار برآمد سر کتف او چون دومار چو چندی برآمدش فریاد کرد از او […]
چو لشکر برفت و برآراست کار سه ماهش درنگ آمد و روزگار درِ گنجهای پدر برگشاد دلش گشت از آن مایه ور گنج شاد برون کرد چیزی که بایسته تر به نزدیک ضحّاک شایسته تر ز پیروزه پانصد، دو سیصد بلخش که بود از فروغش شب تیره رخش یکی تخت هر تخته صد من ز […]
چو پیغام بشنید و نامه بخواند ز شادی بخندید و خیره بماند بدو گفت اکنون برو ساز کن در گنجهای پدر بازکن فرستاد نامه به هر کشوری به هر نامداری و هر مهتری سراسر سپه را به درگاه خواند بدان سان که در چین سورای نماند گزین کرد از آن لشکری چل هزار ستوده سوار […]
چو شد روی گیتی به رنگ زریر ز رخساره ی خور فرو شست قیر نویسنده را پیش خواند و نشاند بفرمود تا پاسخ نامه راند چنین گفت کای نیک فرزند من گرامیتر از هرچه پیوند من نبشته رسید و مرا شد درست که نیروی بدخواه گشت از تو سست همه هرچه کردی پسندیده ام گرامیتری […]
همان گه نبیسنده را خواند پیش سخن راند با او ز اندازه بیش به ضحاک فرمود تا نامه کرد سخنها روان از سر خامه کرد که شاه جهان جاودان شاه باد هنر رهبر و بخت همراه باد سرش سبز بادا و گردونش گاه بلند اختر افسر، ستاره سپاه همانا ز کار پدرْم آگهی رسیده بود […]
به چین اندرون کوش سر برفراخت همه کارها را به آیین بساخت یکی نیکدل بود با نام و کام که نوشانِ به مرد بودیش نام ز به مرد دستور کوش مهین نیامد پسر داشتی جز همین چو هر دو پدر را جهان دور کرد پسر مر پسر را به دستور کرد به نوشان چنین گفت […]
چو دریا ز کوش و سپه گشت پاک بهک را نماند از کسی ترس و باک به طیهور مژده فرستاد از این که گیتی تهی شد ز دارای چین ز دریا بشد کوش و لشکر بهم روان پر ز تیمار و دل پر ز غم از آن شاد دل گشت طیهور شاه وز او شادتر […]
به گوش آگهی شد که خاور خدای که شد شاه خاور به دیگر سرای رمه بی شبان ماند و تختش تهی تو را گشت دیهیم شاهنشهی ز دشمن بترسید و بربست رخت سپه را همی راند تا پیش تخت به تاج پدر بر پراگند خاک ز سوگش همی جامه را کرد چاک یکی هفته با […]
وز آن روی چون کوش با آن سپاه ز دریا گذر کرد و آمد به راه ز کشتی به خشکی کشیدند رخت همه راهها باز بگرفت سخت نوندی فرستاد نزد پدر که ما را ز گردون چه آمد به سر از آن سان در آورده بودم به تنگ که سرتاسر آرم جزیره به چنگ همان […]
شد از کوه غلتان گران سنگ سنگ از این سان دو روز و دو شب بود جنگ زبر سنگباران و از زیر تیر دل دیو گشت اندر آن رزم پیر سر سرکشان یکسر آغشته شد کمرها ز خون لاله گون گشته شد به سنگی سپاهی همی شد هلاک دل کوش از آن کوه شد دردناک […]
نهادندش آن پاسخ نامه پیش همی هرچه دیدند بی کمّ و بیش بدو باز گفتند و نامه بخواند ز کینه همی خون به لب برفشاند بفرمود تا کشتی آرند و ساز که سوی بسیلا شود رزمساز فرستاده گفت ای نبرده دلیر مگر گشتی از لشکر خویش سیر اگر هیج پذرفت خواهی تو پند ستیزه مکن […]
چو رفتند نزدیک طیهور شاه نهادند نامه در آن پیشگاه چو در نامه آن ناسزا خواند گفت که با دیو زاده خرد نیست جفت بر آشفت و دژخیم را گفت شاه که این هر دو را کرد باید تباه از این، آتبین را رسید آگهی فرستاد کس پیش تخت مهی که شاه سرافراز دانا تراست […]
نبشته به طیهور کز راه داد یکی پند من کرد بایدْت یاد به گیتی نداری جز آن کوه جای نه بر همسر شاه گیتی خدای فزونتر مکش پای خویش از گلیم که باشد ز سرمات یکباره بیم سیه مار را چون سرآید زمان یکی سوی راه آردش بی گمان جهانی همه شاه را چاکرند ز […]