بایگانی برچسب ها: فایل ویکی شاهنامه

داستان رستم و اسفندیار – بخش ۱۳

چو رستم برفت از لب هیرمند پراندیشه شد نامدار بلند پشوتن که بد شاه را رهنمای بیامد هم‌انگه به پرده سرای چنین گفت با او یل اسفندیار که کاری گرفتیم دشخوار خوار به ایوان رستم مرا کار نیست ورا نزد من نیز دیدار نیست همان گر نیاید نخوانمش نیز گر از ما یکی را برآید […]

داستان رستم و اسفندیار – بخش ۱۲

بفرمود کاسپ سیه زین کنید به بالای او زین زرین کنید پس از لشکر نامور صدسوار برفتند با فرخ اسفندیار بیامد دمان تا لب هیرمند به فتراک بر گرد کرده کمند ازین سو خروشی برآورد رخش وزان روی اسپ یل تاج‌بخش چنین تا رسیدند نزدیک آب به دیدار هر دو گرفته شتاب تهمتن ز خشک […]

داستان رستم و اسفندیار – بخش ۱۱

ز رستم چو بشنید بهمن سخن روان گشت با موبد پاک‌تن تهمتن زمانی به ره در بماند زواره فرامرز را پیش خواند کز ایدر به نزدیک دستان شوید به نزد مه کابلستان شوید بگویید کاسفندیار آمدست جهان را یکی خواستار آمدست به ایوانها تخت زرین نهید برو جامهٔ خسرو آیین نهید چنان هم که هنگام […]

داستان رستم و اسفندیار – بخش ۱۰

چو بشنید رستم ز بهمن سخن پراندیشه شد نامدار کهن چنین گفت کری شنیدم پیام دلم شد به دیدار تو شادکام ز من پاس این بر به اسفندیار که ای شیردل مهتر نامدار هرانکس که دارد روانش خرد سر مایهٔ کارها بنگرد چو مردی و پیروزی و خواسته ورا باشد و گنج آراسته بزرگی و […]

داستان رستم و اسفندیار – بخش ۹

یکی کوه بد پیش مرد جوان برانگیخت آن باره را پهلوان نگه کرد بهمن به نخچیرگاه بدید آن بر پهلوان سپاه درختی گرفته به چنگ اندرون بر او نشسته بسی رهنمون یکی نره گوری زده بر درخت نهاده بر خویش گوپال و رخت یکی جام پر می به دست دگر پرستنده بر پای پیشش پسر […]

داستان رستم و اسفندیار – بخش ۸

سخنهای آن نامور پیشگاه چو بشنید بهمن بیامد به راه بپوشید زربفت شاهنشهی بسر بر نهاد آن کلاه مهی خرامان بیامد ز پرده‌سرای درفشی درفشان پس او به پای جهانجوی بگذشت بر هیرمند جوانی سرافراز و اسپی بلند هم‌اندر زمان دیده‌بانش بدید سوی زاولستان فغان برکشید که آمد نبرده سواری دلیر به هر ای زرین […]

داستان رستم و اسفندیار – بخش ۷

بفرمود تا بهمن آمدش پیش ورا پندها داد ز اندازه بیش بدو گفت اسپ سیه بر نشین بیارای تن را به دیبای چین بنه بر سرت افسر خسروی نگارش همه گوهر پهلوی بران سان که هرکس که بیند ترا ز گردنکشان برگزیند ترا بداند که هستی تو خسرونژاد کند آفریننده را بر تو یاد ببر […]

داستان رستم و اسفندیار – بخش ۶

به شبگیر هنگام بانگ خروس ز درگاه برخاست آوای کوس چو پیلی به اسپ اندر آورد پای بیاورد چون باد لشکر ز جای همی رفت تا پیشش آمد دو راه فرو ماند بر جای پیل و سپاه دژ گنبدان بود راهش یکی دگر سوی ز اول کشید اندکی شترانک در پیش بودش بخفت تو گفتی […]

داستان رستم و اسفندیار – بخش ۵

کتایون چو بشنید شد پر ز خشم به پیش پسر شد پر از آب چشم چنین گفت با فرخ اسنفدیار که ای از کیان جهان یادگار ز بهمن شنیدم که از گلستان همی رفت خواهی به زابلستان ببندی همی رستم زال را خداوند شمشیر و گوپال را ز گیتی همی پند مادر نیوش به بد […]

داستان رستم و اسفندیار – بخش ۴

به فرزند پاسخ چنین داد شاه که از راستی بگذری نیست راه ازین بیش کردی که گفتی تو کار که یار تو بادا جهان کردگار نبینم همی دشمنی در جهان نه در آشکارا نه اندر نهان که نام تو یابد نه پیچان شود چه پیچان همانا که بیجان شود به گیتی نداری کسی را همال […]

داستان رستم و اسفندیار – بخش ۳

چو بگذشت شب گرد کرده عنان برآورد خورشید رخشان سنان نشست از بر تخت زر شهریار بشد پیش او فرخ اسفندیار همی بود پیشش پرستارفش پراندیشه و دست کرده به کش چو در پیش او انجمن شد سپاه ز ناموران وز گردان شاه همه موبدان پیش او بر رده ز اسپهبدان پیش او صف زده […]

داستان رستم و اسفندیار – بخش ۲

ز بلبل شنیدم یکی داستان که برخواند از گفتهٔ باستان که چون مست باز آمد اسفندیار دژم گشته از خانهٔ شهریار کتایون قیصر که بد مادرش گرفته شب و روز اندر برش چو از خواب بیدار شد تیره شب یکی جام می خواست و بگشاد لب چنین گفت با مادر اسفندیار که با من همی […]

داستان رستم و اسفندیار – بخش ۱

کنون خورد باید می خوشگوار که می‌بوی مشک آید از جویبار هوا پر خروش و زمین پر ز جوش خنک آنک دل شاد دارد به نوش درم دارد و نقل و جام نبید سر گوسفندی تواند برید مرا نیست فرخ مر آن را که هست ببخشای بر مردم تنگدست همه بوستان زیر برگ گلست همه […]

داستان هفت خوان اسفندیار – بخش ۱۵

چو آن نامه برخواند اسفندیار ببخشید دینار و برساخت کار جز از گنج ارجاسپ چیزی نماند همه گنج خویشان او برفشاند سپاهش همه زو توانگر شدند از اندازهٔ کار برتر شدند شتر بود و اسپان به دشت و به کوه به داغ سپهدار توران گروه هیون خواست از هر دری ده‌هزار پراگنده از دشت وز […]

داستان هفت خوان اسفندیار – بخش ۱۴

دبیر جهاندیده را پیش خواند ازان چاره و چنگ چندی براند بر تخت بنشست فرخ دبیر قلم خواست و قرطاس و مشک و عبیر نخستین که نوک قلم شد سیاه گرفت آفرین بر خداوند ماه خداوند کیوان و ناهید و هور خداوند پیل و خداوند مور خداوند پیروزی و فرهی خداوند دیهیم و شاهنشهی خداوند […]

داستان هفت خوان اسفندیار – بخش ۱۳

چو ماه از بر تخت سیمین نشست سه پاس از شب تیره اندر گذشت همی پاسبان برخروشید سخت که گشتاسپ شاهست و پیروز بخت چو ترکان شنیدند زان سان خروش نهادند یکسر به آواز گوش دل کهرم از پاسبان خیره شد روانش ز آواز او تیره شد چو بشنید با اندریمان بگفت که تیره شب […]

داستان هفت خوان اسفندیار – بخش ۱۲

چو تاریکتر شد شب اسفندیار بپوشید نو جامهٔ کارزار سر بند صندوقها برگشاد یکی تا بدان بستگان جست باد کباب و می آورد و نوشیدنی همان جامهٔ رزم و پوشیدنی چو نان خورده شد هر یکی را سه جام بدادند و گشتند زان شادکام چنین گفت کامشب شبی پربلاست اگر نام گیریم ز ایدر سزاست […]

داستان هفت خوان اسفندیار – بخش ۱۱

شب آمد یکی آتشی برفروخت که تفش همی آسمان را بسوخت چو از دیده‌گه دیده‌بان بنگرید به شب آنش و روز پردود دید ز جایی که بد شادمان بازگشت تو گفتی که با باد همباز گشت چو از راه نزد پشوتن رسید بگفت آنچ از آتش و دود دید پشوتن چنین گفت کز پیل و […]

داستان هفت خوان اسفندیار – بخش ۱۰

چو خورشید تابان ز گنبد بگشت خریدار بازار او در گذشت دو خواهرش رفتند ز ایوان به کوی غریوان و بر کفتها بر سبوی به نزدیک اسفندیار آمدند دو دیده‌تر و خاکسار آمدند چو اسفندیار آن شگفتی بدید دو رخ کرد از خواهران ناپدید شد از کار ایشان دلش پر ز بیم بپوشید رخ را […]

داستان هفت خوان اسفندیار – بخش ۹

وز انجا بیامد به پرده‌سرای ز بیگانه پردخت کردند جای پشوتن بشد نزد اسفندیار سخن رفت هرگونه از کارزار بدو گفت جنگی چنین دژ به جنگ به سال فراوان نیاید به چنگ مگر خوار گیرم تن خویش را یکی چاره سازم بداندیش را توایدر شب و روز بیدار باش سپه را ز دشمن نگهدار باش […]

داستان هفت خوان اسفندیار – بخش ۸

چو یک پاس بگذشت از تیره شب به پیش اندر آمد خروش جلب بخندید بر بارگی شاه نو ز دم سپه رفت تا پیش رو سپهدار چون پیش لشکر کشید یکی ژرف دریای بی‌بن بدید هیونی که بود اندران کاروان کجا پیش رو داشتی ساروان همی پیش رو غرقه گشت اندر آب سپهبد بزد چنگ […]

داستان هفت خوان اسفندیار – بخش ۷

ازان پس بفرمود تا گرگسار بیامد بر نامور شهریار بدادش سه جام دمادم نبید می سرخ و جام از گل شنبلید بدو گفت کای بد تن بدنهان نگه کن بدین کردگار جهان نه سیمرغ پیدا نه شیر و نه گرگ نه آن تیز چنگ اژدهای بزرگ به منزل که انگیزد این بار شور بود آب […]

داستان هفت خوان اسفندیار – بخش ۶

جهانجوی پیش جهان‌آفرین بمالید چندی رخ اندر زمین بران بیشه اندر سراپرده زد نهادند خوانی چنانچون سزد به دژخیم فرمود پس شهریار که آرند بدبخت را بسته خوار ببردند پیش یل اسفندیار چو دیدار او دید پس شهریار سه جام می خسروانیش داد ببد گرگسار از می لعل شاد بدو گفت کای ترک برگشته بخت […]

داستان هفت خوان اسفندیار – بخش ۵

ازان کار پر درد شد گرگسار کجا زنده شد مرده اسفندیار سراپرده زد بر لب آن شاه همه خیمه‌ها گردش اندر سپاه می و رود بر خوان و میخواره خواست به یاد جهاندار بر پای خاست بفرمود تا داغ دل گرگسار بیامد نوان پیش اسفندیار می خسروانی سه جامش بداد بخندید و زان اژدها کرد […]

داستان هفت خوان اسفندیار – بخش ۴

بفرمود تا پیش او گرگسار بیامد بداندیش و بد روزگار سه جام می لعل فامش بداد چو آهرمن از جام می گشت شاد بدو گفت کای مرد بدبخت خوار که فردا چه پیش آورد روزگار بدو گفت کای شاه برتر منش ز تو دور بادا بد بدکنش چو آتش به پیکار بشتافتی چنین بر بلاها […]

داستان هفت خوان اسفندیار – بخش ۳

غم آمد همه بهرهٔ گرگسار ز گرگان جنگی و اسفندیار یکی خوان زرین بیاراستند خورشها بخوردند و می خواستند بفرمود تا بسته را پیش اوی ببردند لرزان و پرآب روی سه جام میش داد و پرسش گرفت که اکنون چه گویی چه بینم شگفت چنین گفت با نامور گرگسار که ای نامور شیردل شهریار دگر […]

داستان هفت خوان اسفندیار – بخش ۲

سخن گوی دهقان چو بنهاد خوان یکی داستان راند از هفتخوان ز رویین دژ و کار اسفندیار ز راه و ز آموزش گرگسار چنین گفت کو چون بیامد به بلخ زبان و روان پر ز گفتار تلخ همی راند تا پیشش آمد دو راه سراپرده و خیمه زد با سپاه بفرمود تا خوان بیاراستند می […]

داستان هفت خوان اسفندیار – بخش ۱

کنون زین سپس هفتخوان آورم سخنهای نغز و جوان آورم اگر بخت یکباره یاری کند برو طبع من کامگاری کند بگویم به تأیید محمود شاه بدان فر و آن خسروانی کلاه که شاه جهان جاودان زنده باد بزرگان گیتی ورا بنده باد چو خورشید بر چرخ بنمود چهر بیاراست روی زمین را به مهر به […]

پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود – بخش ۳۳

ازان پس بیامد به پرده‌سرای ز هرگونه انداخت با شاه رای ز لهراسپ وز کین فرشیدورد ازان نامداران روز نبرد بدو گفت گشتاسپ کای زورمند تو شادانی و خواهرانت به بند خنک آنک بر کینه گه کشته شد نه در چنگ ترکان سرگشته شد چو بر تخت بینند ما را نشست چه گوید کسی کو […]

پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود – بخش ۳۲

برآمد بران تند بالا فراز چو روی پدر دید بردش نماز پدر داغ دل بود بر پای جست ببوسید و بسترد رویش به دست بدو گفت یزدان سپاس ای جوان که دیدم ترا شاد و روشن‌روان ز من در دل آزار و تندی مدار به کین خواستن هیچ کندی مدار گرزم آن بداندیش بدخواه مرد […]
عنوان ۱۳ از ۲۱« اولین...۱۰«۱۱۱۲۱۳۱۴۱۵ » ۲۰...آخر »