بایگانی برچسب ها: فایل ویکی شاهنامه

پادشاهی اسکندر – بخش ۳۸

ز راه بیابان به شهری رسید ببد شاد کآواز مردم شنید همه بوم و بر باغ آباد بود در مردم از خرمی شاد بود پذیره شدندش بزرگان شهر کسی را که از مردمی بود بهر برو همگنان آفرین خواندند همه زر و گوهر برافشاندند همی گفت هرکس که ای شهریار انوشه که کردی بمابر گذار […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۳۷

همی رفت یک ماه پویان به راه به رنج اندر از راه شاه و سپاه چنین تا به نزدیک کوهی رسید که جایی دد و دام و ماهی ندید یکی کوه دید از برش لاژورد یکی خانه بر سر ز یاقوت زرد همه خانه قندیلهای بلور میان اندرون چشمهٔ آب شور نهاده بر چشمه زرین […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۳۶

سوی باختر شد چو خاور بدید ز گیتی همی رای رفتن گزید بره‌بر یکی شارستان دید پاک که نگذشت گویی بروباد و خاک چو آواز کوس آمد از پشت پیل پذیره شدندش بزرگان دو میل جهانجوی چون دید بنواختشان به خورشید گردن برافراختشان بپرسید کایدر چه باشد شگفت کزان برتر اندازه نتوان گرفت زبان برگشادند […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۳۵

سکندر چو بشنید شد سوی کوه به دیدار بر تیغ شد بی‌گروه سرافیل را دید صوری به دست برافراخته سر ز جای نشست پر از باد لب دیدگان پرزنم که فرمان یزدان کی آید که دم چو بر کوه روی سکندر بدید چو رعد خروشان فغان برکشید که ای بندهٔ آز چندین مکوش که روزی […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۳۴

سکندر سوی روشنایی رسید یکی بر شد کوه رخشنده دید زده بر سر کوه خارا عمود سرش تا به ابر اندر از چوب عود بر هر عمودی کنامی بزرگ نشسته برو سبز مرغی سترگ به آواز رومی سخن راندند جهاندار پیروز را خواندند چو آواز بشنید قیصر برفت به نزدیک مرغان خرامید تفت بدو مرغ […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۳۳

وزان جایگه شاد لشگر براند بزرگان بیدار دل را بخواند همی رفت تا سوی شهری رسید که آن را میان و کرانه ندید همه هرچ باید بدو در فراخ پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ فرود آمد و بامداد پگاه به نزدیک آن چشمه شد بی‌سپاه که دهقان ورا نام حیوان نهاد […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۳۲

بپرسید هرچیز و دریا بدید وزان روی لشکر به مغرب کشید یکی شارستان پیشش آمد بزرگ بدو اندرون مردمانی سترگ همه روی سرخ و همه موی زرد همه در خور جنگ روز نبرد به فرمان به پیش سکندر شدند دو تا گشته و دست بر سر شدند سکندر بپرسید از سرکشان که ایدر چه دارد […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۳۱

چو نزدیکی نرم‌پایان رسید نگه کرد و مردم بی‌اندازه دید نه اسپ و نه جوشن نه تیغ و نه گرز ازان هر یکی چون یکی سرو برز چو رعد خروشان برآمد غریو برهنه سپاهی به کردار دیو یکی سنگ‌باران بکردند سخت چو باد خزان برزند بر درخت به تیر و به تیغ اندر آمد سپاه […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۳۰

وزان جایگه رفت خورشیدفش بیامد دمان تا زمین حبش ز مردم زمین بود چون پر زاغ سیه گشته و چشمها چون چراغ تناور یکی لشکری زورمند برهنه تن و پوست و بالابلند چو از دور دیدند گرد سپاه خروشی برآمد ز ابر سیاه سپاه انجمن شد هزاران هزار وران تیره شد دیدهٔ شهریار به سوی […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۲۹

همی رفت منزل به منزل به راه ز ره رنجه و مانده یکسر سپاه ز شهر برهمن به جایی رسید یکی بی‌کران ژرف دریا بدید بسان زنان مرد پوشیده روی همی رفت با جامه و رنگ و بوی زبانها نه تازی و نه خسروی نه ترکی نه چینی و نه پهلوی ز ماهی بدیشان همی […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۲۸

وزان جایگه لشکر اندر کشید دمان تا به شهر برهمن رسید بدان تا ز کردارهای کهن بپرسد ز پرهیزگاران سخن برهمن چو آگه شد از کار شاه که آورد زان روی لشگر به راه پرستنده مرد اندر آمد ز کوه شدند اندران آگهی همگروه نوشتند پس نامه‌ای بخردان به نزد سکندر سر موبدان سر نامه […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۲۷

همی چاره جست آن شب دیریاز چو خورشید بنمود چینی طراز برافراخت از کوه زرین درفش نگونسار شد پرنیانی بنفش سکندر بیامد به نزدیک شاه پرستنده برخاست از بارگاه به رسمی که بودش فرود آورید جهانجوی پیش سپهبد چمید ز بیگانه ایوان بپرداختند فرستاده را پیش او تاختند چو قیدافه را دید بر تخت گفت […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۲۶

چو طینوش گفت سکندر شنید به کردار باد دمان بردمید بدو گفت کای ناکس بی‌خرد ترا مردم از مردمان نشمرد ندانی که پیش که داری نشست بر شاه منشین و منمای دست سرت پر ز تیزی و کنداوریست نگویی مرا خود که شاه تو کیست اگر نیستی فر این نامدار سرت کندمی چون ترنجی ز […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۲۵

سکندر بیامد دلی همچو کوه رها گشته از شاه دانش پژوه نبودش ز قیدافه چین در به روی نبرداشت هرگز دل از آرزوی ببود آن شب و بامداد پگاه ز ایوان بیامد به نزدیک شاه سپهدار در خان پیل‌استه بود همه گرد بر گرد او رسته بود سر خانه را پیکر از جزع و زر […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۲۴

بخندید قیدافه از کار اوی ازان مردی و تند گفتار اوی بدو گفت کای خسرو شیرفش به مردی مگردان سر خویش کش نه از فر تو کشته شد فور هند نه دارای داراب و گردان سند که برگشت روز بزرگان دهر ز اختر ترا بیشتر بود بهر به مردی تو گستاخ گشتی چنین که مهتر […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۲۳

جهانجوی ده نامور برگزید ز مردان رومی چنانچون سزید که بودند یکسر هم‌آواز اوی نگه داشتندی همه راز اوی چنین گفت کاکنون به راه اندرون مخوانید ما را جز از بیقطون همی رفت پیش اندرون قیدروش سکندر سپرده بدو چشم و گوش چو آتش همی راند مهتر ستور به کوهی رسیدند سنگش بلور بدودر ز […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۲۲

چو اسکندر آن نامهٔ او بخواند بزد نای رویین و لشکر براند همی رفت یک ماه پویان به راه چو آمد سوی مرز او با سپاه یکی پادشا بود فریان به نام ابا لشکر و گنج و گسترده کام یکی شارستان داشت با ساز جنگ سراپردهٔ او ندیدی پلنگ بیاورد لشکر گرفت آن حصار بران […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۲۱

سکندر چو بشنید از یادگیر بفرمود تا پیش او شد دبیر نوشتند پس نامه‌ای بر حریر ز شیراوژن اسکندر شهرگیر به نزدیک قیدافهٔ هوشمند شده نام او در بزرگی بلند نخست آفرین خداوند مهر فروزندهٔ ماه و گردان سپهر خداوند بخشنده داد و راست فزونی کسی را دهد کش سزاست به تندی نجستیم رزم ترا […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۲۰

چو برگشت و آمد به درگاه قصر ببخشید دینار چندی به نصر توانگر شد آنکس که درویش بود وگر خوردش از کوشش خویش بود وزان جایگه شاد لشکر براند به جده درآمد فراوان نماند سپه را بفرمود تا هرکسی بسازند کشتی و زورق بسی جهانگیر با لشکری راه‌جوی ز جده سوی مصر بنهاد روی ملک […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۱۹

چو لشکر شد از خواسته بی‌نیاز برو ناگذشته زمانی دراز به شبگیر برخاست آوای کوس هوا شد به کردار چشم خروس ز بس نیزه و پرنیانی درفش ستاره شده سرخ و زرد و بنفش سکندر بیامد به سوی حرم گروهی ازو شاد و بهری دژم ابا نالهٔ بوق و با کوس تفت به خان براهیم […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۱۸

چو اسکندر آمد به نزدیک فور بدید آن سپه این سپه را ز دور خروش آمد و گرد رزم او دو روی برفتند گردان پرخاشجوی به اسپ و به نفط آتش اندر زدند همه لشکر فور برهم زدند از آتش برافروخت نفط سیاه بجنبید ازان کاهنین بد سپاه چو پیلان بدیدند ز آتش گریز برفتند […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۱۷

چو پاسخ به نزد سکندر رسید هم‌انگه ز لشکر سران برگزید که باشند شایسته و پیش‌رو به دانش کهن گشته و سال نو سوی فور هندی سپاهی براند که روی زمین جز به دریا نماند به هر سو همی رفت زان‌سان سپاه تو گفتی جز آن بر زمین نیست راه همه کوه و دریا و […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۱۶

چو آن نامه برخواند فور سترگ برآشفت زان نامدار بزرگ هم‌انگه یکی تند پاسخ نوشت به پالیز کینه درختی بکشت سر نامه گفت از خداوندپاک بباید که باشیم با ترس و باک نگوییم چندین سخن بر گزاف که بیچاره باشد خداوند لاف مرا پیش خوانی ترا شرم نیست خرد را بر مغزت آزرم نیست اگر […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۱۵

ز میلاد چون باد لشکر براند به قنوج شد گنجش آنجا بماند چو آورد لشکر به نزدیک فور یکی نامه فرمود پر جنگ و شور ز شاهنشه اسکندر فیلقوس فروزندهٔ آتش و نعم و بوس سوی فور هندی سپهدار هند بلند اختر و لشکر آرای سند سر نامه کرد آفرین خدای کجا بود و باشد […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۱۴

ازان پس بفرمود کان جام زرد بیارند پر کرده از آب سرد همی خورد زان جام زر هرکس آب ز شبگیر تا بود هنگام خواب بخوردند آب از پی خرمی ز خوردن نیامد بدو در کمی بدان فیلسوف آن زمان شاه گفت که این دانش از من نباید نهفت که افزایش آب این جام چیست […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۱۳

بفرمود تا رفت پیشش پزشک که علت بگفتی چو دیدی سرشک سر دردمندی بدو گفت چیست که بر درد زان پس بباید گریست بدو گفت هر کس که افزون خورد چو بر خوان نشیند خورش ننگرد نباشد فراوان خورش تن درست بزرگ آنک او تن درستی بجست بیامیزم اکنون ترا دارویی گیاها فراز آرم از […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۱۲

چو شد کار آن سرو بن ساخته به آیین او جای پرداخته بپردخت ازان پس به داننده مرد که چون خیزد از دانش اندر نبرد پر از روغن گاو جامی بزرگ فرستاد زی فیلسوف سترگ که این را به اندامها در بمال سرون و میان و بر و پشت و یال بیاسای تا ماندگی بفگنی […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۱۱

فرستاده برگشت زان مرز و بوم بیامد به نزدیک پیران روم چو آن موبدان پاسخ شهریار بدیدند با رنج دیده سوار از ایوان به نزدیک شاه آمدند بران نامور بارگاه آمدند سپهدار هندوستان شاد شد که از رنج اسکندر آزاد شد بروبر بخواندند پس نامه را چو پیغام آن شاه خودکامه را گزین کرد پیران […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۱۰

گزین کرد زان رومیان مرد چند خردمند و بادانش و بی‌گزند یکی نامه بنوشت پس شهریار پر از پوزش و رنگ و بوی و نگار که نه نامور ز استواران خویش ازین پرهنر نامداران خویش خردمند و بادانش و شرم و رای جهانجوی و پردانش و رهنمای فرستادم اینک به نزدیک تو نه پیچند با […]

پادشاهی اسکندر – بخش ۹

فرستاده آمد به کردار باد بگفت آنچ بشنید و نامه بداد سکندر فرستاده از گفت رو به نزدیک آن نامور بازشو بگویش که آن چیست کاندر جهان کسی را نبود آشکار و نهان بدیدند خود بودنی هرچ بود سپهر آفرینش نخواهد فزود بیامد فرستاده را نزد شاه به کردار آتش بپیمود راه چنین گفت با […]
عنوان ۱۰ از ۲۱« اولین...«۸۹۱۰۱۱۱۲ » ۲۰...آخر »