سپهبد گرفت از پدر پند یاد وزآنجا سوی سیستان رفت شاد اسیران که از کابل آورده بود به یک جایگه گردشان کرده بود بفرمود خون همه ریختن وزیشان گل باره انگیختن یکی نیمه بُد کرده دیوار شهر دگر نیمه کردند از آن گل دو بهر ازآن خون به ریگ اندرون خاست مار کرا آن گزیدی […]
به هنگام رفتن چو ره را بساخت نشاندش پدر پیش و چندی نواخت بدو گفت هر چند رأی بلند تو داری، مرا نیست چاره ز پند جوان گرچه دانادل و پرفسون بود، نزد پیر آزمایش فزون جوان کینه را شاید و جنگ را کهن پیر تدبیر و فرهنگ را خردمند به پیر و یزدان پرست […]
به ایوان کابل شه آورد روی بیامد نشست از بر تخت اوی گهر یافت چندان زهرگونه ساز که گر بشمری عمر باید دراز چه بر پیل و اشتر چه بر گاومیش به اثرط فرستاد از اندازه بیش یکی کاروان بُد همه سیم و زر به کابل سری زو به زابل دگر از آن پس به […]
چو آمد به بتخانه ی سو بهار یکی خانه دید از خوشی پرنگار ز بر جزع و دیوار پاک از رخام درش زرّ پخته ، زمین سیم خام به هر سو بر از پیکر اختران از ایوانش انگیخته پیکران میان کرده در برج شیر آفتاب ز یاقوت رخشان و دُر خوشاب ز گوهر یکی تخت […]
پس که چو خور ساز رفتن گرفت رخش اندک اندک نهفتن گرفت غو دیده بان از برِ مه رسید که آمد درفش سپهبد پدید خروش یلان شد ز شادی بر ابر ستد ناله ی کوس هوش هژبر سپه را دل آمد همه باز جای یکی مرد ده را بیفشرد پای بر آن بود دشمن که […]
وز آن سوچو از شهر داور سپاه سوی جنگ برد اثرط کینه خواه سپه سی هزار از یلان داشت بیش دوصد پیل برگستوان دار پیش دلیران پرخاش دورویه صف کشیدند جان برنهاده به کف سواران شد آمد فزون ساختند یلان از کمین ها برون تاختند به کوه اندر از کوس کین ناله خاست ز پیکان […]
یکی نامه نزدیک گرشاسب زود نبشت ونمود آن کجا رفته بود زکابل شه ولشکر آراستن ز نادادن باژ وکین خواستن دگر گفت چون نامه خواندی بجای مزن دم جز آورده در اسپ پای به زودی به من رس چنان ناگهان که ازخوان رسد دست سوی دهان که من، چون شد این نامه پرداخته برفتم ، […]
چوباز سپیده بزد پرّ باز ازاو زاغ شب شد گریزنده باز شه کابل آورد لشکر به جنگ برابر دو صد برکشیدند تنگ بپیوست رزمی گران کز سپهر گریزنده شد ماه و، گم گشت مهر برآورد ده ودار وگیر وگریز زهرسو سرافشان بُد وترگ ریز جهان جوش گردان سرکش گرفت به دریا زتیغ آب آتش گرفت […]
به جنگ آن دو سالار پیش از دو شاه رسیدند زی یکدگر کینه خواه دو لشکر زدند از دو سو پره باز ببد دست جنگ دلیران دراز سواران به یک جا برآمیختند پیاده جدا درهم آویختند سر خنجر آتش شد و گرد دود چو آتش کزو جوش خون خاست زود بغرید کوس و برآمد نبرد […]
چو بگذشت ازین کار ماهی فره بیآمد به نزدیک آب زره ز اخترشناس و مهندس شمار به روم و به هند آن که بد نامدار بیاورد و بنهاد شهر زرنج که در کار ناسود روزی ز رنج ز گل باره ای گردش اندر کشید میانش دژی سر به مه برکشید ز پیرامن دژ یکی کنده […]
بیابانی آمدش ناگاه پیش ز تابیدن مهر پهناش بیش چه دشتی که گروی بود چرخ ماه درو ماه هر شب شدی گم ز راه همه دشت سنگ و همه سنگ غاز همه خار ریگ و همه ریگ مار هواش آتش و اخگر تفته بوم گیاهش همه زهر و بادش سموم نه مرغ اندرو دیده یک […]
چو بنهاد گردون ز یاقوت زرد روان مهره بر بیرم لاجورد سپهبد سوی دیدن شاه شد به نزد سیه پوش در گاه شد بدو گفت کز خانه آوارده ام ز ایران یکی مرد بیواره ام به پیوند شاه آمدم آرزوی بخواهم کشیدن کمان پیش اوی جدا هر کسش خیره پنداشتند ز گفتار او خنده برداشتند […]
سوی باغ با دایه ناگه ز در درآمد پری چهرهٔ سیمبر یکی جام زرین به کف پُر نبید چو لاله می و، جام چون شنبلید نهفته به زربفت رومی برش ز یاقوت و دُر افسری بر سرش خرامان چو با ماه پیوسته سرو ز گیسو چو در دام مشکین تذرو دو زلفش به هم جیم […]
سمند سرافراز را کرد زین برون رفت تنها به روز گزین همه برد هر چش نبود چاره زوی سوی شام زی بادیه داد روی یکی ریدک ترک با او به راه ز بهر پرستش به هر جایگاه بدان بی سپاه و بنه شد برون که تا کس نداند و چرا و نه چون شتابان نوند […]
پدر گفت اگرت ازشدن چاره نیست بدین دیگر اندرز باری بایست بیا کس که او جُست راه دراز چو شد نیز نامد سوی خانه باز یکی از پی مرگ و از روز تنگ دگر از پی دشمن و نام و ننگ شدن دانی از خانه روز نخست ولیک آمدن را ندانی درست بلایی ز دوزخ […]
به روم اندرون بُد شهی نامجوی که در رومیه بود ارام اوی به شاهیش هر سوی گسترده نام به کامش همه کشور روم رام بُدش دختری لاله رخ کز پری ربودی دل از کشیّ و دلبری یکی سرو پیوسته با مه سرش چه ماهی که بُد عنبرین افسرش کل نیکوی را رخش بوستان بدان بوستان […]
سپهدار از آن پس برآراست کار شدن سوی ایران بَر شهریار برون رفت مهراج با او به هم همی رفت یکی هفته ره بیش و کم سر هفته بدرود کردش پگاه شده او و، سپهدار برداشت راه چو این آگهر نزد اثرط رسید گل شادی اندر دلش بشکفید پذیره برون رفت با سرکشان درم ریز […]
چنین تا بقنوجشن آورد شاد پس آن گه در گنج ها برگشاد مهی شاد و مهمان همی داشتش که یک روز بی بزم نگذاشتش سَر ماه چندانش هدیه ز گنج ببخشید، کآمد شمردنش رنج ز خرگاه و از خیمه و فرش و رخت ز طوق و کمر ز افسرو تاج و تخت هم از زرّساوه […]
کُهی دید دیگر ز سنگ سیاه برون کرده زین سو بر آن سوی راه کرا کسی ندانستی از بوم هند که او پاکزادست و گر هست سند برفتی به سوراخ آن که فراز گرفتی دو دست از پَسِ پشت باز گذشتی ازو گر بُدی پاکزاد بماندی میانش ار،بُدی بد نژاد به کوهی دگر بود کانی […]
دگر جای خارا یکی کوه دید بَرکوه شهری پُر انبوه دید به دروازهٔ شهر بر راه بر نشانده بتی دید بر گاه بر برو مردم شهر پاک انجمن زده حلقه انبوه و چندی شمن بدان اَنبه اندر یکی مرد مست به سنگی بر از دور تیغی به دست نشستی گهی، گاه بر خاستی بر آن […]
به شهری رسیدند خرّم دگر پُرآرایش و زیب و خوبی و فر ز بیرونش بتخانه ای پر نگار براو بی کران برده گوهر به کار نهاده در ایوانش تختی ز عاج بتی در وی از زرّ با طوق و تاج درختی گشن رسته در پیش تخت که دادی بّر از هفت سان آن درخت ز […]
هم از ره دگر شهری آمد به پیش درو نغز بتخانه ز اندازه بیش یکی بتکده در میان ساخته سر گنبدش بر مه افروختته همه بوم و دیوار او ساده سنگ تهی پاک از آرایش و بوی و رنگ بتی ساخته ماه پیکر دروی برهنه نه زرّ و نه زیور بروی میان هوا ایستاده بلند […]
پس آن گه ز دریا به هامون شدند به یک ماه از چین به بیرون شدند همی خواست مهراج تا پهلوان ببیند همه کشور هندوان نمایدش جاه و بزرگی خویش ز بس شهر یاران کش آیند پیش سوی شهرها شاد دادند روی شد این آگهی نزد هر نامجوی شهان و مهان کارساز آمدند پرستنده از […]
کُهی بُد همان جا به دریا کنار گرفته ز دریا کنارش سنار پر انبوه بیشه یکی کوه پیش نبد نیم فرسنگ پهناش بیش چو موج فراوان فراز آمدی شدی آن کُه از جای و باز آمدی گهی راست بودی دوان پیلوار گهی چون به ناورد گردان سوار گمان برد هر کس که بُد سنگ پشت […]
سوی تاملی شاد خوار آمدند به نزدیک دریا کنار آمدند پر انبوه مردم یکی جای بود همه بومشان باغ و کشت و درود مگر آب خوش کان ز باران بدی بدلشان در اندوه و بار، آن بدی چو بر روی چرخ ابر دامن کشان شدی چون صدف های لولو فشان همه کوزه و مشک ها […]
چو رفتند یک ماه دیگر به کام یکی کوه دیدند بندآب نام حصاری بر آن کُه ز جزع سیاه بلندیش بگرفته بر ماه راه بهزیر درش نردبانی ز سنگ درازاش سی پایه، پهناش تنگ مه از پیل بر نردبان یک سوار گرفته در حصن را رهگذر یکی دست او بر عنان ساخته دگر زی سرین […]
ز ملاّح گرشاسب پرسید و گفت که این حصن را چیست اندر نهفت چنین گفت کاین حصن جایی نکوست ستودان فرّخ سیامک در اوست بُنش بر ز پولاد ارزیز پوش برآورده دیوارش از هفت جوش سپه گردش اندر به گشتن شتافت بجستند چندی درش کس نیافت چنین گفت ملاّح پسش مِهان که ناید در این […]
جزیری که مرزش نبد نیم پی جز از سنگ و خار و گزستان و نی ز یک پهلوش بیشه آب کند کلاتی درو بُرز کوهی بلند بپرسید ملاّح را نامجوی که ایدر چه چیز از شگفتی ، بگوی چنین گفت دانا کز آن روی کوه بسی لشکرند از یلان همگروه سپاهی که سگسار خوانندشان دلیران […]
سه هفته چو راندند از آن پس به کام به کوهی رسیدند لانیس نام جزیری به پهنای کشور سرش همه بیشه واق واق از برش به بالا ز صدرش فزون هر درخت به مه بر سر و ، بیخ بر سنگ سخت همه برگشان پهن و زنگار گون ز گیلی سپرها به پهنا فزون بَر […]
چو ده روز رفتند ره کمّ و بیش جزیری دگر خرّم آمد به پیش ز هر گوشه صد میل بیشه به هم چه رمح و چه صندل چه عود و بقم همه مردمش پاک برنا و پیر به دیده چو خون و به چهره چو قیر سَرِ بینی هر یک انداخته بسفته درو حلقها ساخته […]