سرِ نامه از بنده ی شهریار جهان را چو خورشید، پروردگار سپهر روان زیر فرمان او همه درد نیکو به درمان او من آن دردمندم که گر شاه زوش ندارد به گفتار این بنده گوش ز من بی زمانه برآید دمار گرفتار باشد بدین شهریار به بنده چو از شاه فرمان رسید که جمشید گشت […]
در آن بیشه آن مردمان روز و شب گریزان، خلیده دل و خشک لب ببودند یکچند، تا شاه چین سوی رزم مهراج شد پر ز کین به مهراجیان اندر آمد شکست از آن نامداران سواری نرست پسرش اندر آن رزمگه کشته شد سر تخت مهراج برگشته شد از آن درد یکچند بیمار گشت به چشم […]
وز آن جایگه جم سپه برگرفت بتندی سوی رزم مهراج رفت هر آن گه که وارون شود بخت مرد به چاره که نیکو تواندش کرد به زندان ضحاک پنجاه سال بماند آن گزین خسرو بی همال به فرجام بنگر که دژخیم کرد مر او را به ارّه به دو نیم کرد به ارغون به نونک […]
چنین داد پاسخ که یزدان پاک مرا اندر آورد بی ترس و باک من از تخم جمشیدم ای شاهزاد نمانده ست جز من کسی زآن نژاد بدان روزگاران چو گردان سپهر ز جمشید ببرید پیوند و مهر جهان شد به فرمان ضحّاک دیو ز هر سو برآمد ز دیوان غریو ز گیتی ز یزدان پرستان […]
سکندر دو تن پیش کرد از گروه بشد تا رسید او به نزدیک کوه بیابان و کوه اندر او بود و رود بفرمود تا لشکر آمد فرود چو بر دامن کوه انبوه شد خود و چند تن بر سر کوه شد یکی جای دید از درِ خسروان درخت برومند و آب روان یکی خانه از […]
سرِ ماه پیش گروهی رسید کز آن سان دگر آدمی کس ندید سرِ اسب و آواز مرغان خُرد سکندر همه دل بدیشان سپرد بدان تا بداند زبانشان مگر بسی رنج دید و ندید ایچ بر نه کس ترجمان یافت اندر میان دژم گشت از او خسرو رومیان چو شب تیره شد پیش یزدان بپای همی […]
همی راند یک روز و یک شب سیاه رسیدند نزدیک سنگی سیاه بتی بر سر سنگ دید از رخام به نزدیک او شد شه نیکنام نبشته چنین یافت بر دست اوی که این پیکر کوش وارونه خوی شه پیل دندان و سالار چین خداوند فرمان و تاج و نگین یکی کامرانی که اندر جهان نبیند […]
سر داستانهای شاهان پیش که خسرو همی داشتی پیش خویش همه دانش و رای و فرهنگ و سنگ همه چاره و پند و نیرنگ و رنگ ز خواندن بیفزایدت رای و هوش ز دیدن شگفت آیدت روی و گوش نبشته به یونانی و پهلوی چنین یافتم گر زمن بشنوی که چون بر سکندر جهان گشت […]
یکی شاه بود اسطلیناس نام زگنج و زدانش رسیده به کام به شهری که خوانی همی قسطنات یکی دیر پا کرده پیش فرات از آن زرّ و گوهر که او برد کار بدان دیر، تا کس نداند شمار ستونی دگر شاه فرمانروا برآورد سیصد گز اندر هوا سرش چارسو همچو خوان از رخام در او […]
دگر داستان پلاطُس به روم که خون مسیح از بنه داشت شوم ز کردار او بازگویم نشان یکی قیصری بود بر سرکشان بدان گه که آشفته شد بر زمین گروه یهود از مسیح گزین یکی ناسزا گفت از او هر کسی ز دیدار ایشان نهان شد بسی یهودا مر او را بدیشان نمود که یار […]
همان داستانی دگر یار اوی ز کردار دقیانُس و کار اوی وز آن هفت تن همنشست وندیم که بودند اصحاب کهف ورقیم یکی کوه بینی رسیده به ابر همه جای شیر و پلنگان و ببر به نزدیک طرطوس رُسته چنان چو دیوار پیوسته با آسمان چو سرداب جایی بیابان و کوه که از دیدنش دیو […]
یکی پادشاهی افریقس است که پند همه خسروان او بس است پدرش ابرهه شاه والانسب اگر دولت ارش رانی لقب همه باختر زیر فرمان اوی رمان دیو از تیغ برّان اوی به مغرب برآورد شهری تمام که دستورش افریقیه کرد نام روان بود فرمانش سالی دویست تو گفتی جز او در جهان شاه نیست
ز کردار شه گشت مانوش شاد به دستور خویش این سخن برگشاد فرستاد نُه پاره دفتر به شاه که هر یک سوی دانشی برد راه چو دریای دانش مر آن هر یکی فزون آمدی هر یکی بر یکی از آن نُه، دو اندر پزشکی نمود که اندر جهان آن پزشکی نبود یکی انکست عرش را […]
چو از دانشِ سرکش نیک پی یکایک شد آگاه فرخنده کی خوش آمدش دیدار و کردار او شکیبا نبودی به دیدار او جوانی خردمند خورشید فش به دیدار خوب و به گفتار خوش نگه کرد تا شاه گیتی چه چیز به دل دوست دارد، به دیدار نیز برِ شاه گیتی ندید آن جوان گرامی تر […]
به یک هفته آمد به روم آن نوند چو از نامه بگشاد مانوش بند بخواند و فگند آستین بر زمین نهاد از بر آستین بر جبین همی گفت کای کردگار سپهر تو افگندی اندر دل شاه مهر تو کردی مر او را بدین مایه رام وگرنه براندی بدین مرزکام وز آن پس چو دستورش اندر […]
سه ماهش زمان داد، دستور زود نوندی برافگند برسان دود که شاه جهان گشت خشنو به باز تو از ساختن هرچه باید بساز از آن پس که خواهش نمودم بسی بسی خواستم یاری از هر کسی چو خواهی که دیدار شاه زمین ببینی بر آن پوست آهو ببین چنان آمد این شاه با فرّ و […]
از او آگهی رفت نزدیک شاه فرستاد پیشش پذیره سپاه ز زندان بفرمود تا چند تن بیاورد دژخیم با خویشتن به درگاه پیش سیاهان فگند بدان تا بیابند از ایشان گزند همی هر سیاهی یکی بردرید چو دستور روم آن چنان هول دید بلرزید بر خویشتن چون درخت همی رفت بیهوش تا پیش تخت چو […]
چنین تا به درگاه مانوش شد همه رنج راهش فراموش شد چو مانوش برخواند گفتار شاه ز اندیشه شد رنگ رویش چو کاه فرستاده را گفت کاین شاه نو اگرچه بزرگ است و جنگی و گو شمردن نباید مرا ز آن شمار که کرده ست زنگی و تازی شکار گر آهنگ آن بارگاه آورم چو […]
به مانوش پس نامه فرمود کی نبیسنده برداشت باریک نی سرنامه از شاه گردان و کین سر تازیان شاه ایران زمین نیا، خسرو گرد گیتی گشای نداردْش کوه گران پیش پای به نزدیک مانوش سالار روم سر مرزبانان آن مرز و بوم سپاس از خداوند کیوان و هور که او داد فیروزی و فرّ و […]
از امروز تا سیصد و اند سال از ایران پدید آید آن بی همال هر آن شاه کآید به فرمان او بماند بدو افسر و جان او اگر سوی روم آورد لشکری جز از من بود روم را مهتری مبادا که با او بود کارزار کز آن پادشاهی بر آرد دمار مر او را دهید […]
در این داستان ژرف بنگر کنون چو برخواند از پیش تو رهنمون ببین تا به گیتی چه کرده ست کوش سر مرزبانان فولادپوش دو چشم آسمانگون و چهره چو خون به بالا و پیکر ز پیلی فزون
به نام شهنشاه گیتی گشای فریدون به دانش، سکندر به رای گیومرث نامِ منوچهر چهر سیاوخش دیدارِ هوشنگ مهر فرامرز گردن، فریبرز یال تهمتن دلِ زال تن، سام یال چو موبد به دین و چو کسری به داد ز تخم پشنگ و به خوی قباد به نیرو چو پیل و به زَهره چو ببر به […]
زمانه چو کارم دلارای کرد دلم داستانی دگر رای کرد یکی مهتری داشتم من به شهر که از دانش و مردمی داشت بهر جوانی که هر کس که او را بدید همی نام یزدان بر او بر دمید به بالا چو سرو و به تن چون تَهَمْ به رخساره چون شیر و چون می بهم […]
یکی داستان گفته بودم ز پیش چنانچون شنیدم ز کمّ و ز بیش چنان داستانی ز رنگ و ز بوی همه پادشاهی بهمن در اوی به شعرش چو گنجی بیاراستم به نقشش چو باغی بپیراستم به نام شهنشاه والا گهر پدر بر پدر خسرو و تاجور به دست جگر گوشه ای دادمش به درگاه خسرو […]
سرِ داد پیغمبر پاکدین اگر خواستی گنج روی زمین بر او آشکارا شدی بی گمان بر او زر بباریدی از آسمان کسی کاو نهاد از برِ عرش پای همان برتر از قاب قوسینش جای عنان کش بود پیش او جبرئیل ببیند بهشت و می سلسبیل بخندد به روی اندرش گرگ و شیر بغلتد به خاک […]
نماید همی کاین جهان یک دم است اگر شادکامی و گر خود غم است به یک دم زدن نیست خواهی شدن به نیکی به آید همی دم زدن تو چندان به کاخ اندری کدخدای کجا با تو دارد روانِ تو پای چو جان گرامی رها شد ز تنگ نیابی به کاخ خود اندر درنگ تن […]
چو همراه دانش نباشد خرد نه نیک آید از دانش تو نه بد وز آن پس دلی شسته باید ز راز رسیده بدو راز یزدان فراز هنر کرده در زیر او بیخ سخت زده شاخ چون نوبهاران درخت خرد رهبر و هوش و آرام، یار رسیده بدو، نیک آموزگار هوا دور از او گشته و […]
بدین سر همه دانش آموز و بس که جز دانشت نیست فریادرس به دانش به یزدان توانی رسید چو دانش جهان آفرین نافرید درختی ست دانش به پروین سرش همه راستکاری ست بار و برش که سرمایه ی مرد دانش بود دل دانشی پر ز رامش بود ز دانش گریزان بود اهرمن ز دانش فروزان […]
تو را ای خردمند روشنروان زبان کرد یزدان از اینسان روان خرد داد و جان داد و پاکیزه هوش دل روشن و چشم بینای و گوش که او را به پاکی ستایش کنی شب و روز پیشش نیایش کنی بیاموزی آن را که آگاه نیست دلش را بدین بارگه راه نیست چو دلها که بینی […]
غلامی به نزدیک گودرز زود نهانی شد وآشکارا نمود که بانو به بیداد بگشاد دست دو بازوی گیو دلاور ببست چو بشنید گودرز برجست تفت همان دم بر رستم گرد رفت زبانوی از جستن گرد چیر سخن گفت با پهلوان دلیر چنین گفت رستم که شد فال نیک سرانجامشان است احوال نیک چو در اولش […]