ز لشکر گزین کرد ششصد هزار دلیران جنگی و مردان کار ببخشید یک ساله روزی ز گنج بر آن سرکشان و سواران رنج سر سال لشکر چو گرد سیاه شتابان همی رفت تا پیش شاه به دریا گذر کرد و بر خشک شد بهار آمد و خاک چون مشک شد نسیم گل و بید تو […]
چنین گفت گوینده ی داستان ز گفتار آن پاکدل راستان که روزی به بگماز بنشست کوش جهان شد پُر از غلغل و نای و نوش نشستند با او بزرگان بسی سخن رفت هرگونه از هر کسی ز خوبان هر کشور و مرز و بوم هم از ترک، وز چین، وز مرز روم به جایی رسید […]
بدانگه که فرمود بر او به چین بفرمود تا موبدان زمین به هر خانه ای در بُتی ساختند نگارش به آیین بپرداختند به آیین و دیدار کوش سترگ بتی پیش بنهاد خُرد و بزرگ ز بستر چو برخاستی مرد و زن شدی پیش ایشان بسان شمن نهادی سر از پیش او بر زمین فراوان بر […]
پراندیشه بود و همی سال چند بدان کز فریدونش آید گزند چو بگذشت بر وی بسی سالیان سپاهی نیامد از ایرانیان شد ایمن ز کار فریدون و رزم به بگماز و آرام پرداخت و بزم بزرگان که بودند از لشکرش ز هر جای گرد آمده بر درش بفرمود تا بازگشتند نیز درم داد و اسبان […]
وزآن پس بزد نای رویین به دشت ز مغرب سوی اندلس بازگشت یکی گردِ کشور برآمد نخست ز بیداد کشور سراسر بشست سه شهر دگر کرد از آن سنگ خار که نتوان گشادن به مردان کار یکی را از آن طلطمه نام کرد بدان مرز یکچند آرام کرد دوم شهر ترجاله، شیرین، دگر همه راه […]
چو ایرانیان شاد و آراسته به ایران رسیدند با خواسته از ایشان بپرسید شاه بزرگ ز کردار و از کار کوش سترگ همه بازگفتندش آن سرگذشت که گردنده گردان بر ایشان بگشت ز رزم سیاهان مازندران همه یاد کردند و جنگاوران ز کوه کلنگان وز رنج اوی ز شهر و ز دریا، وز جنگ اوی […]
نبایست مرکوش را کآن سپاه بدان ساز و آن مایه و دستگاه از آن لشکر گشن بیرون شوند بدان ساز نزد فریدون شوند تنی چند را کز خرد مایه داشت نهانی بدان نامداران گماشت فراوان همی کشور و سیم و زر بپذرفت و افسون نشد کارگر یکی نامور بود مردان به نام به زور و […]
برآمد بر این بر بسی روزگار ندیدند گردان جز آن روی کار کز آن جا گریزنده گردند باز همی هرکسی از نهان کرد ساز از ایشان به کوش آمد این آگهی نشست از بر تخت شاهنشهی همه مهتران را برِ خویش خواند به خوبی فراوان سخنها براند جدا هر یکی را به مردی ستود بسی […]
ببردند و بر کوش کردند یاد دژم گشت از ایشان و پاسخ نداد وزآن پس چنان گفت کاری رواست کند هرچه خواهد که او پادشاست مرا نامه کرده ست هم زین نشان که زی ما فرست آن همه سرکشان کنون کرد باید شما را درنگ یکی تا سگالیم زین نام و ننگ بزرگان از او […]
بفرمود تا نامه کردش دبیر دبیری نویسنده ای یادگیر که برخواندم این نامه ی تو درست درستی نمود آنچه گفتی نخست تو آن مردمان را نگهدار باش ز دستان دشمن نگهدار باش سپاهی که با تو بیامد ز راه سزد گر فرستی بدین بارگاه که با این سپه کایدر آمد فراز به پیگار مهراج گردند […]
چو بنهاد پاسخ در آن پیشگاه نگه کرد و برخواند دستور شاه فریدون همه جُستنی باز جُست یکایک بگفت آنچه دید او درست از آن افسر و تخت زرّین اوی وزآن بارگاه به آیین اوی وزآن استواری آن جایگاه وزآن کشور و ساز و چندان سپاه فریدون فروماند از این گفت و گوی سوی قارن […]
یکی پاسخش کرد از آن پس به مهر که از نامه ی شاه خورشید چهر ز شادی ببالید بر رخ گلم ز رامش بخندید جان و دلم ز روی دگر شد دلم ناتوان ز مهراج هندو هم از هندوان مرا خواند شاه از پی کار او بدان تا فرستد به پیگار او بداند شهنشاه خورشید […]
وزآن پس بدو گفت کای شهریار از ایران گزین کن یکی نامدار یکی نامه فرمای کردن بر اوی همه مهربانی، همه رنگ و بوی ز شاه جهانگیر والا گهر سوی خسرو کشور باختر چنان کز تو خشنودم ای نامدار ز تو باد خشنود پروردگار که تو آن چنان کشوری ساختی زمین از سیاهان بپرداختی کس […]
بفرمود تا قارن آمد برش سر پهلوان همه لشکرش بدو گفت گفتم تو را من ز پیش که از ره بتابد چنان زشت کیش چو آمدش گنج و بزرگی به دست شد از گوهر خویش یکباره مست بدو گفت قارن که شاه جهان ندیده ست از او آشکار و نهان گناهی جز آن کاندر این […]
چو بگذشت از این گونه ده سال بیش دبیر شهنشاه پاکیزه کیش پیاده یکی مرد را از نهان فرستاد نزدیک شاه جهان که این بدگهر سر ز فرمان بتافت از آن پس که کام دل از تو بیافت ز گنج و ز لشکر سرش گشت مست ز کوه کلنگان که دارد نشست ز ضحاکیان هرکه […]
از آن پس چو نیروی خود دید کوش ز گنج و ز مردان پولادپوش همان کان زر کآن خدای آفرید که اندر جهان هیچ شاهی ندید وز آن کوهِ سر برکشیده به ماه وز آن استواری و چندان سپاه دلاور شد از کشور و جای و چیز به از جای و چیز ایمنی نیست نیز […]
وزآن پس دبیران و گردان شاه که با کوش رفتند از آن پیشگاه فرستاد هر کس همی آگهی از آن تخت و آن بارگاه مهی ز کوه کلنگان و دریای ژرف از آن شهرهای بزرگ و شگرف وزآن گنج پرمایه و کان زر وزآن لشکر گشن پرخاشخر فریدون به قارن نگه کرد و گفت که […]
فرستاد نامه بدان آگهی بنزدیک آن بارگاه مهی که از نوبیان مرز کردیم پاک برآوردم از شهرشان تیره خاک به فرّ شهنشاه والاگهر چنین کردم این کشور باختر چه با باز قمری هم آشیان همی خانه دارد، ندارد زیان فریدون از آن نامه شد شادمان یکی پاسخش کرد هم در زمان که بادی همه ساله […]
دو کانِ گزیده به چنگ آمدش که زرّ گرامی چو سنگ آمدش یکی کان ازآن سوی شهر سوان به دو هفته در زیر ریگ روان کشیده به عیذاب و مرز حبش چنان گوهر پاک خورشیدفش به راهی که گر تیر برداشتی چنان راه بیراه بگذاشتی نه آباد جایی و نه چاهی بر آب همه ریگ […]
وزان پس به دستور داننده گفت که کاری ست مانده مرا در نهفت یکی جایگه کرد خواهم ز سنگ گر آیند دیگر سیاهان به جنگ بجوشند وز کینه جنگ آورند در آن جا مردم درنگ آورند زن و بچّه و هرچه دارند و چیز در آن شهر ایمن بدارند نیز درافگند در مرز جویندگان به […]
بدان مرز یک هفته آمد فراز وز آن جا به راه سوان گشت باز به راه اندرون زرّ رسته بیافت که از ریگ همچون چراغی بتافت فرود آمدند اندر آن ریگ گرم که از تابش او همی سوخت چرم بجست و بیاورد از آن هرکسی شتروارها بار کرد او بسی یله کرد از ایرانیان ده […]
پس از کار مغرب، سیاهان زفت شدند آگه از راز جوینده گفت که مغرب به جایی رسیده ست باز ز زرّین و سیمین و هر گونه ساز هم از چارپایان و کشت و درود که هرگز بر آن سان نباشد شنود نهانی سپاهی برفت و بدید از آن بهتر آمد که نوبی شنید بدین آگهی […]
چو نادیده جایی ز کشور نماند سپه را سوی کوه طارق بخواند بدید آن همه کوهها را که چون که گفتی شده ست آسمان را ستون ز دریا برافراخته هفت کوه که از دیدنش دیده گردد ستوه پس آخر یکی راه دشوار تنگ نه آرام شیر و نه جای پلنگ گرفته بر او جایگاه آدمی […]
چو در باختر پنج سال دگر ببود و بگشت آن زمین سربسر سوی اندلس باز ره برکشید به دریا گذر کرد و کشور بدید چنان یافت آباد و خرّم که چین نبود آن چنان و نه ایران زمین که این اندلس کشوری دیگر است که دریای ژرفش به گرد اندر است که بحر محیط است […]
سر سال دیگر خبر یافت شاه که کوش بداندیش در بزمگاه قراطوس بیچاره را پاره کرد دل مردم از درد غمخواره کرد دژم گشت و از غم نخندید و گفت که آن دیو را خاک بادا نهفت که بس ریمن و تند و گردنکش است به خوی پلنگ و تف آتش است نه فرّخ نمایند […]
چو آن خواسته سوی ایران رسید به نزدیک شاه دلیران رسید همی خیره گشتند از آن خواسته هیونان و آن بار آراسته همی هرکسی گفت اگر در جهان میان کهان و میان مهان ………………………. ………………………. فریدون بدان خواسته بنگرید از او هرچه شایسته تر برگزید دگر بر سپاه و یلان بخش کرد رخ هرکس از […]
چو آمد به دشت اریله فرود سراپرده و خیمه زد پیش رود چنان یافت مغرب که هرگز نبود همه باغ و پالیز و کشت و درود درخت برومند و آب روان همه سبزه اندر خور خسروان همه مرغزارش پر از گوسفند همه جویبارش درخت بلند از آن شادمانی یکی بزم ساخت ز گردون همی تاج […]
به دریا گذر کرد بار دگر بگردید کشور همه سربسر کسی کاو ز فرمانش گردن کشید زمانه به خون برش دامن کشید همان کوه طارق که نگشاد کس گشاد او به مردان با دسترس جهاندیده گوید که آن هفت کوه ز دیدار او دیده گردد ستوه نبیند سرِ تیغِ او تیره ابر ز بر رفتنش […]
یکی نامه فرمود نزدیک شاه که بنده چو آمد بدین جایگاه مر این مردمان را که از باختر گریزنده بودند و آسیمه سر یکایک به جُستن چو بشتافتم در این کشور اندلس یافتم قراطوس شاهی و خودکامه ای نبشتم به نزدیک او نامه ای مگر مردمان را دهد باز جای نپذرفت پند و نیامدش رای […]
فرستاد از آن پس منادیگران بدان کشور اندر کران تا کران که از مردم باختر هر که راه بجوید، بیاید به درگاه شاه چو آواز برشد به درگاه و کوی یکایک به درگاه کردند روی کشاورز و دهقان همان پیشه ور سوی کاخ کردند همی سربسر همی دادشان هرچه بایست شاه چنانچون بود در خور […]