براندند اسبان سراسر به تک
که از گرد پوشید روی فلک
به ناگه یکی آتش سوزناک
بدیدند روشن بدان روی خاک
که شد شعله زن سوی گردان سپهر
ازو بد خطر بر رخ ماه و مهر
ز یک سوی او گنبدی همچو نور
درخشنده مانند تابنده حور
به شمسه چنین گفت کای سیمبر
چه گنبد بود بازگو سر به سر
بدو گفت پیریست جادونژاد
کزو شد گرفتار قلواد راد
کتابی است او را ز افسونگری
نوشته ز افسون دیو و پری
چو او را نخستین ببینی بکش
که بند طلسم است ای تیزهش
پس آنگه تماشا کنی از بروش
که بر چرخ گردان رساند خروش
سپهبد سوی گنبد آمد چو شیر
همانگه برون آمد آن گندهپیر
به دست اندر آن دفتر ریو و رنگ
زمین را بپوشید لرزان چو جنگ
چو چشمش به سام دلاور فتاد
بدانست کان قفل خواهد گشاد
بدو گفت کای سام نراژدها
کمر بسته بر کینه ابرها
نرسته ز دست تو دیو و پری
به دستت جهان همچو انگشتری
بگیری همه مرز مغربزمین
اگر با تو همره بوم اندرین
به گفتار بدگو مشو پر فریب
میاور به روی من اندر نهیب
که من رازها دارم اندر جهان
نبینی چون من پیری اندر جهان
به پاسخ بدو گفت قلواد گو
مر آن گرد فرخنده راد گو
چگونه درافکندی او را به بند
چرا راه بستی ابر بیگزند
بدو گفت آنگاه پیر طلسم
که ای نامور گرد پاکیزه اسم
مرا سال بسیار بر سر گذشت
کسی را ندیدم جز از تو به دشت
بگفت و بدو داد آنگه کتاب
سپهبد نگه کرد اندر شتاب
نوشته که ای گرد گیتیستان
سر نامداران زابلستان
ز قلواد گر جست خواهی نشان
به خوبی بدین پیر گوهر فشان
که پیریست هشیار با مؤبدان
نژادش ز ایران و اسپهبدان
خردمند پیریست پاکیزه مغز
ترا کار آید به گفتار نغز
درین مرز مغرب فراوان شگفت
ببینی که اندازه نتوان گرفت
اگر پیر فرخنده همره بود
همه چاره دیو گمره بود
نخستین ز شمسه یک اندازه گیر
که دشمن بود او بدین مرد پیر
هر آن چیز گوید دگرگونه کن
به گفتار او کار وارونه کن