سپهبد چو شد سیر از جام می
ز مستی برافکند بر چهره خوی
ز جا جست مستانه آن کامیاب
سیه نرگسانش شده مست خواب
یکی خلوت آراست تسلیم شاه
دلاور بیامد به آرامگاه
دگر مستی خواب در سر گرفت
خیال پریدخت در بر گرفت
چو دریا و آن مه درآمد به خواب
رخش دید ماننده آفتاب
ولیکن دژم نرگسانش ز غم
شده هاله پژمان و نرگس دژم
قد چو الف گشته از هجر دال
نهال بلا را شده همچو تال
شده شهد او تلخ از هجر دوست
همه استخوانش نمایان ز پوست
هلالی شده مهر تابان ز هجر
ز انده نمانده ورا جان ز هجر
شب و روز چشمش به راه خیال
خیالی ز غم مانده آن هم خیال
چو موی خودش زار از غم نزار
چو موی پر از چشم بالای تار
چو چشم سیاهش خودش خسته دل
بر آن هجر بر وصل پیوسته دل
چو گل پیرهن بر تن خویش چاک
چو خورشید رخشان فتاده به خاک
ز نرگس همه ژاله بر گل روان
به دل کرده با ارغوان زعفران
شده ناف آهوی چین پر ز خون
به خون آب داده رخ لالهگون
تراشیده رخسار مه را شمال
که میجست با مهر تابان وصال
شب و روز یکسان گذشته به ماه
همه تخم گلنار را کشته ماه
نهاده به رخسار خود ناودان
از آن ناودان ریخته ناروان
دل آتشکده گشته از تاب غم
نهال قدش رسته از آب غم
درون پر ز آتش برون پر ز آب
چو گل رفته در کوه ابر راه آب
چو سامش چنان دید بر زد خروش
در آن عالم خواب ازو رفته هوش
به بیهوش آمد به پایش فتاد
سر راز هجران برو برگشاد
که ای ماه پر مهر آرام دل
مه گلرخان و گلندام دل
بت مه لقایان ماچین و چین
گرفتار در چین زلفت چنین
به بازار حسنت پری بیبها
اسیر کمندت نیابد رها
فزون رخت شمع ایوان جان
دلم را ز پروانه وش جانفشان
منم عاشقی در ره وصل یار
تو معشوق با درد هجرت چه کار
منه درد بر جان که دردت مباد
پریشانی از سرو سردت مباد
فدای تو بادا همه جان من
هم آشکار تو پنهان من
کجا بیغمت در کجائی بگو
بدینسان پریشانی چرائی بگو
که باشد به گیتی تو را همنفس
که از درد تو بشکنم من قفس
کدام است راه وصالت کجاست
که جانم ازین درد دوری بکاست
شکر لب لب درفشان کرد باز
شکر ریخت از لعل نوشین به راز
نخستین شد از دیده گوهرفشان
چنین گفت کای شاه گردنکشان
ترا اسب تازنده در زیر زین
چه دانی ز پویندگان غمین
تو را ساغر عیش کرده خراب
چه دانی که را برده سیلاب آب
تو را جام می چهره چون دل فروخت
چه دانی که در آتش افتاده سوخت
تو را گوش بر ناله زیر و بم
چه دانی که باشد گرفتار غم
تو را خوش بود کام در روزگار
مرا هم به ناگه یکی گوش دار
تو را با پریزادگان عیش و جام
چه دانی که در بند دیوم مدام
که از چین فتاده به کوه فنا
ز بند بلا بندی ابرها
اگر آمدی یافتی زندهام
وگرنه به چنگ اجل بندهام
خوشا خسته هجر را در خیال
ز ناگه به جان یافتند اتصال
خوشا با خیال بت سیمبر
نهادند لب بر لب یکدگر
کسی کو نه عشقش ورا جان بود
مخوانش تو آدم که حیوان بود
ز ناگه ز شادی ز جا جست سام
به بر در نبودش بت خوش خرام
شدش سینه از درد او پارهتر
ز بیچارگی ماند بیچارهتر