همه شهر پر بود ز آواز سگ
بجوشید مر سام را خون و رگ
بغرید و آمد بدان بارگاه
که بر تخت بنشسته سگسار شاه
به رزم اندر آن بود شاپور شیر
تن خسته پر خون و رویش زریر
یکی نعره زد سخت سام سوار
که لرزید آن دشت و دریا کنار
پس از نعره گفتا منم سام یل
پی جان دشمن بسان اجل
کشنده مکوکال و ژند نژند
همان از نهنکال دل پرگزند
شتابم به پیکار شداد عاد
همان ابرها دیو تیرهنژاد
شنیدی که گرشسب با سنهراس
چسان کشت آن دیو دل پرهراس
برادر پسر گرد گرشاسبم
که از تخمه شاه شیداسبم
نیاکان من دیوکش بودهاند
خردمند و بیدارهش بودهاند
امیدم کنون سوی این رزمگاه
ببینم نگون است سگسارشاه
کلاب بداندیش آواز کرد
چو بشنید کم شد ورا نام و کام
نگه کرد مردی چو تابنده ماه
برگل نهاده است مشک سیاه
خطی عنبرین بر کنار رخش
نوشته به گرد رخ فرخش
که این است شاه جوانان عهد
که زیبد بدو افسر و طوق و مهد
ابا خط منشور و دست قضا
بحل کرده داده به مردی رضا
جهانید سالار اسب غراب
چو شیر اندر آمد به سوی کلاب
یکی دیو دید او نشسته به تخت
تنش کوه و بازو چو شاخ درخت
به یک سر چو آدم به بالا دراز
سر دیگرش سگ به دندان گراز
یکی نعره برداشت بر سام گرد
که رنگ از رخ چرخ گردنده برد
به آواز یک نعره برداشت دیو
همه تخم دشنام میکاشت دیو
به یک ره سگان حملهآور شدند
به رزم سپهبد دلاور شدند
چو سام آنچنان دید برداشت تیغ
چو برقی که آمد درخشان ز میغ
به سگساریان حمله آورد شیر
سر و دست و پاشان بیفکند زیر
از آن برق شمشیر آتش فکند
به سگساریان بور سرکش فکند
چو دهقان که بر کشت سازد درو
ببرید و افکند سالار گو
ز خون سگان شد زمین موجزن
شده موج از خون او اوج زن
ز خرگاه خون سر به دریا نهاد
تو گفتی زمانه سر رگ گشاد
سر و دست سگسار غرقه به خون
سگان اوفتاده همه سرنگون
یک سگکشی شد در آن پهندشت
که کشتی به خون سگان میگذشت
کلاب آنچنان دست و بازو بدید
سرانگشت حیرت به دندان گزید
سراسیمه برجست و از جا کلاب
چو خون روان دید مانند آب
یکی گرز برداشت آمد دمان
بغرید چون سک سگ بدگمان
بدو گفت از ما چه خوای چنین
که پر خون شد از تیغت این سرزمین
جهانی به تیغ آوریدی به زیر
روان گشت از خون دو صد آبگیر
ز سگسار مردم چه خواهی بگو
مرادت چه باشد تو از من بجوی
ندانم چه خواهی ازین فرهی
که از مردمان شهر کردی تهی
بدو گفت بشناس یزدان پاک
که پیدا شد از وی همه آب و خاک
سپهر و زمین ماه و مهر آفرید
درشتی و نرمی و قهر آفرید
خدای جهاندار کیهان خدیو
پری کرد پیدا و آن زشت دیو
بدو گفت شداد عاد است و بس
ندانم جز او پاک دادار کس
سپهبد برآشفت از آن گفتگو
برانگیخت باره گو نامجو
یکی تیغ زد پهلوان بر سرش
که دو نیمه شد سر به سر پیکرش
دگرها ز پهلو گریزان شدند
چو برگ از بر باد ریزان شدند
سه هفته سپهبد در آنجا بماند
همی کشت سگسار و یزدان بخواند
همه شهر از آن بدتنان پاک کرد
ز شهر سگان رفت بر چرخ گرد
ستایش نمود و برآورد دست
شد از مهر یزدان سپهدار مست