دم شیر جاروب راهش شده
ستون فلک تیر آهش شده
همی گرد بر گرد او ببر و شیر
ز آهو پلنگان نخجیرگیر
ابر گرد او حلقه بسته همه
شبان گشته درندگان چون رمه
شده چشم گردون نمکدان او
دم شیر گشته مگس ران او
به سر برش و مرغان همه سایهدار
همان پیش او هر زمان پردهدار
به هر سو که میرفت همره بدید
به گردش همه گاه و بیگه بدید
در آن چشمه چشمش به راه پری
که آرد خبر زهره از مشتری
امیدش که شاید ز غم وا رهد
که رضوان خبر از نگارش دهد
نه آگاه از گردش روزگار
که دیگر چه آراست مکاره کار
که صد داغ دیگر به داغش نهاد
بدین گونه خواهد سراغش بداد
وزین سو قمرتاش از درد عشق
نشسته به رخسارهاش گرد عشق
شب و روز آرام و خوابش نبود
که جز وصل جانان حسابش نبود
همه روز رهوار آن باغ بود
دل خسته از هجر او داغ بود
پرینوش بر وی در وصل بست
نداده کلید وصالش به دست
دگر ره نیامد بر آن بوستان
فراموش گشتش غم دوستان
پس از هفتهای سوی بستان شتافت
چو آمد پریدخت مه رو نیافت
سراسیمه شد زان پرینوش ماه
جهان گشت در پیش چشمش سیاه
گریبان بدرید مو را بکند
فغانش برآمد به چرخ بلند
همه بند او را به هم برشکست
درآمد به سردابه مانند مست
پری رخ پریدخت را چون ندید
همه جامه از غم به تن بردرید
به ناخن خراشید رخساره ماه
پر از خون شدش هر دو چشم سیاه
ز ایوان به یکباره برخاست جوش
ز خوبان چین بر فلک شد خروش
همه فال بازیچهشان گشت راست
چنان شد که فغفور چینی بخواست
خبر شد به فغفور چنین زان صنم
که آن مه ز سردابه گردید کم
بیامد به ایوان دستور پیر
ز اندیشه گشته رخش چو زریر
ز هر سو بگشتند و آن مه نبود
جهان گشت در چشم ایشان کبود
که آیا کجا رفت و چون بود کار
ز سردابه چون گشت گم آن نگار
هی گفت فغفور مانا که سام
ز سردابه برده است ماه تمام
همه چاره ما به هم برشکست
به آسانیش باز آمد به دست
قمرتاش بشنید و با شاه گفت
که این رازم آرم برون از نهفت
ببینم که چونست کردار سام
چه گوئی به آن گرد سالار نام
پس آنگه دهم شاه را آگهی
دل خود ازین درد سازم تهی
بگفت و نشست از بر بادپا
سوی لشکر سام یل کرد را
درآمد به لشکر قمرتاش چین
خبر جست از کار آن نازنین
من از پی بسی راه و بیره شدم
نه آگاه از آن گرد گمره شدم
بسی کوه و هامون بگردیدهام
نشانی ز سالار نشنیدهام
قمرتاش یکسر همه باز گفت
برون کرد آن راز را از نهفت
ز سردابه و کار و مرگ و ستیز
کزو خاست در دهر صد رستخیز
چو قلواد و قلوش شنیدند راز
که زنده است آن گلرخ دلنواز
چنین گفت شاید که سام سوار
ز سردابه بر دست آن گلعذار
چرا پس نیامد سوی لشکرش
اگر نه از آن ماه گشته سرش
به قلوش چنین گفت قلواد شیر
که من میروم از پی دار و گیر
که شاید نشانی به دست آورم
ابر لشکر غم شکست آورم
ببینم رخ گرد سالار نیو
تو ایدر مشو غافل از کار دیو
که ناگه رها گردد این بدسگال
که او را نباشد به گیتی همال
قمرتاش و قلواد همره شدند
شتابنده بر راه و بیره شدند
چو سلطان انجم به تیغ و سپر
نشست از بر تخت با زیب و فر
جهانی به پیشش به پا خاستند
کمربسته گیتی بیاراستند
نهنکال آن نره دیو دمان
شبی کرد نیرو به بند گران
چو قلوش چنان دید برداشت گرز
برافراخت سوی نهنکال برز
بزد گرز بر شانه دیو نر
که آن بدگهر را نبد زان خبر