به صورت چو آدم به تن نره دیو
که از بیم او دیو بد در غریو
به پیکر به مانند? ژنده پیل
همه پیکرش تیره مانند نیل
دو دندان پیشش بسان گراز
ازو سنگ و سندان بد اندر گداز
پریدخت چو دید بر اهریمن
شگفتی فرو ماند و لرزان بدن
ز کردار گردون پر مکر و ریو
ز بخت بد و پیکر نره دیو
بنالید بر داور داوران
که ای پاک دادار نامآوران
چو کردم به گیتی ز هر نیک و بد
که چندین ستم بر تن من رسد
گهی زنده در گور تاریک چاه
گهی تن به دست بلای سیاه
گهی دل گرفتار هجران شده
گهی جان پر از درد و درمان شده
ندانم چرا تلخ کامم به دهر
ز شیرینی بخت کامم چو زهر
مرا کاش مادر به گیتی نزاد
وگر زاد دردم به بادی بداد
همی گفت و بارید خونین سرشک
در آن درد پیدا نبودی پزشک
که ناگه بدو گفت دیو ای صنم
چه داری دل و جان خود را به غم
چه دانی به گیتی که من کیستم
درین آمدن از پی چیستم
منم شاه دیوان روی زمین
منم صاحب تاج و تخت و نگین
هزاران هزارم بود لشکری
چو از دیو و جادو و جن و پری
شده در جهان نام من ابرها
ز چنگال من کس نیابد رها
بگردم جهان را بگیرم همه
شبانم من و نره دیوان رمه
هر آن چیز خواهی بیارم برت
ز یاقوت افسر نهم بر سرت
یکی شهر دارم زرنداب نام
در آنجا مرا تخت و آرام و کام
ولیکن نشستم به کوه فناست
ز سقلاب تا مرز مغرب مراست
بگفت و به رضوان همی بنگرید
بپیچید از آن خشم و دم درکشید
بدو گفت از من گریزان شدی
به کامم همه زهر ریزان شدی
تو را باز چون آوریدم به چنگ
گرفتار گشتی به کام نهنگ
بگفت و به گیسوش بربست سخت
درآویخت او را به شاخ درخت
پریدخت چون کار از آن گونه دید
بلرزید بر خویشتن همچو بید
بنالید بر داور دادخواه
که ای پاک یزدان کیهان خدا
من و ابرها از کجا تا کجا
تنم را ازین اژدها ده رها
که از فرقت یار و از مرگ خویش
بسی گشتهام در جهان سینه ریش
ندارم دگر طاقت بار غم
که فریاد ازین روزگار ستم
رسیدند دیوان گروهها گروه
گه کیتی شد از پای ایشان ستوه
نشستند و بزم میآراستند
به روی پریدخت میخواستند
چنین گفت گوینده داستان
ز کردار سام یل سیستان
که آمد سوی چشمه لاجورد
چکان جزع بر روی یاقوت زرد
سراسیمه هر سو چو دیوانگان
شده دور از خوی فرزانگان