یکی داستان از قمررخ شنو
بیفزایدت عقل و دین نو به نو
سراینده دهقان مؤبدنژاد
چنین از قمررخ سخن کرد یاد
که چون سام یل را ز نجیر و بند
رها کرد و دادش سلیح و سمند
جهانجو سوی قصر دلدار شد
قمررخ به هجران گرفتار شد
سهیل جانسوز ناگه چو باد
بیامد ز نخجیر خندان و شاد
ز کار قمررخ چو شد باخبر
بترسید و گردید آسیمه سر
همی گفت اگر سام ناید به دست
شه چین سرم سازد از تیغ پست
نخستین بر دختر آمد چو باد
نکرد هیچ با او بد و نیک یاد
بزد بر سرش تازیانه بسی
نیامد پی خواهش او کسی
درآمد ز پا سروزاد بلند
تنش سر به سر شد چو نیلیپرند
ز بیهوشیش جای در بند کرد
دل خویش از آن بند خرسند کرد
از آن بپوشید اسباب جنگ
سرخویش را دید در زیر سنگ
گزیده سوارافکنان شش هزار
نشست از بر باره راهوار
به باره یلان را همه برنشاند
پی سام چون باد لشکر براند
همی تاخت اندر فراز و نشیب
دلش بود از شاه چین با نهیب
ز هر سو به مانند صرصر شتافت
نشانی از آن شیر جنگی نیافت
سرانجام آمد بر شاه چین
دعا کرد و بوسید روی زمین
شه چین به دشنام لب برگشد
بدو گفت ای بدرگ بدنژاد
ز دژ وز چه رو رخ نهادی به صید
که شیر دژآگه درآید ز قید
چو گفت این سخن شاه گردید شاد
برو آفرین کرد و فرمانش داد
شبانگه جهانسوز خنجرگذار
گزین کرد از جنگیان ده هزار
برون کرد لشکر نهانی ز کین
کجا داشت در دشت بیغو کمین
دم صبح کین افسر خاوری
چمان گشت بر طارم اخضری
ز فغفور پرسید و وز لشکرش
به ناگه سخن گفت از کشورش
که توران زمین کشور خرم است
ز هر سو گل و نسترن در بر است
چنین داد پاسخ فریبنده مرد
که کس یاد نخجیر بیخو نکرد
بر آن دشت اگر پهلوان بگذرد
دگر راه ایران زمین نسپرد
بدو سام یل گفت بیغو کجاست
اگر پاسخ من بگوئی رواست
مرا آن پیر دستور لب برگشاد
بدو گفت کای نامبردار راد
دو منزل چو باره برانی زمین
ببینی یکی منزل دلنشین
ز سبزه زمینش همه سبزپوش
ز هر سو چکاوک زند صد خروش
چمان گشته در سبزه آهو بره
نواساز گردیده کبک از دره
ز آهو و از گور و از غرم رنگ
فراوان در آن دشت دارد درنگ
ز هر سو غزاله گروها گروه
شتابد چو صرصر به دامان کوه
چنان دید سام سرافراز را
که راند در آن سرزمین بادپا
سران نیز پاسخ برآراستند
پی صید از جای برخاستند
سپه را به فرهنگ بسپرد سام
از آن پس ابا نامداران تمام
صد از نامداران خنجرگذار
برفتند با او به دشت شکار
چو با صبح خورشید گردید جفت
سپاه شب تیره را رخ نهفت
رسیدند شادان در آن مرغزار
کجا بودشان در کمین حیله کار
چمان دید بر روی سبزه سمند
فکندند بر یال گوران کمند
گرفتند آهوبره از کمین
زدند از هوا کبک را بر زمین
چو اسپ از پی آهوان تاختند
کمین آوران گردن افراختند
سهیل جهانسوز با تیغ تیز
برانگیخت اسب از پی و رستخیز
سیاه از پی کینه آمد برون
سراسر به کف خنجر آبگون
رده برکشیدند از هر دو صف
هژبران همه بر لب آورده کف
همه گرد گشتند بر دور سام
سراسیمه گشتند گردان تمام
سهیل جهانسوز پی کارزار
همانگه بر پهلو آمد فراز
خروشید و گفتش که ای جنگجوی
ز کار تو آمد مرا بد به روی
کنون چشم بگشا و پاداش بین
چو شیر دژآگاه پرخاش بین
بدو گفت سام این دلبران کهاند
کمین کرده زین سان ز بهر چهاند
سزد گر بگوئی همه راز خویش
به پرده مزن زین سپس راز خویش
بگفتا جهانسوز خنجر کشم
که مریخ را سر به چنبر کشم
کجا کوتوالم به توران دیار
نباشد به چین همچو من یک سوار
شه چین چو بستت به زنجیر و بند
فرستادت از چین بر من نژند
چنان چون که فرمود فغفور شاه
بدادم تو را جای در قعر چای
نهادم یکی روز رخ سوی صید
قمررخ به ناگه رهاندت ز قید
چو باز امدم شادمان از شکار
ز کردار دختر شدم سوگوار
زدم تازیانه فراوان بدوی
از آن پس نهادم سوی راه روی
ندیدم تو را سوی شه تاختم
به خواهش فراوان سخن ساختم
برآشفت از من شه ارجمند
مرا کرد دژخیم در زیر بند
کنون چون پذیرفتم از شهریار
که از کین سرآرم به تو روزگار
ز بندم رها کرد و با لشکری
فرستادم اکنون پی داوری